انگار همین دیروز بود که در فصل بهاری دل انگیز میدویدم و مست از زیبائی هفت رنگ آسمان آواز میخواندم . چه ساده ، باد از صداقت میخواند ؛ چه زیبا بود رقص قاصدکها ؛ دنیای کوچک من به بزرگی خدا بود ؛چه زود گذشت ...
دیگر از جوانه های احساس خبری نیست ، تنها سکوتِ سنگین شب است و بس .
از زمانی که حس کردم بار سنگین احساسم به مقصد نمیرسد ؛ غزلهایی میسرایم از سَرِ دلتنگی و مینویسم تا بلورِ چشمانم ذوب شوند .
نمیتوانم بگویم که احساسم را میتوانم به دار بیاویزم اما سعی در کُشتنش دارم . زیرا یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش عمر کوتاهی دارد؛ یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمیرسند؛ یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودم وفادار نیست و یاد گرفتم که هرچه عاشقتری ، تنها تری .
((یادمه یه دوست کوتاه مدت یه روز برام گفت : من دوستت دارم خیلی هم دوستت دارم . لبخندی زدم و گفتم تندیس ... اسم قشنگی رو برای خودت انتخاب کردی اما معنیِ اونو میدونی ؟ گفت : چه ربطی داره به دوست داشتنم ؟ گفتم : وقتی عمیق فکر کنی میفهمی که چه ربطی داره . مکثی کوتاه کرد و گفت: جان میخواستم فدایت کنم اما دیدم اینطوری کار چندان سخت و مهمی نمیکنم و پیدا کردن دوستی که ارزش جان فدا کردن رو داشته باشه مشکل بود دیدم تو جانت را فدای دوستی کرده ای که ... اما من ارزش تو و دوستی ات را در این مدت کم شناختم بنابراین جانم به فدایت ای دوست .و من گفتم : تندیسِ مهربان کفش روزگار پاهایم را بسیار زده و میزند میدانم که هرپاپوشی را بپوشم همین خواهد بود که از اول بوده است ... پس مرا دوست ندان و دوستم نداشته باش که من دیگر دلی برایم نمانده است . من خیلی خسته ام خسته از کفش روزگار... واکنشش تعجب بود و اشک ....گفت : مگر من با تو چه کردم ؟ گفتم هیچ ...من با خویش بیگانه گشته ام . این منم که دیگر نیستم و دیگر هیچ هیچ هیچ .... ))
و .....
گفتی که از من دل چرکینی ، آنهم برای حقی که داشتم ؟! برای عشقی که حسادت آفرید و سکوت اختیار کرد؟!و تنها ؛ جائی ،صدای اعتراضم به نمایش گذاشته شد که برای تو احساس خطر کردم و بگونه ای گلایه آمیز بر زبان آوردم و گفتی و گفتم ... بعد تکرار شد به نوعی دیگر که خود ، خواستی تا دنباله اش را بگیرم برای حس کنجکاویت ؟ نمیدانم . علامت سئوالت ؟ نمیدانم . بدبینی ات ؟ نمیدانم . تردیدت ؟ نمیدانم . با تمام این احوال ترکه ات را بر تن ِ من تاراندی به خاطر گناهی ناکرده بخاطر اینکه دلی همراه و عاشق داشتم ... خانه ْ دلت را دُمل چرکینی از بیگناهی و زیادیِ عشق من پُر کردی و بغض و نفرت را به آن افزودی و تازیانه ات را بر تَن ِ نازک عشقم فرو نشاندی ... این دُمل چرکین را بر سرم کوبیدی و خال هندو بهانه کردی....
امروز بتو میگویم : اگر بر دُمل ِ چرکین نیشتری میزدی سر باز میکرد و ازمیان میرفت و درد ساکت میشد و جای زخمش خیلی زود محو میشد.آنهم دُملی که خود در خیالت ساخته بودی . زود خوب میشد چون از عشق پر شده بود و میتوانستی آن را ببینی آن چرک نبود که دلت را چرکین کند . آن عشق بود فقط مهر بود عظمت بود. وفاداری و حُرمت بود . و اگر همان نیشتر را به خالِ هندو میزدی همان که برایت جلوه ای بیش داشت از جا کنده میشد ولی این خالِ گوشتی جایش حفره ای عمیق ایجاد میگردید و زخمی عمیق تر؛ شاید به ظاهر ترمیم میشد اما فکرش را کرده ای که خالها معمولاْ ریشه دارند و باز بوجود می آیند ؟ چه بسا سرطانی باشند و تحریک آنها باعث دوانیده شدن ریشه هایش میشود و تار و پود وجود را به تاراج میبرد؟ عزیزم مواظب خودت باش. من دیگر نیستم تا مواظبت باشم .
خیالی نیست .....
بگذار من همان دُمل ِ چرکین باشم لااقل ریشه درد را با سَر باز کردنم می خشکانم اما ریشه ای از رنج را پیچک وار به اندامت نمی دوانم تا نابودت کنم . من نمیتوانم خال هندویی زیبا باشم و با غَمزه ی سکوت ؛ فقط نمائی از زیبائی را در تو بارور کنم و بعد تورا بخشکانم . نه ، این از من بَر نمی آید ... من نمیتوانم ، نه نمیتوانم ...
حسادتِ عشق ِ من برای تو همان دُمل بود و پرسشهایم از تو همان چرک ... و تو به خیالت که ..............
من همیشه مثل باد بودم اما طوفان نبودم که ویرانت کنم .نسیمی بودم که بر تو وزیدو گذر کرد تا نوازشت کند نه شلاق باد که بر روحت بنشیند. در مقابلِ چشمانت زندگی کردم اما چون خار به چشمانت فرو نرفتم . برای همه کس و همه جا حضوری آرام و صادق داشتم اما برای هیچکس و هیچ چیز در هیچ کجا عاشقانه و صادقانه توآماْ همگام نبودم چون فقط تو بودی و بس ...
تلاش نکردم زنجیر باشم و دست و پایت ببندم ، تلاش کردم که حلقه باشم و بر دربِ قلبت بکوبم تا بگشائی درب ... تا چون نسیم بر تو بوزم ... سعی کردم نمک باشم اما بر زخمت نپاشم . سَر به هوا دویدم تا به نقطه آغازینِ آسمانی ات برسم و پایم را در سنگلاخ فرو میکردم و خونهای چکیده از زخمش را به جان میخریدم تا تو آرام باشی . اما . ... پایم در آتشی فرو رفت و مرا سوزانید و به پایانم رسانید ...
زود قضاوت کردی ؛ زود پیش بینی کردی؛ زود لِه کردی ؛ زود خُرد کردی ؛ زود بُریدی ؛خیلی زود جا زدی ....
بارها و بارها به ماندن ارزش دادم به بهانه ای بی بها بیرونم کردی ، بخاطر تو برای زندگی ارزش قائل بودم و مُردن را بی ارزش میدانستم .حالا برعکس ، مرگ را اندیشه ای برتر میدانم برای زندگی کردن . حالا رفتنم ارزشمند تر شده است . نه بخاطر اینکه مرا رانده ای نه بخاطر اینکه ارزشهایم را نابود کرده ای . نه ....بخاطر همان دُمل ِ چرکینی که خود نیشترش زدم و خال هندو را به تو سپردم که هرکاری میخواهی با آن کنی ... تا بخوانیش ، تا بدانیش ، ... نشناختی ام ؛ نشناختی ... همین ...............
ایکاش قلبم دردِ بی انصافی نداشت ؛ سینه ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگهایِ آخر ِ تقویم ِ عشق ؛ حرفی از یک روز پایانی نداشت .....
و در آخر ..........
باورم نداشتی ............
..............................
بودنم را هیچکس باور نداشت ، هیچکس کاری به کارِ من نداشت .
بنویسید : بعد ِ مرگم روی سنگ ، با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ
اینکه خوابیده اینجا .... توی ِ این گور ِ سرد و تنگ ....
آنکسی بود ....که بودنش را هیچکس باور نکرد .
خداحافظ
مرگ تدریجی ام را چاره نیست . من خویش را در خویشتن کُشته ام .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
اعیاد و ایام ِ شعبانیه بر شیعیان مبارک باد
جانبازان عزیز روزتان مبارک
امام حسین (ع): جهاد با دشمنان دین بر هر دیندار واجب است
امام صادق (ع):پیامبران و مردان الهی، با قطع امید از مردم، به مدارج و مقامات بلند و رفیع نایل آمدند
گفتم : ای جانباز از چه روی زنده ای ؟
گفت : نفس میکشم
گفتم : بهر چه ؟
گفت : هوایی که درآن ایمان است
گفتم : ایمان به که ؟
گفت : به خدای یگانه ، به مردی که می آید و من در رکابش پای بکوبم
گفتم : که چه شود ؟
گفت : که به دستان قویش باد ایجاد شود
گفتم : چرا ؟
گفت : گلبرگ دلم را به حراج برد
گفتم : به چند ؟
گفت: که زمین مرا از یاد بـَرَد
وسپس ....
زمزمه کرد مهدیا دلِ من عین پَر است به سبکبالی یک قاصدکم تو بیا کز غم عشق تو دگر تاب ندارم عاشقان مردند و رفتند من دگر خانه ندارم ...
ملتمس دعای شما یارانِ بی ادعا
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
ای بی نهایت(یکشنبه 86 تیر 31 ساعت 5:53 عصر )
تولدت مبارک عزیزم
امروز تولد عزیزترین کسیه که توی زندگیم داشته و دارم . عزیز ترینم تولدت مبارک برایت سالها خوشبختی و سلامتی و سعادت را آرزومندم.
چقدر خوبه ادم یکی را دوست داشته باشه نه به خاطر اینکه نیازش رو بر طرف کنه
نه به خاطر اینکه کس دیگری رو نداره و نه بخاطر اینکه تنهاست و نه از روی اجبار
بلکه بخاطر اینه که اون شخص ارزش دوست داشتن رو داره و من عاشقانه ، خالصانه و صادقانه دوستش دارم بحد پرستش میخوامش . ولی نه بی حضور خدا چون او هدیه ای بود از طرف خدا این را به جِد و به جرئت میگویم .او هدیه ی خداست برایم و برایش بسیار ارزش قائلم . تا جان دربدن دارم .
******************************************************
ای بی نهایت ، ای بی زمانِ لامکان ، فهمم کوچکتر از آنست که تو بزرگ را بفهمم . نیازمند توام که به اندازهِ نیازم بر من میتابی و آرزوهایم را میشنوی . گره از مشکلاتم میگشائی .
امروز و دیروزها پدرم شدی .امروزو دیروزها دوست و یار و راهنما و راهگشایم شدی ، دست نیاز بطرفت دراز کردم ، خالی اش نگذاشتی ، تو امیدم را ناامید نکردی و مرا از درگهت نراندی ، مناجات عشق با تو گفتم ؛ عشقم را به سُخره نگرفتی . روحم را تطهیر میکنم برای تو دوست ، یار، و همدم . قلبم را هدیه ات میکنم بی هیچ منتی و تو نیز هدیه ام را بی هیچ غروری می پذیری . اندیشه ام را در طبق اخلاص می نهم و شادم که بتو می اندیشم . میخواهم که هدایایت را ارج بنهم ؛ چشمانم : به پاکی . دستانم : عاری از آلودگی . زبانم: پاک از ناحق گفتن . پاهایم : راست روِ ره ِ تو نه به کژی و نا اهلی ....
میخواهم آن باشم که تو دوست داری ، میخواهم با عشق و نام تو آواز بخوانم . با صدای اذانی که از گلدسته های عشق تو می سرایند سرود بخوانم و جان در رهت بدهم .
خدایا بدی بندگی مرا به خوبی دیگر بندگانت ببخشای که تو را بنده های دیگر بسیار است و مرا جز تو خدایی دیگر نیست . پس مرا به خود وا مگذار ...
ای بی نهایت ... افق بیکران روح مرا به عِطر عطاری خویش معطر کن ، خلوت تنهایی مرا با جلال نور خویش بیارای ، این شیدای بی نشانت را شیدائی سفر است به کوی عشقت .... پروازی با دو بال گسترده به ماوایت ارزانیم دار.
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
اگر حرفم دروغ بود چرا جوابم ندادی ؟ پس چرا؟ ... هر وقت خواست مرا بکوبی سکوت کردیهروقت خواستی کار اشتباهت را توجیه کنی و مرا مقصر جلوه دهی پسم زدی و جواب ندادی هروقت خواست برانی مرا بهانه تراشیدی ............هروقت سرگرمی تازه ای یافتی مرا به فراموشکردی.
دیروز.......
میخواستم از نهایت عشقم با او بگویم ، از حسرت و تنهائی از عشقی که هیچگاه نفهمید . از عشقی که وسعت آسمانها و زمینها را در بر دااشت ، میخواستم از زیبائی رخسار عشقی بگویم که پروازتا آسمانش باشد . از نوری که عشق از خویش متساعد میکرد . و اطرافم را روشن مینمود از حسزیبائی که دیگران در من احساس میکردند. میخواستم از ویی که هرگز دست عشقم را خالصانه و بی ریا نفشرد و من تمنایش کردم ، بگویم میخواستم به او بگویم همیشه در آرزویش زندگی کرده بودم .میخواستم بگویم هرگز از او سیر نمیشوم هرگز از جام باده عشقش سیراب نمیشوم ، میخواستمبگویم زندگی ام ، آبرویم ، هستم و بودم برای او و عشقش بوده است ، هیچگاه به او دروغ نگفتم ، هرگز به بازیش نگرفتم ... هرگز سئوالهایش را بی جواب نگذاشتم ، روراست آنچه را که در دلم
میگذشت ، می گفتم ...
ایکاش میدانست که روحم را به تسخیر درآورده بود کاش میفهمید که اگر او را از خویش جدا کنم ، روح از کالبدم جدا خواهد شد ....
در تمام این مدت تنها چیزی که از او خواسته بودم صداقت بود ، اینکه هرگز به من دروغ نگوید
مرا ببازی نگیرد.
گفته بودم که بخاطر عشقش حسادت را یاد گرفته ام و حساس بودن به اورا.
گفته بودم این این عشق را به باد پاییز نسپار ، من برگ خشکیده ی پاییزی نیستم ... گفته بودم این عشق را غذایی برای سیر شدن جسم ندان گفته بودم این عشق را آبی برای سیراب شدن ندان ...گفته بودم مرا تحمل نکن، عاشقم باش ... گفته بودی هستم ، گفته بودی اجباری برای تحمل ندارم .اما گفتاربا رفتارت دائم در حال تغییر بود ... هر دفعه که تردیدی در من ایجاد میکردی به طرفه العینی تغییرش را نیز ایجاد میکردی ( در اینکار خبره بودی ) و من .....
گفته بودم از عشق دل کندن آسان نیست ؛ صبر میخواهد وو تحمل ... گفتی دل نمیکنم ... گفتم در عشقم جا نزنی ؟ گفتی نه ....
اما .......
دل کندی ، سیر شدی ، سیراب شدی ، دستمال مچاله ای شدم برای دور انداختن ...
طاقت نداشتی ؛ نه ؛ طاقت درک اینهمه عشق را نداشتی . طاقت بار گران عشق و حسادتم را نداشتی.
این عشق برای تو خیلی زیاد بود خیلی زیاد ....
گفته بودم تحمل بازی را ندارم ... گفته بودم .... که ............
حالا دیدی که من بازیگر نبودم ؟
باشد ........... باشد ............ باشد.............. خوش باش و خوش بزی ....... تو را به حضرت
دوست میسپارمت .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
خُرد خواهم شد ، من . زیر این عشق عظیم و تمام مردم به منِ عاشقِ خُرد ............توسری خواهند زد ... خرد خواهم شد .
خرد خواهم شد و خواهم برد این گرانمایه ترین گوهر را زیر فرسنگها خاک از بالا که تو از من دوری ...
یاد تو اینجا در قلبم و در این جانی که در ره عشق تو من خواهم باخت .و تو اینجا می مانی .. تاهمیشه . تا زمانی که خدا آن بالاست ... باز هم دور از تو باید ماند؛ بازهم دست به دست ِ غمها باید داد .
بازهم من دعا خواهم کرد خود را و تورا و هرچه عاشق را .. و خدا خواهد ماند . و خدا خواهد دید ...... چون دعا خواهم کرد ...که بمانم عاشق ؛تاروزی که زنده هستم .
میدانم ، بازهم مرا دیوانه میپنداری ، یا به من میخندی . اما امروز که پر از دردم امروز که افکارم لحظه لحظه های عاشقی ام را میکاود و به من میخندد ... باز امروز که پر از اشکم و دیوانگی ام ... باتو میگویم.
.....
یه قصه میخوای بگم برات؟!!
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکی نبود . یه زن عاشق بود و یک مرد گرسنه ...(آیا عاشقِ زن بود؟!!) و زنِ عاشق غذایش عشق بود و عشق بود و عشق ... و مرد گرسنه ، غذایش زن ِ عاشق بود ... او چشید و نوشید و خورد .... سیر شد یعنی ؟ خندید بعدش ؟ دیگر بازهم گرسنه خواهد شد ؟ یا که میماند و نفرین میکند عاشق را ؟ من را ؟ عشقم را ؟یا که دیگر پشیمان گشته؟
خیالی نیست ... تو بمان تا خدا آن بالاست تو بمان ....
قصه ی ما تموم نشده ؛ این جان ِ منه که داره تموم میشه .
از قصه ام ناراحت شدی؟ ناراحت نشو .............
گفتم که شجاعت کلامم را نشان گستاخی ندانی .
گفتم تا مهربانی ام را ترس نخوانی .
گفتم تا مهرم را نیاز ندانی .
گفتم تا آگاهی ام را نادانی نخوانی .
گفتم تا خاموشی ام را جهل ندانی .
پرسیدم تا سئوالم را خصومت نخوانی .
آری ....آری ....
من مترسکی در جالیز جاخوش کرده ام
من معنای عشق را در سکوت یافته ام
من مفهوم بودن را در کمرنگ بودن دیدم
من خویش را بیگانه تر از بیگانه ها یافتم .
لبریزم ............لبریزم ........... عشق تو گاه مرا به مرز جنون میکشاند و گاه زیرکانه به کند و کاو وادارم میکند ..که همه هستند ، به جز من ..... همه هستند به جز من ... چه بگویم ؟ هان ؟ حرفی برای گفتن مانده آیا؟ حرف زیاد دارم خیلی زیاد اما از همین طبق ... نه بیش و نه کم .........از سبدی عشق و ایثار و خلوص ....
چه خواستم جز خلوص عشق از تو ؟ چه خواستم؟ من فقط تورا و مهر تورا میخواهم .من فقط عشق تورا میخواهم . من تورا میخواهم ...............
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
نمیدونم چقدر از عشق و مهری که به تو دارم خبر داری چقدرشو حس میکنی . وقتی برات از شب زنده داریهام میگم وقتی که با تو نجوا میکنم وقتی لب به غذا نمیزنم وقتی که فقط با فکر به تو زندگی میکنم وقتی که برات میگم کاسه صبرم لبریز شده یا اینکه مثل زغال گداخته روی آتش شدم یاحتی اینکه میگم حالم مثل کسیه که به ستونی بستنش و زیر پاهاش هیزم گذاشتن و لحظه به لحظه شعله ورتر میشه ...آخ نکنه تو دلت بهم بخندی نکنه باورم نکنی ؟ نکنه باورت نشده که از فراقت میسوزم و چو ن شمع بخاطر عشق تو میخندم و ازاین سوختن لذت میبرم ؟ نکنه که باورت نشده از غم هجران تو بلای جان همه شده ام و بیزاری را برای خودم خریده ام ؟
معشوق چون نقاب ز رخ نمیکشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کند؟
به من گفته بودی غیر تو کسی را نخواهم و نخوانم آنهم با زبان بی زبانی گفتم به چشم .
گفتی بشناسمت به تحقیق و تقدیر و تسلیم گفتم به چشم . گفتی مرا همینگونه انتظار داشته باش که هستم ، گفتم به چشم . گفتی من اینم که باورم کنی گفتم به چشم ...
اما ..............
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چوشمع
کوه صبرم شد چو موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
اشتیاق(چهارشنبه 86 خرداد 16 ساعت 4:15 عصر )
همیشه با یه اشتیاق تموم نشدنی به رگ و ریشه های این عشق نگاه کرده ام . برام مهم نبوده که چقدر طول میکشه چون بنا به خواست خودم هرروز این کار رو عاشقونه انجام میدهم ، گرم و داغ میشوم و خودم را در خویش میسوزانم . عین پروانه که دورشمع اونقدر میگرده تا بالش بسوزه و فنا بشه ... یا نه ، عین شمعی که ذره ذره آب میشه و برای عشقش اشک میریزه و بی هیچ ادعایی در خودش غرق میشه ، تموم میشه ...
این یک جریان زیباست برای من و نمیدونم دیدگاه تو از این احساس چیه اما من براش خیلی ارزش قائلم و نمیتونم با یک لحظه یا چند ساعت دیدار ازش بگذرم تا دوباره بهش احساس نیاز کنم ، شروع که میشه یعنی طلوع که میکنه خیلی قشنگه اما همینکه به غروب نزدیک میشه و اینکه تو باید بارتو ببندی و ناگزیری تا روز یا روزهای بعد بسازی و بسوزی و حرفهایی که ناگفته و ناتمام است، تا نگاه میکنی وقت رفتن رسیده و حکایت همیشگی و ناگزیر به دریغ و حسرت که چقدر زود دیر میشود ...
گاهی از زندگی خسته و وازده میشوم .از تکرار بیهودگی هایم از همه چیز و همه کس دلگیر میشوم و خسته تر از همیشه رهسپار راه درد........
گاه حس میکنم فقط یک وسیله هستم . و این مرا مثل خوره میخورد .
میدونستی حتی اشیاء هم روح دارند؟ چه برسه به یه دل شیشه ای عاشق ....
من نمیخوام وسیله باشم . من پر از احساسم پر از احساس .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
میلاد باسعادت حضرت زینب (س) بر شما مبارک باد
و سالروز آزاد سازی خرمشهر بر شما مبارک باد
و اینک سخنی با تو دارم . بشنو ؛ ببین ؛ و بخوان ..........
دیرگاهیست که حس میکنم به بازی گرفته شده ام و جز وسیله ای برای گذراندن ایامت نیستم . از زمانیکه خود میدانی و من نمیدانم چرا ؟ بازی را آغاز کردی . خودت اظهار میکنی که مرا دوست داری آنهم عاشقانه !! بعید میدانم مثل من عاشق باشی رفتارت چیزی دیگر را بیان میکند . نمیدانم چرا سئوالهایم بی جواب میمانند . نمیدانم چرا در قبال من اینقدر بی توجه و بی خیال هستی . نمیدانم چرا برای بهبود اوضاع هیچ تلاشی نمیکنی و همیشه من باید دونده باشم . دلم نمی آید لحظاتی را که در کنارت هستم با حرف و سئوال و گلایه تلخ کنم . اما ... اما تو می آیی که شهدی بنوشانی و با عجله تلخی هلاهل را میچشانیم . من چه کنم ؟ میدانم ، میدانم گرفتاری ؛خسته ای ؛ سرت شلوغ است . اما آیا وقتی را که برای دیگران به وفور داری تابحال به لحظه ای ناچیز به من نیز داده ای ؟! تو میخواستی آن بشود که شد. من چه ؟ برای من نیز آن شد که باید میشد؟ میدانم با گفتن این حرفها جز عذاب برای تو نخواهم بود اما چگونه سلیس و بی پروا آنچه را که دردل میگذرد بر زبان بیاورم بی آنکه عداب نکشی یا دلخور نشوی ؟ گفتنی ها بسیار داشتم و سئوال ؛ بیشمار ... اما چه بگویم چه بگویم . سخت نگرفتم زندگی مرا سخت در خویش منگنه کرد .من هیچ تقصیری نداشتم این جبر روزگار بود .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
چه کسی راست میگوید؟(چهارشنبه 86 اردیبهشت 5 ساعت 2:54 عصر )
آنگاه که سخن گفتن سخت و طاقت فرسا شده و می شود .
آنگاه که صحبت کردنت را همه و همه باید بشنوند اما نشنیده میگیرند.
آنگاه که سخن گفتن تنها و تنها در سکوت بی پایان نگفتن خلاصه می شود.
آنگاه که فریادهای بر خاسته از عمق جانت را گوش شنوائی نیست.
آنگاه که گفتن و شنیدن دوستت دارم گناهی بس بزرگ شمرده می شود.
آنگاه که نگاهت را باید از میان نگاههایی که به تو زل زده اند ، دزدانه و با سختی رد کنی و به تمنای شنیدن ِدوستت دارم، روانه شوی .
آنگاه که هزاران چشم را، برای دیدن یک نگاه گم شده دور میزنی و سراسیمه و آنهم فقط لحظه ای به او چشم می اندازی و نه بیشتر که مبادا نامحرمان برتو خرده بگیرند.
آنگاه که غصه های کهنه جایی غیر از دل پردرد را نمی یابند و باید در قلب رنجور و زخم خورده ات تا سالیان سال باقی بمانند.
آنگاه که به همراهی؛ مُهر گناهی نا بخشودنی وبه گمراهی؛ نشان لیاقت می دهند .
چگونه باید گفت : که من هستم؟
بگذارید باشم و بگذارید کودکی کنم و بگذارید ....
و بگذارید زندگی کودکانه من رنگ عشق کودکانه بگیرد .
و بگذارید عروسک بازی کودکانه من به عروسی دخترکان زیبای محله پیوند بخورد.
و بگذارید این عروسی کودکانه را فرجامی زیبا و خدا پسند پایان دهد .
و بگذارید تارهای صوتی منجمد شده از سکوت سالیان درازم به حرکت هرچند آرامی در گفتن دوستت دارم به حرکت در آید.
نمی توانم آنچه را در عمق وجودم می گذرد بر زبان بیاورم و آرامشی را هر چند کوتاه ،لحظه ای بر خود مستولی گردانم .من چگونه میتوانم میان این غوغا زندگی کنم ؟
جائی که آدمیان برای پوچ ترین اهداف یکدیگر را له میکنند .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
اتش دل(سه شنبه 86 فروردین 21 ساعت 3:5 عصر )
سینه ام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
هرکه زنجیر سر زلف پری رویی دید
دل سودا زده اش بر من دیوانه بسوخت
سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
غوغاست در من ، غوغاست ، عزیز تر از جانم : از آتش هجر تو میسوزم . هرروز چون دیوانه ای گرد کعبه خیالی آمالم میگردم و ستایشت
میکنم . و چون کبوتر حرم به شکرانه محبت بیدریغت سجده ات میکنم .
تشنه ام ، تشنه ی دیدارتو معبودم ، تشنه ی پرستش تو محبوبم ، تشنه تر از خاک و گلِ خشکیده و ترک خورده بیابانی بی آب و علف . لبهایم
از عطش تاول زده اند و تنم چون آهن گداخته بر سندان آهنگران شعله وراست . سرخِ سرخ ، میسوزم و از آتش دلم کاهیده شده ام و بالهای
پروازم بوی سوختگی میدهد و مشامت را می آزارد .
معبودم : مرا دریاب . تو را میخواهم . پرواز بسوی تو و آغوش پر مهر تورا میخواهم . بگذار بیایم و بوسه بر دستان نوازشگرت بزنم .
بگذار بیایم و سپاسم را به صورت سجده ی شکر بگویم . بگذار ... اجازه بده که خنکای نوازش تو تن گرما زده ام را نسیم مهر بخشد .
همچنان در انتظار روز جمعه ثانیه شماری میکنم . معبودم مرا دریاب . غوغاست در من ، غوغا .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ