سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، چراغ خرد است . [امام علی علیه السلام]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
چقدر سخته که ....(سه شنبه 87 تیر 18 ساعت 12:38 عصر )


چقدر سخته سَرِتو باز به دیواری تکیه بدی که چند بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده

چقدر سخته که تو خیالاتت ساعت ها باهاش حرف بزنی ولی وقتی دیدیش هیچی جز سلام

نتونی بگی چقدر سخته که وقتی پشتت بهشه چشمات پُرِ اشک باشه ودلت خون ؛ اما مجبور

باشی بخندی تا نفهمه هنوز...عاشقشی و دلت براش پَر میزنه و نمیخوای چیزی بگی ....

 گوش کن...؟!!عاشق به امید عشقش زندست .یه عاشق،عاشق کشی بلد نیست .یه عاشق هرگز دروغ نمیگه مخصوصاً به عشقش .  اگه به کسی دروغ گفتی یعنی اون رو کشتی .

 اگه عشقت رو دوست داری هرگز به اون قولی رو نده که نتونی بهش عمل کنی .

 خجالت و غرور رو بذار کنار اگه دوسش داری بهش بگو ،به ساده ترین شکلی که بلدی

 یا میدونی که میفهمه  دوسش داری ؛ بهش بگو . اینجوری از رنجشش کم میکنی ...
* کسی می توانه  به پای عشق بمیره  که قبل از آن ، زندگی پیش چشماش مرده باشه...
آره خیلی سخته که کسی رو  دوست داشته باشی و او تو رو زیرپاهای ستمش له کرده و خنجر به دلت زده ،اونم بخاطر هیچ .....  ببخشیش و بگی عیبی نداره ....چقدر سخته که دلت بخواد خیلی حرفا بهش بزنی و نتونی یا بهت اجازه نده . چقدر سخته که جواب سئوالات خودتو نتونی ازش بپرسی چون از جواب دادن طفره میره آخه خودشم نمیدونه چرا اینکارا رو کرده. سخته که ندونی چرا و چطورِ ِ قضایا رو ... و جدائیتو نفهمی برای چی بوده ؟! چرا اینطوری شده ؟ چقدر سخته که جواب قانع کننده ای برای دلت  نداشته باشی تا بتونی خودتو آروم کنی و لبت رو از نفرین پاک کنی و هر روز دلت چرکین ترنشه و افکار احمقانه ای چون تلافی ؛ انتقام ؛ کثیف شدن و.... به مغزت خطور نکنه ....
با تمام این احوال هی خودتو گول بزنی و بگی :اِ اِ اِ فلانی راست میگه ها ؟رفت  که رفت ؛ این ...نشد یه ...دیگه .....اما توی دلت باخودت بجنگی و بگی ؛ هی... بیوفا من عاشقتم عاشق ...بعدش سَر ِ فلانی داد بزنی که برو گمشو اینقده مزخرف نگو . من دوستش دارم ؛ باورش دارم ؛ میخوامش .......برو و مغزِ ِ منو شستشو نده .....

چقدر سخته وقتی روحتو به صُلابه میکشن بازم بگی دوسش دارم .آخه اون منجیِ دل ِ منه ... چقدر سخته خواستن تو و نخواستن او ....
چقدر سخته که کِشتیِ زندگیتو طوفانِ بلا نابود کرده و داری غرق میشی و تو همون حال دنبال جمع کردن تخته های شکسته ی زندگیت باشی .

تو میفهمی این سختیا چقدر سخته ؟ اگه میفهمی پس بدون که خیلی بی انصافی ، خیلی بی معرفتی ....خیلی که حتی حاضر نیستی بیائی و جواب سئوالامو بدی ....خیلی بی انصافی خیلی ...


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

حکایت برای همه و حرفی با تو(شنبه 87 تیر 15 ساعت 4:12 عصر )


امام علی(ع) فرمودند:

إنَّما یحِبُّکَ مَن لا یتَمَلََّقُکَ، وَیثنی عَلَیکَ مَن لا یسمِعُکَ.

دوستدار حقیقی شما کسی است که از شما چاپلوسی نمی کند و ستایشگر واقعی شما آنکه شما را از [ستایشهایش دربار? شما] باخبر می کند.


پرنده کور و درخواست روزی از خدا

راوی میگوید : یکروز با حضرت رسول اللّه (ص) به طرف کوههاى مدینه مى رفتیم ،
داخل بیایانى شدیم ، آن حضرت به من اشاره فرمودند، نزدیک حضرت شدم .

حضرت ، پرنده کورى را بمن نشان دادند که در میان شاخه درختى بود و منقارش
را به هم مى زد.

حضرت رسول (ص) فرمود:

متوجه مى شوى که این پرنده چه مى گوید؟

گفتم : نه ، یا رسول اللّه !

حضرت فرمودند: مى گوید:

اللّهُمَّ اَنْتَ الْعَدْلُ الَّذى لا یَجُورُ، حَجَبْتَ عَنّى بَصَرى وَ قَدْ جِعْتُ فَاطْعِمْنى

یعنى : خدا یا تو عادل هستى و ظلم نمى کنى ، چشم من کور است من گرسنه شده ام پس مرا طعام بده .

در این لحظه ملخى آمد و وارد دهان او شد، و آن پرنده دهانش را بست . حضرت فرمودند:

مى فهمى چه مى گوید؟

گفتم : نه ، یا رسول اللّه !

حضرت فرمودند: مى گوید:

مَنْ تَوَکّلَ عَلَى اللّهِ کَفاهُ وَ مَن ذَکَرَهُ لا یَنْساه .

یعنى : کسى که بر خدا توکل کند خداوند متعال او را کفایت فرماید و کسى که خدا را یاد کند، خداوند او را فراموش نمى کند.

*******************************************************************

و سخنی با تو ....

اگر نمیدانی پس بدان که با خویش عهد کرده بودم بخاطر آخرین زنگی که زدی و بنظرم بسیار توهین آمیز آمده بود و مدتهاست که آخرین کلامت فکرم را مشغول کرده است ؛که تحت هیچ شرایطی به تو زنگ نزنم و خوب میدانی که بر عهود و عقودم کاملا پایبندم . بااینکه ایام به من بسیار سخت گذشته و میگذرد و آتشی گداخته بر جانم نشسته است تا کنون بر این عهد استوارمانده ام .
به چند دلیل :
1- اینکه برایت ارزش قائلم
2- اینکه برای غرور و شخصیتم ارزش قائلم 
3- اینکه نمیخواهم بنا به دلائل خاصی به این شماره زنگ بزنم (خودت میدانی چرا؟!)
4- اینکه .............بماند، حالا..............................

و اینکه اگر چهارشنبه شب مجبور شدم زنگ بزنم و عهد باخود بسته را متزلزل کنم واینکه  نتوانستم کلامی به زبان بیاورم به این دلیل بود :
مدتی پشت سرهم خوابهای آشفته ای می دیدم و چهره تو را درخواب بسیار پریشان و بهم ریخته می دیدم و سخت نگرانت بودم ((اگر چه برای تو بی تفاوت است ولی من مثل تو نیستم که بهمین سادگی همه چیز را فراموش کنم ؛ و قوانین الهی و قانون اجتماعیِ همسر داری و محبت را زیر پاهای سنگین ِ بی رحمی له کنم )) بله، میگفتم بخاطر نگرانی لحظه ای زنگی بی کلام زدم و همینکه صدایت را شنیدم که کاملا خوش و آرام است و دور وبرت شلوغ و پر از شادمانی است ،کافی بود که بفهمم نگرانی هایم بیهوده بوده است و تو در جایگاهی خوش و آرام قرار گرفته ای . خوشت باشد و ایام بکامت شیرین... .
همینکه وقتی صدایی از پشت خط نشنیدی ویا نجوایی ریز شنیدی ؛ گفتی اشتباه گرفتید و قطع کردی ؛ بشدت گریستم که تو چقدر میتوانی سنگدل باشی ....  بنا بر این لزومی ندارد که بیش از این توهین کنی و با حرکتی غیر منصفانه بگوئی به تو زنگ نزنم . واقعاً متاٌسفم برای خودم تاسف میخورم که اینقدر صادقانه و بی ریا دوستت داشته ام و به پای تو نشسته ام ولی تو حتی برایت مهم نبوده و نیست که بر من چه میگذرد یا چه گذشته است . عیبی ندارد اگر هرچه بر من بگذرد خدا را دارم خدایی که هرگز مرا ترک نمیکند و به عهدش پشت ِ پا نمیزند . من خدا را دارم . خدایی که عاشقی مهربان برای بندگانش است .
پس لطفاً نگران نباشید که کاشانه ی مهربانی ها و سرخوشی هایتان خراب شود من هرگز خراب کننده نبوده ام هرگز نابود کننده نبوده امحتی اگر نابودم کرده باشند... که کردند.  و خدا نابودشان میکند من که باشم ؟ من آنها را به خدا واگذار کرده ام . همین و دیگر هیچ ...................

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

مُعرفی(چهارشنبه 87 خرداد 29 ساعت 1:1 عصر )




درباره خودم:

اهل ایرانم - روزگارم تار است -  گردش ِ دردی درجان .

سر سوزن توانی مانده  - دوستانی بهتر از فصل بهاردارم.
که مرا دلگرم
کنند- وصبری به اندازه یک کوه بلند  - وسکوتی پُر از حرف .
و خدایی
که بر او تکیه زده ام   ...
توضیح:

 یادم باشد که جفایی نکنم - که وقتِ  در خویش شکستن صدایی نکنم .

یادم باشد که اگر شاخه گلی را چیدم وقت پَرپَر شدنش سازو نوایی نکنم. 

یادم باشد اگر خاطرم از تنهایی  فسُرد طلبِ عشق زهر بی سرپایی نکنم.


بهترین حرف:

تمامی نفرت و نفرینم را بر یخ مینویسم و به انتظار خورشید می نشینم .

 

 


 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

سخت تر از همه فراموش کردن ظلمه(دوشنبه 87 خرداد 27 ساعت 8:22 عصر )

آن شب که غزل ناب مرا بوسیدی
گل لبخند پر از درد مرا بوئیدی
سرخوش از لحظه دیدار تو بودم اما
چون پرستو ز خزان نگهم کوچیدی
من به چشمان شب آلوده ات ایمان دارم
ای که از قصه ی پر غصه ی من نومیدی
من ز تاریکی چشمان ترم ترسیدم
لحظه ای که امیدمرا دزدیدی
تو غزل ساز دلم بودی و رفتی افسوس
گرچه هیچ از غزل تنگ دلم نشنیدی

********

برگشتم که برات بنویسم . هزارکلمه نوشتم و خواستم ارسال کنم باز دلم نیومد و پاکش کردم ده تا متن نوشتم و توی صفحه یادداشتم ثبت کردم و خواستم ارسال کنم باز دلم نیومد ... گفتم نه اون دل شکن و بیوفاست من که نباید مثل او باشم و دوباره متنی رو که نوشته بودم پاک کردم . بالاخره این شعر رو نوشتم که هم قسمتهایی رو گفته باشم هم بر عصبانیتم فائق بشم و بر اعصابم مسلط بشم و حرفی رو ننویسم که بعدش از پشیمونی ؛بیشتر خودمو بخورم و بگم چرا گفتم و مثل همیشه تصمیم گرفتم کلماتی رو که میخوام بگم و واقعیته  ؛ قورت بدم و ....


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

چقدر زود می گذرند لحظه ها(دوشنبه 87 خرداد 20 ساعت 12:56 عصر )

 

چقدر زود می گذرند لحظه ها

 

هیچ فرقی نمی کند در آن لحظه ها عاشق باشی و دقایق را با قلقلک های عاشقانه به وقت نجواهای عاشقانه سپری کنی ، یا اینکه بی عشق در انتظار بمانی  با تلنگری بر در ... با سواری که شاید هیچگاه اسب سپیدی نداشته که مرکب عشق شود  ...

هیچ فرقی نمی کند، لحظات زود می گریزندو می روند و می روند و ناگهان لحظه ای فرامی رسد که تو تمام عاشقانه هایت را از دفتر خاطرات برمی داری ، خاک را می زدایی و قسمتشان می کنی تا بیایند و از عشق بگویند و تو را در پیروی از عشق زنده نگاهدارند ...

 

آری، سالی دیگر گذشت ... روز عشق لحظه ای بود که خواستم دیگر برگ دیگری از دفتر خاطراتم را سیاه نکنم ...خواستم اینجا من باشم و تو ... تو که تمام امید من برای از عشق نوشتنی ... این "تو" افسانه پریان نیست ، این تو از جنس آدمیان است تنها با کمی احساس !!! 

باورت می شود؟ من برای عاشق بودن در انتظار شبهای اشتیاق در بزمی به تنهایی در

 پی مستی و سرمستی نباشم ؟تمام بهانه های من برای عاشق بودن می تواند یک پنجره باشد با انتظارم از ورای پرده خیال و چشم دوختن به باران ، که اشک های عاشقانه خداست. 

باران، چه ببارد چه نبارد من عاشق هستم  ... در انتظار می مانم تا  خاک خوب باران بخورد

 و عطر آب و خاکش سینه ام را پر از حضور تو سازد ... آنوقت چنان از شبهای بی قراریم برایت

می نویسم که تو تمام ِ قرار شانه های مردانه و پر از مهرت را به من ببخشی و من برایت تمام عاشقانه هایم را زمزمه کنم ... اگر انصاف داشته باشی حق را به من میدهی که از من عاشق تر در دنیا نخواهی یافت .  و آنگاه ... من قول می دهم هیچ وقت بی انصاف نخوانمت ... 

می بینی ؟ خواستم فقط بگویم که سالی دیگر هم گذشت و نوشتم و نوشتم ونوشتم ... آدم عاشق که زمان سرش نمی شود .... . زندگی بمن آموخت  "آن چیزی را بنوش که پیشکشت می شود وازآنچه ، قسمت توست، روی مگردان!"

اما دیر زمانی نیست که دیوارهای باورم فرو ریخته است دیگر باورم نمی شود که دستی آرزویش

سپردن شاخه گلی به موج گیسوانم بود . دیگر باورم نمی شود که چشمانی در تمنای خواندن    ترانه ای ناب برای من بود.  دیگر باورم نمی شود که هدیه ام گذر از پارکی شد  و تنهایی در آن روز که میخواستم زیباترین روز بعد از اینهمه انتظار باشد . دیگر باورم نمی شود که "تو" در پشت پنجره انتظار چشم انتظارم باشی .دیگر باورم نمی شود که زمان فرمانم داد در کنج باورتنهایی هایم ، اشک را باران دل سازم ....و به خودم بقبولانم که همه چیز تمام شد ... تمام میشود ... حتی باورهایم ...

 باورم نمی شود که باورهای عاشقانه ام در یک پارک با نوشیدن یک رانی ِ پرتقال و پسته تمام میشود ... هنوز  رانی ِپرتقال را یادگاری دارم .... تلخ شده تلخ تلخ تلخ .....

 باور من که طراوت لبخند تو بود که  در انبوه دود سیگار محو می شود ،باور من گرمی دستان تو بود که در انتظارش تمام سال نو را نشستم و نظاره کردم ...

تیک تاک تیک تاک ...  

انتظار ........

افسوس که خلوتمان سرد شد و باور من ....

تشنگی بود که بر گلویم ماند ....

یک جرعه آب داری؟؟؟

نمی خواهم عطش عشقم با بی آبی سراب شود ...

باورم نمیشه ...نه باورم نمیشه ثانیه ها به دقایق دغدغه رسیدند و دقایق به ساعت های بی سر و سامانو من باز دور افتادماز بهاری که با باران آمد دور افتادم و از درگاهی که اشکهایم را مجالی بود برای پیوند با باران، دور افتادم و از خانه ای که عشق را می فهمید دور افتادم خانه ای که می شد باور را در کنار سجاده ی عشق دید که میشد آنجا عشق را پرستید ....می شد آنجا حرفهایی زد به شیرینی شهد...و من عشق را باور کردمچراکه گلگونی رخسارم را در آیینه ها باور داشتم.

اما باور ندارم "دوستت دارم" تو ... قسمتِ من باشد. چرا که چشمانم را بر اشتیاق نگاه تو می بندم

و تو ؟ از راز چشمهایم چه می خوانی ؟و من ، با تو می گویم :که من تمام عشقم را در چشمانم به ودیعه می گذارم تا رازها را با آنانی بیان کنند که راز آیینه ها را می دانند...

و آیینه ها ...

چقدر دلم به حال دخترکی می سوزد که آیینه بختش شکست ،و دلش دیگر پیوند نخورد ...

تو دلت نمی سوزد؟؟

خیلی آشفته امبانگ تکبیر ذهنم را آشفته تر  می سازد

خدایا چه شد؟؟؟

در را می بندم و در سکوت گم می شوم دلهره دلم را چنگ می زند،

پنجره را می گشایم باز آسمان از من و من از آسمان دور می شومدر نهایت راه.....دیواری است که راه را بسته است ...... پنجره هایی که هیچگاه گشوده نشدند و آرزوهایم را تا مرز جنون ، جنونی که ساز آشفتگی مرا مینواخت تا مرا برهاند از دلواپسی ....  

و باز  پنجره ای که رو به دیوار باز می شد........

شاید باورت نشود که هنوز دلم پرپر می زند برای  دستانی در دل تاریکی به نوازش روحم بپردازند.

و شاید باز باورت نشود که هنوز مدهوش سکوت نیمه روزی هستم که منتظر آمدنت بودم که هنوز در عمق خاطره ها خوابند...و من تنهایی هایم را میشمارم با آجرهای همان دیوار کذایی ....

و باز و باز و باز ....در تمام اندیشه ام نمی توانم باور کنم که ؟؟؟؟نه نمی خواهم باور کنم که 

می تواند قِداست "دوستت دارم"و حرمت محبتِ تو از باورهای من دور شده است ...نه ... این منم که از باورهای خود دور هستم، این منم که مجالی ندارم تا با "تو" که بغض چشمانم را می فهمی خلوت کنماین منم که امروز شده ام یکی از مردم همین کوچه و بازار ...امروز جز سود و زیان هیچ نمی شنوم از رهگذرانی که یادشان خواهد رفت من بوده ام ،که سلامشان را بی پاسخ نگذاشته ام

و این سود و زیان شمارش سکه هاست نه ثانیه ها هنوز صدای مناجات می آید ...

هنوز.....

و من که در غرور چشمانت غرق شده ام...  دیگر دوست  ندارم بر نگاهی چشم بدوزم.دیگر غرور هیچ چشمانی را تاب نمی آورم که شاید بی تابی از دلتنگی باشد که ...

مگر نمی دانی؟؟؟

امروز دلم برای همه آنهایی که هزاران بار مهربانی را بر صفحه روزگار مشق کرده اند تنگ است

امروز برای "تو"

نه ...

دیگر نه .... نمی خواهم روزهایم بی "تو" معنا یابند

می خواهم دیگر عاشق ....

نه نمی شود

آخر دیشب دوباره باران زد

دیشب بی بهار باز باران زد

نه نمی شود

می شود؟؟؟

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

چشم به راه ........(دوشنبه 87 خرداد 6 ساعت 1:4 عصر )


چشم هایم خیره بر دَر است .

چشم هایم کوچک است که شب و روز،خیره برتو می نگرد .از حدقه بیرون زده اند ،‏تو که نیستی به عکست خیره شده اند...

گوش هایم  بزرگ است  که به دقّت هرکلمه ای که ازدهان تو خارج می شود،به خاطر می سپارد.
دست هایم  ناتوان است  که مشتاق و بیقرار دستهای توانای توست که آنها را بگیری و از جایم بلندم کنی ،زیرا پاهایم جسمم را نمیکشد...توانی درمن نمانده است .

و من کسی هستم  که همیشه آرزو دارم،روزی بی پایان  کنارتو قرار بگیرم .آنگاه که دیگر

کسی یا چیزی نتواند تو را از من جدا کند .
تو معبود این دلِ کوچک هستی ، اما نه ... دلم بزرگ شده چون تو را در خویش جای داده .

تو در نظر م بهترین های  دنیاهستی ، اینرا همیشه میتوانی از نگاهم بخوانی .
در ذهن کوچکم ،هرگز جایی برای شک وتردید نسبت به تو،وجود ندارد.
برایم ،تو ثبات عاطفه، عشق ،قدرت وعقیده ای و هر آن چه می گویی وانجام می دهی،صادقانه وبی ریا باور می کنم، چون تو را باور دارم .
تو نقطه ی عطف باورهای منی ، چشمان تیزبین وظریفی هست که به حقانیتِ مطلقِ تو،ایمان دارد.
همچنان در انتظار تو یا پیامی از تو هستم .
همچنان مانده ام تا بیایی خیلی حرفها برای گفتن دارم .
خیلی چیزها هست که باید بگویم و بشنوی و بدانی .

و .... آنگاه که خیلی زود ؛ دیر میشود ..........
خیلی حرفها زدند که نسبت به تو بدبینم کنند ؛ خواستند که از تو دل بکنم ، نتوانستند ، نتوانستند...

هفته پیش 10 کیلو باقالا گرفتم و نشستم و برایت پاک کردم تا باقالی پلو با گوشتِ بخار پز برایت درست کنم آخر تو این غذا را خیلی دوست داری ... موقع پاک کردن حالم بد شد . مگه نمیدونستی به بوی باقالا حساسیت دارم و ... اما به عشق تو آماده شون کردم که شاید بیایی ... نازی سر زده اومده بود خونه تا این اوضاع رو دید گفت : خاک بر سرت که آدم نمیشی ... هنوزم ؟ بازم ؟‏ کی میخوای بفهمی تو ، توی دلش جایی نداری ؟ کی میخوای بفهمی که باهات بازی میکنه ؟‏ سرش داد زدم برو بیرون ، از خونه امون برو بیرون ...هروقت فهمیدی که نباید در مورد عزیزترینم بدگویی کنی میتونی بیایی در غیر اینصورت دیگه نیا ... اونم خیلی ناراحت شد ؛ گفت اومده بودم ببینم هنوز زنده ای یا نه ؟ به جهنم خودتو بُکُش لعنتی ... ایندفعه با این اوضاعت فکر کنم باید بیام سَر ِ خاکت ...و رفت ............

بعدش وقتی باقلاها رو پاک کردم و آماد ه اشون کردم شروع کردم به پختن غذای مورد علاقه ات ... وقتی حاضر شد سفره رو انداختم و دو تا بشقاب و مخلفات رو گذاشتم و جای تو عکستو گذاشتم و گفتم بخور عزیزم برای تو درست کردم نوش جان کن ... اما نبودی ؛ نبودی .... و دوباره برای جای خالی ات گریه کردم ...دلم واست تنگه عزیزترینم دلم واست پَر میکشه ... اما چه کنم ؟‏چه کنم که چاره ای ندارم .... خیلی حرف دارم برات خیلی حرف دارم .... حرفهای مُهّم نه حرفهایی از سَر ِ درد ... دردم مالِ خودم که نمیخوام حتی ذرّه ای دلت آزرده بشه .... آخه من با خدا عهد بستم که تا روزی که زنده ام به تو وفادار باشم .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خدایا دلتنگم(یکشنبه 87 اردیبهشت 29 ساعت 11:0 صبح )


دلتنگم ... خیلی دلتنگ ... از این دلتنگی بیمار شده ام ....

دلتنگ ِ تو   و ...

دلتنگ ِ صدات

دلتنگ ِ نجواهای نیمه شبات

دلتنگ ِ  دستات

دلتنگ ِ  شُ...

دلتنگ ِ  ح ...

دلتنگ ِ وقتای برگشتنمون از .........

آه خدایا چه کنم .....

لحظات مثل دیوار شده اند ...

دیروز بعد از یکماه با بی میلی رفتم حمام ... اونم از بس کسل بودم ، آب سرد رو باز کردم تا التهابم فروکش کنه و زیر باران مصنوعی دوش اشکامو به راحتی بریزم ....کسی خونه نبود و من با صدای بلند بعد از مدتها گریستم ،فریاد میزدم آخر چرا ؟ خدایا چرا ؟‏مگر چه گناهی کرده ام ؟ مگر گناهی جز عشق داشته ام ؟  آنهم عشقی حلال و بی آزار؟

پریروز تمام لباسهایی را که خریده بودم تا وقتی تو می آیی بپوشم ، به دوستان بخشیدم ... آخر تو گفتی که دیگر نمی آیی ........

دیشب میخواستم مثل اون دفعه که عصبانی بودم موهامو از ته قیچی بزنم ... آخر وقتی تو نیستی موی بلند را میخواهم چه کنم ؟برای چه کسی پریشانش کنم ؟‏تو گفته بودی موهایت را بلند دوست دارم .... اما قیچی هم نبود ....

..................

خدایا ...هر روز که چشمانم را میگشایم دیواری از ناامیدی می بینم و در خویش می پیچم و بغضی گلویم را میفشارد ....
چون درختی شده ام که تبر بر شاخسارش فرو می آورند و نَفَس در ریشه هایش سخت می شود ...
خدایا ؛ پَس ِ  این دیوار درجستجوی  روزنی هستم  که خویش را از این همه درد رها کنم . خدایا دستت را بر شانه های خسته ام قرار بده که دیگر تاب ِ این بار سنگین را ندارم ...
ای خدای بزرگ
تویی که به کوهها  فرمان ایستادن داده ای و به رودها  فرمان رفتن ؛ به پرندگان فرمان پرواز و به ستارگان و ماه و خورشید فرمان درخشیدن داده ای ...به من نیز بیاموز ایستادن و رفتن را .... پرواز رهایی را ... درخشیدن را .....
بگزار تا بر  شاخسار شکسته ام شاخه های امید جوانه بزند .
ای خدای بزرگ ...ای خدای متعال ...و ای خدای منّان می خواهم که همواره روح ِ بزرگت در تار و پودِ جانم رسوخ کند ...
همانگونه که باران به طبیعت جان میبخشد تا درختان سپیدار دست برآسمانت رسانند تو نیز بر من باران رحمتت را بباران تا به ریسمانت چنگ زنم و خویش را از قید و بندهای دنیایی آزاد کنم .

من ِ ناچیز درمانده ام ، تشنه ام ، اکنون تشنه ی محبّت توام ...مرا دریاب ، تا در تو بیش از گذشته غرق شوم . صدایم کن تا حجم این همه فریاد از گلویم برهد ...تا غُبار غمی که بر جانم نشسته است ازخاطرم پاک شود ...آنچنان که دیگر جُز صدای مقدس تو و حس ِدیدار تو نه چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم ....
خدایا ...بزرگا ... جلیلا... ربّا ... ای مهربان ترین مهربانان ...نگاهم کن تا فراموش کنم چشمانی را که روزی چونان خورشید بر من تابید و مرا سوزانید ....
اجازه ام ده که چشمانم جز تورا دیگر نبیند ...مرا خالی کن از هرچه غیر توست ... از این زمین پر از هیاهو و ریا... که مردمانش جز رنجاندن یکدیگر کاری ندارند ؛ که جز آزار ِ روح و تن مددی نمی رسانند ...که جز گوش سپردن به آوای شیطانی اشان ؛ آواز ی دیگر نمی شنوند ...
خدایا این مردم آواز دل را نمی شناسند ،‏ خلوص عشقی را که از وجود تو سرچشمه میگیرد ؛ را هم نمیشناسند...
خدایا دلتنگ آرامشی عمیق از جانب تو هستم همواره میخوانمت ؛ خدایا دل ِ ابریم را به خورشید رهنمون کن ؛ چشم بارانی ام را با بوسه ات پاک کن ...
بار الها این تن ِ بی قرار را آرامشی ده و لحظه ای مرا به خویش وا مگذار ... ارحم ... یا ارحم الراحمین .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

من هیچکس را متهم نمیکنم + میلاد پربرکت حضرت زینب س مبارک باد(یکشنبه 87 اردیبهشت 22 ساعت 7:0 عصر )

 

 من هیچکس را جز خودم متهم نمیکنم .....

سوختم از داغ جدایی...

قلبم کلبه ای فقیرانه و قدیمی بود ، گرم و دنج ، برای تو که کاخ نشین بودی و میخواستی به میهمانی ام بیائی ؛ چراغانی اش کردم ؛‏افسوس که نمیدانستم میهمان کلبه ام نیامده که بماند ؛ آمده که ساعتی اطراق کند و برود .............

نمیدانم جواب خویش را در ..... که بصورت اختصاصی نوشتم دریافت کردی یانه ؟‏ تا حدی در اینجا بنوعی که تو درک کنی میگویم و بعد باز هم حرفهای همیشگی ...

تورا متهم نکردم که جان دیگری را خواهی گرفت بلکه منظورم از جمله (( می مانی که جانی تازه از نَفَسی تازه بگیری )) این بود که : ماندگاری تو را اعلام کنم که با نبودن من جان میگیردو نَفَسی به آسودگی خیال میکشی همان نفسی تازه ... با نبودن من فقط با نبودن من .

دیگر اینکه تورا خوب میشناسم پس نیازی به قسم خوردن ندارم . تو را باور کرده بودم و همانگونه با باورم زندگی میکنم .

در مورد ( دین ات ) به من : گفتی تکلیفت را روشن کنم ؟ کدام یکی از دیون خود را میخواهی بدانی ؟ معنوی یا مادّی ؟ خودت بهتراز هرکسی میدانی که من هیچگاه از بُعد مادّی نه به تو نیازی داشتم نه درخواستی کردم نه درخواستی خواهم داشت ... آن بماند که دوتا شد .....  حالا کدام دین را از هزاران دینی که داری میخواهی دا کنی ؟ ادا کن ... قرار 99 ساله ات یکیش . قول مردانه ات یکی دیگر . حرفی که زدی و گفتی زندگی سه تا پیچ داره ؛ تولد، عشق ، مرگ ... آنگاه گفتی که در پیچ او ل بامن آمدی سرپیچ دوم منتظرم میمانی که تاپیچ سوم همراهم باشی ......... و هزاران حرف دیگر ... هیچکدام از این دین ها مادّی نیست که بتوانی با مبلغی سرو ته آن را هم بیاوری و دینت را ادا کنی .... تا روزی که زنده هستیم و واپسین روز .... دین ِ من به گردنت میماند .

من از جنس توبه شکستگان بودم اما از جنس دلشکنان نبودم با این حال به خودم اجازه نفرین کردن به تو را نمیدهم و برای دلِ شکسته ام آنقدر صدقه میدهم تا مبادا تلنگری حتی ناچیز بر تو وارد شود ... که میدانی و دیده ای دلشکستنم را چگونه است حتی بی کلام ...بی اشک ... بی آه .... زیرا عشق من بی انتهاست و ارزشش به استمرار آن است ؛ به پایداری و ثابت قدمی اش ....

من همیشه بوده ام همیشه مانده ام همیشه بخشیده ام ... تو نباید به من جواب پس بدهی به کسی جواب میدهی که من و تو را آفرید پس بدان که نز د او برای تو دست به دعا و استغاثه برداشته ام .... برای این میگویم که تو میمانی ...

میدونی ؟ گاهی آدمایی فراموشت میکنن که باور نداری و گاهی آدمایی تو رو به یاد می آورند که فکرشم نمیکنی و اینروزا اینطوری شده ... تو منو فراموش کردی اما کسانی خواب دردِ مرا دیده اند و گفته اند تو را چه میشود ؟ این چنین خواب دیده ایم و من با لبخند تصنعی میگویم هیچ ... هیچ نیست ... خوبم . لااقل تو بهتر از هرکسی مرا شناخته ای و میدانی که خوب میتوانم با حراّفی و خنده های مصنوعی دردم و رنج بی پایانم را چگونه پنهان کنم مگر آنگاه که درد روحی به جسمم برسد و امانم را ببُرّد ...

من بی هیچ چشمداشت و پاداشی دلم را با تو یکی کرده ام و میدانم خیلی زود با قافله مرگ همراه خواهم شد. و اینکه جهنم خدا برای فردای عاقبت است و من امروز در این جهنم میسوزم تا آتش زنندهْ هیزم زندگیم به خود بیاید و نهراسد از هیچ شیطانی چون می بایست ایمان داشته باشد به پاکی زندگی و عشقش ...من ایمان دارم و هستم ... هرگونه که فکرش را بکنی . هستم ؛ وقتی که شانه هایت از سنگینی بار غصه و غم میخواهد تا شود ؛ بار را از دوشهایت بردارم و برایت چونان حمالی حملشان کنم تا برای شادی و خوشبختی ات جا باز شود .وقتی پیش تو آمدم در قلب خویش قسم خوردم نگزارم وجودم برایت بارسنگین غصه و غم باشد و نگزارم که زنجیر به دست و پایت شوم ... و خداوند شاهد و ناظر است که همیشه به قول و قسمم پایدار مانده ام . هنوز هم بار غصه های تو و خودم را بر شانه دارم ، کوله بارم از قبل سنگین تر شده است ... تا شده ام اما هنوز نیافتاده ام .. 

 فرشته ی عشق همیشه میگفت : ای انسانها عاشقانه زندگی کنید و با پیوندی پایدار همواره سوگند عشق و وفا را در قلبهای خویش زنده نگه دارید ، و درهم بیامیزید محبت هایتان را تا مبادا مرغ ِ شوم ِ جدایی سایه بر سرتان بیافکند... شاید وقتی فرشته عشق این حرف را میزد نمیدانست بسیاری از انسانها دلشان شکسته است و سایه ی شوم ِ جدایی بر سرشان ایستاده است شاید میخواست لبخند زندگی را به آنها هم یاد بدهد اما دیر رسیده بود ....

دیر زمانی نبود که عشق به شوق زیستن از بام خانه ام عبور کرده و توقفی کوتاه و کوچک داشت ، اما نمیدانست که بر دلی بزرگ قدم گذاشته که سراسر ایثار است و وفاداری و نمیتواند عبور و توقف کوتاه او را فراموش کند ....

از تمام زندگی ، غم و غصّه باورم شد

زان بی وفا ، دلتنگی و تنهایی یاورم شد

به دل گفتم : تو یکسر وفا بودی و عشق ...

چرا رفتی ؟ کز بی مهری خاک ِ عالم بر سَرم شد.....

آره ... آره عزیزترینم ، شُهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن ، به وفاداری ، به ایستادگی ، به صبر و به صلابت عشق و صداقت ماندن .... دیده  ام به هیچ ملامتی نیالودم ، وجودم به هیچ کلام محبتی ازغیر، نیاسودم ...در پیله ام مانده ام ... از پروانه شدن هم نهراسیدم ؛ پروانه ای که دور شمع وجودت میگردد و آواز سوختن برای تو سر میدهد و آنقدر میخواند این پروانه تا صدایش ضعیف و ضعیف تر میشود .... میخواند همچنان میخواند ... دیگر صدایی خفه از او به گوش میرسد ... دیگر چیزی نمانده است تا صدایش خاموش شود ...

شاید تنها کورسوی امیدش همان نوری است که حضرت دوست بر او میپاشد ...تا این نیمه جانش را امیدوارانه تر با خویش همراه کند ..............................

نمیخواهم با نوشته هایم دردت افزون کنم که حتی نمیخواهم کوچکترین گره ای بر ابروان نازنینت بیافتد .... اما به چه کسی میتوانم بگویم ....جز نیایش به درگاه خدا و اینجا نوشتن که خویش را خالی از خلل کنم تا مبادا دل ِ دردمند و شکسته ام آسیبی بر تو رساند .......... مرا دردی وحشتناک در آغوش بگیرد اگر بخواهم ذرّه ای گزند بتو برسد/

87/02/15

**************************************************************

 

 

 

 ولادت با سعادت حضرت زینب (س) بر همه مسلمین جهان مبارک باد

 

 پرستاران عزیز روزتان مبارک باشد از زحمات شما عزیزان بی نهایت سپاسگزاریم

 

 

====================================================


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

یک هدیه ی دیگر .....(شنبه 87 اردیبهشت 14 ساعت 2:25 عصر )

اللهم تعاملنا بفضلک و کرمک و رحمتک و لا تعاملنا بعدلک

 

    و اینک قصه ای دیگر از غُصّه ای دیگر ....

  

 این شاید همان حلقه ای بود که میخواستی بخری اش  

یک هدیه دیگر ...از تو  به من رسید
میگویند هرچه از دوست رسد نیکوست نمیدانم هدیه ات را نیکو بخوانم یا شوم ....یا زشت  ... یا ....
باشد ......باشد .....باشد
آنروز که گذشت ....
همه توانم را جمع کردم برای ساعتی که گفتی میخواهم ببینمت و برایت

همه چیز را بگویم .... فرصتی نبود باید عجله میکردم باید در همین یک

نگاه آخر آنچه را که دردلم بود به تو میگفتم و به آهستگی از تو دور

میشدم تا گوشه بالم به تو نگیرد ، مبادا که زخم برداری مبادا که پرهایم

مثل خار تیز باشند برایت ... باید مراقب می بودم مبادا که بودنم

بیازاردت ، آنچه از نیرو و قدرتی که دروجودم مانده بود به جهت دلتنگی

کردنهایم برای تو خرج کرده بودم و توانی ناچیز مانده بود که خویش را

آماده کنم برای خواسته ها و حرفهایت .... اگرچه ناعادلانه مرا مجازات

کرده بودی و درنهایت بی انصافی و دلبستگی من نسبت به خودت ، مرا

راندی که میدانستی تنها پادشاه هستی ِ زندگی من تو هستی و بس .  تو

در مَسنَد قضاوت خویش ، مجازاتی در نظر گرفتی که مُجرمش

نمیدانست جُرمش چیست و چرا اینگونه مجازات شده و به دار ِ زندگی

آویخته میشود؟!
چطور توانستی قافله سالار این ظُلم باشی که تنها گناهِ مُجرمش  عاشق

بودنش  بوده ، بی کلامی ، بی درخواستی ، بی چشم داشتی ؟!!!نه ؛

نباید تو را سرزنش کنم تو تقصیرت تنها این بود که خودت را و دیگری

را بیشتر دوست داشتی تو عاشق نبودی حتی آنوقت که .... و  تقصیر

من بود که عاشق بودم و حالا سهم من از این زندگی همین عاشق ماندن

و تنها نشستن است ؛ دیگر گریه هم نمیکنم ... فقط میلرزم ، رعشه ای

که از همان روز در جانم انداختی ... میلرزم دائم میلرزم ... هیچ

میدونی پریشب همسایه مان کولرش را راه اندازی کرد میگفت هواخیلی

گرم شده است ...وقتی مرا دید که ژاکت پوشیده و به بخاری برقی

چسبیده ام از تعّجب خُشکش زد ؛ گفت : چرا میلرزی ؟ مریضی ؟

ببرمت درمانگاه ؟ چه ات شده ؟ تا حالا اینطوری ندیده بودمت ؟ گفتم :

نه ، نه ... چیزیم نیست شاید سرما خورده ام ... اما سرما نخورده بودم

خودم میدانستم که این سرمای کلامت بود که برجانم نشسته بود سرمای

رفتارت بود که وجودم را به رعشه انداخته بود ... سرمای بی تفاوتی

در مقابل عشق و دوست داشتن ِ بی ادعایم بود ... تو آنقدر باقدرت مرا

به دور دستها پرتاب کردی که توان ِ برگشتنم نیز نباشد... و من در

حالیکه مانده ام با انتظاری سخت به راهم ادامه میدهم میروم ...میروم ؛

دور و دورتر میشوم تا دیگر بجز سنگ قبری که شاید نشانی اش را نیز

نیابی از من نشانی نگیری ... همیشه با نَفَسهای خستگی ام به تو نفس

دادم تا خسته نشوی تا بمانی و تو خواهی ماند ... می مانی که جان

بگیری جانی تازه از نَفَسی دیگر ... و من میروم تا جان بدهم ...و قبل

از رفتن تا روز ِ موعود سحرگاه و شبانگاه دعایت میکنم که خداوند

همیشه نگهدارت باشد و خوش و خوشبخت باشی ... دعایت میکنم ؛

دعایت میکنم ...دعایت میکنم ...

 نه ؛ از تو کینه ای به دل نخواهم گرفت ، کینه ای هم ندارم ، این انتخابِ تو بوده و

من برای انتخاب و حرفت ارزش و احترام قائلم . پس باز هم دعا میکنم با هرکس و هرجا که هستی خوش و خوشبخت باشی و روزگارت به سپیدی برف باشد و گرمای تموز ...  

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

دیروز ، امروز، فردا(دوشنبه 87 اردیبهشت 9 ساعت 5:15 عصر )

اللهم تعاملنا بفضلک و کرمک و رحمتک و لا تعاملنا بعدلک

 

 

دیروز آمدی که یارم باشی ؛ آمدی که به دردهایم پایان بخشی ؛ آمدی که بگویی هستم تا به آخر ؛ آمدی که التیام زخم دلم باشی ....

امروز آمدی که بگویی تنها باش و بمیر به من چه ؛ مرگ و زندگیت به خودت مربوطه ؛ آمدی که بگویی تو را نمیشناسم ؛ آمدی که بگوئی زخم دلت ناسور است به من چه .... این به خودت مربوطه ....

دیروز امید داشتم که هستی و خواهی بود ؛ امروز امیدواربودم که فردا نیز هستی ؛ و فردایی که هنوز نیامده است .... نمی آید ؟ می آید؟ و اما امیدوارم به فضل الهی  به کرم و لطف خدایی ....

دیروز آنچه که بود گذشت ؛ خوش یا ناخوش ؛   امروز نیز دارد میگذرد ؛ فردا؟! چگونه خواهد گذشت ؟ شاید باشم ؛ شاید نباشم ....

دیروز دلم روزها را میشمرد  و امروز   ساعات را ... و فردا شاید شاید شاید ثانیه ها را ....

دیروز بهانه میگرفتم برای ندیدنت ؛ نیامدنت ؛ نشنیدن صدایت و ...و ....  ؛ امروز می گریستم برای حرفهایت برای بازهم به نوعی دیگر ندیدنت ؛ نیامدنت ؛ نشنیدن صدایت و ... و ...  ؛ و فردا را نمیدانم شاید هردورا ....شاید همه را  ... شاید و الهی که نباشم .... خسته ام خیلی خسته ام ...........

دیروز پاییز را گذراندم که زودتر به امروز برسم ؛ رسیدم به زمستان ....خنکای فصل از التهابم میکاست ... اما سردم شد خیلی سرد .... خواستم که به فردا برسم تا بهارم برسد .... این بهار پس کی می آید ؟

دیروز دست محبت بر سرم کشیدی ؛  امروز هشت حرف ساده ی ( دوست دارم ) را بر زبان راندی ؛ اما برای فردا کدام باقی ماند ؟!

دیروز شکُفتم ؛  امروز پَر پَر شدم ؛ فردا شاید  از ریشه  خ ش ک شدم .......

هنوز خدا را دارم  هنوز خدا را دارم  هنوز خدا را دارم 

 او خویش را از من نگرفته است

او خویش را از من نمی گیرد


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 23  بازدید
بازدیدهای دیروز: 9  بازدید
مجموع بازدیدها: 714402  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
ناصر ناصری
علی علی اکبری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین