آره ؟!!!احساسم خاکستری شده ؟....................
ای که از قصه ی پر غصه ی من میخوانی ...
من ز تاریکی چشمان ترم ترسیدم درهمان لحظه که امیدمرا دزدیدی
تو غزل ساز دلم بودی و رفتی افسوس گرچه هیچ از غزل تنگ دلم نشنیدی
..........
نقطه چین ها ادامه می یابند و حرفهایی که گاهی در همون نقطه چین ها نهفته است .و تکرار و بازهم تکرار ..........
احساسم خاکستری شده ؟.......................
.................نزن نزن نزن
نزن بر تارهایی که نازکترین تارهای دلم را نغمه سازاست و اشکش با نگاهی معصوم سرازیر است نزن زخم برزخمه دلم که داستانم غم انگیز تر از ترانه ای بود که می نواختی بگذار نفس هایم همیشه ساکت باشند بگزار نگاه ها یم همیشه معصوم بمانند ...
آرام آرام بنوازو بیا ؛ سکوتم را نشکن ارام بنواز... آه چه سکوتی غمناکتر از غم های سال های پیش بود هنوز شروع نشده اشک را از چشمانم گرفت روزی که در انتظار خنده ای بود تا از نگاهت سرازیر شود و چشمه ای بر تشنه دل من باشد اما افسوس خنده ای بر چشمانت پیدا نکردم .من بودم که با تارهای آهنگت همخوان شدم و خواندمت اما تمامت نکردم ... کتاب ِ نُت را نبستم ... تا موسیقی را از نو بنوازم ....
احساسم خاکستری شده ؟..............
حالا میخوام یه قصه بگم از یه قطره ........
........یه قطره بود که ......................
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت:
از قطره تا دریا راهیست طولانی.
راهی از رنج و عشق و صبوری.
هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد.
قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.اما ........
تا روزی که خدا گفت:
امروز روز توست. روز دریا شدن.
خدا قطره را به دریا رساند.
قطره طعم دریا شدن را چشید.
اما...
روزی قطره به خدا گفت:
از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت:
هست.
قطره گفت:
پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:
اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود.
دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد.
اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد
و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید،
خدا گفت:
حالا تو بینهایتی....................................
چون که عکس من در اشک عاشق است.
.......................
عاشق هرگز دروغ نمیگه مخصوصاً به عشقش ...........
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
درگیری با واژه ها(چهارشنبه 87 مهر 17 ساعت 4:17 عصر )
واژه های درون را یکی یکی با خویشتن خویش مرور میکنم
لطفابصورت سئوال و جواب بخوانید
چه مرگته بازم ؟ نمیدونم
چه احساسی داری ؟ گیجی
احساس تنفر هم داری ؟ نه
نکنه هنوز عاشقی ؟ هوم... آهان ... آره شایدم نه
گریه هم میکنی ؟ کمی تا قسمتی ابری که میشم ...
انتظار میکشی ؟ به شدت
بیقراری؟ آره ؛ خوب ...
دیوانه شدی ؟ آره
خوبه خوبه بیخود فکر نکن این آرزوی محالیه ، اون هیچوقت نگاه عاشقانه اشو به تو نیانداخت ... بیخودی هم دنبالش نگرد ، خودش مگه نگفت ؟ ... چی؟! .... قول و قرار؟ ....برو بابا برو کشکتو بساب . کدوم قول کدوم قرار کدوم دین ؟
بی خیال شو ..... نمیتونم
بُکشش در خودت .... هرگز
جایگزین کن .... نمیشه ، نمیتونم ، نمیخوام
آسونه که ؟!! کافیه تصمیم بگیری ...... برو گمشو ، نمیخوام م م م
خوب خودتو بُکُش .... قبلا اینکار رو کردم خودمو در خودم کشتم فقط منتظرم تموم بشه
انتظار نکش ، یه اقدام آنی میخواد ، همش یه شاهرگه دیگه ؛ میزنی و خلاص اینقده ترسو نباش .... نمی ترسم از مرگ نمی ترسم از خدا میترسم و خجالت میکشم وقتی ازم بپرسه چرا تنی رو که من بهت دادم آزار رسوندی ؟ مگه صبر بهت نداده بودم ؟ اونوقت چی جوابشو بدم ؟ تازه گناه بزرگیه .
ای بابا ؛ گناهه گناهه ؛ چه فرقی میکنه تو که الآنم مُردی فقط خیال میکنی زنده ای خوب این جسم متحرک به چه دردت میخوره ؟
واژه ها میرقصن ، سئوال و جوابها رژه میرن ، دارن مغزمو میخورن ، خسته شدم از بس با خودم کلنجار رفتم . واژه اصلی کجاست ؟ من چه ام شده ؟ انگاری یه چیزی کم دارم . عشقه ؟ نوازشه ؟ بوسه اس ؟ نه هیچکدوم ... شاید خود تویی همین تو یی که تو رو کم دارم . آره همینه همینه تو رو کم دارم . آخه مگه تو کی هستی ؟!! یکی مثل همه اما بخاطر غرور خودم نمیتونم جایگزینی برات پیدا کنم ( شاید اونم مثل تو باشه ) و اونوقت چی میشه ؟ آره درد دردِ شکست غرور خودمه ، این ارزشهای منه که پایین میاد وگرنه میشد خیلی کارا کرد... نه ، نمیخوام بیش از این خودمو از بها بیاندازم .
احساسم خاکستری شده .......................................................
باشه
دیگه نمیگم که جاش خالیه مگه کیه ؟ چیه ؟ که دلم براش تنگ بشه و شب تا صبح زمزمه ی دلتنگیمو براش بگم و بازم بگم که کجائی ؟ حالا چیکار میکنی ؟ در آغوش چه کسی غزل عاشقی میخونی ؟ و بعدش بزنم زیر گریه ...اصلا اون یه ذره هم از احساسی رو که تو بهش داری و داره عینهو جذام وجودتو میخوره ، در وجودش داره ؟ چیه که اینقده بزرگش کردی ؟
جای دردتو مرهم بزار ؛ اما اما دل زخمی که مرهم نداره دوا نداره !!!بدجوری دلمو شکستی و هیچ جوری نمیشه بندش زد ....
احساسم خاکستری شده .................................................
چه جوری بگم دلم تنگه برات ؟ میخوام ببینمت سر بزارم رو رو شونه هات؟
خودمو گول بزنم ؟ از این جملاتی که برام ارسال میشه استفاده کنم ؟ و هی خودمو گول بزنم ؟
اگه روزی دشمن پیدا کردی بدان که در رسیدن به هدفت موفق بودی ((کدوم موفقیت ؟))
اگه روزی تهدیدت کردن بدان که در برابرت ناتوانند((مگه رئیس جمهورم ))
اگه روزی خیانت دیدی بدان که قیمتت بالاست ((مگه من کالام ))
اگه روزی ترکت کردند بدان با تو بودن لیاقت میخواد (( اینو هستم ))
آخ که چقدر دلمو شکسته ای ........
احساسم خاکستری شده ..................................................
هیس ..... هیچی نگو .....
صدای گریه میاد ، صدای ضجه ، صدای ناله ...
دنبال صدا رفتم توی گشتن ِ اینکه صدا از کجاست ؟ صدا ضعیف و ضعیف تر شد ....همه جا تاریکه ... آه ؛ گمش کردم ... صدای کی بود ؟ تا برم بهش بگم من عین تو دلم شکسته ؛ تو رو کی شکونده که اینطوری گریه میکنی و سکوت نیمه شب رو بهم میریزی .... دوباره صدا بلند شد ... برم ببینم کیه که مثه من دلش شکسته مثه من زخم خورده مثه من دلش تنگ شده ؟
آیینه ....... جلوی آئینه یکی ایستاد انگاری خود صداست .........
آه ........ صورتم خیسه
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
ده ثانیه تا انتها(چهارشنبه 87 شهریور 20 ساعت 11:20 صبح )
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روندو آیند و تو همچنان که هستی
ده ثانیه تا انتها پایان بی سرو صدا بی خبراز هر شب و روز من و یه شمع نیمه سوز
یکی گذشت از ثانیه
نه تای دیگه باقیه ی ای کاش تو لحظه ای که رفت می دیدمش
یه بار دیگه اون دور بود تو حسرت ثانیه ها که می گذشت
ای کاش تو این یک ثانیه بودنش نمی گذشت .
ساعت می گه دو ثانیه
هشتای دیگه باقیه یه عمر نشستم منتظر کی میگه اینا بازیه
کی میگه اینا بازیه فقیر بودن جُرم ِمنه. عاشق بودن تنها گناه . یه عمری
چشم به در بودم این آخرا هم چشم به راه
ساعت بازم بهم می گه سه ثانیه رفته دیگه خبر داری چه زود گذشت
مونده فقط هفت ثانیه
هی با خودم گفتم میاد امیدتو ندی به باد داد می زدم پس کی میای کسی
جوابمو نداد من موندم و دو ثانیه ازم فقط این باقیه ثانیه ها پشت سر هم رفتن
تا شش و هفت و هشت لحظه تو گوشام داد می زدن .
هشت ثانیه ازت گذشت
من موندم و دو ثانیه ازم فقط این باقیه هنوز نشستم منتظر چشم امیدم
ثانیه ...
ای خانم باد سحر واسش ببر تو این خبر بگو که من تا آخرین لحظه درد ،خیره بودن
چشام به در ....ثانیه نهم که رفت
مونده فقط یه ثانیه سرت سلامت ای عزیز، از من مونده فقط یه لحظه که باقیه، قسمت نشد ببینمت ، شاید که لایق نبودم
منتظرت موندم یه وقت نگی که عاشق نبودم .
ثانیه ده گل یاس راحت شدم دیگه خلاص . آزاد شدم بیام پیشت بی واهمه بی هیچ هراس قشنگترین ثانیه ها این ده تا بود که زود گذشت رویا ی شیرینی بود و رفت چون با خیال تو گذشت ...
دوست می دارمت به بانگ بلند تا کی آّهسته و نهان گفتن
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
خدایا از صمیم قلبم می خوام حاجت دل همه رو بدی
ای خدای مهربونم حالی به من بده تا از ته قلبم از ته وجودم برای همه مردم دعا کنم.
خدایا حالی به من بده تا قبول شدن حاجت دل مردم دعای خاص من بشه.خدایا احوالی بده تا حتی به دشمنم هم نفرین نکنم . خدایا حالی بده که غیر تو را نبینم و وصالی جز تو نخواهم .خدایا حالی بده که در عاشقانه ترین حالت دوست داشتنت به میهمانیت بیایم . خدایا این عاشق دلخسته ات را نزد خویش فرا بخوان تا رو در رویت فریاد کند قبل از او تو بودی و با او تو بودی و بی او نیز تو هستی و بس . خدایا مرا حالی بده تا فراموش کنم یک قلب زخمی دارم .....خدایا حال قشنگی بده تا برای همه ی مردُمان خوب بخوام و خوب ببینم .
آمین یا رب العالمین
------------------------------------------------------------------------------------------------
؟؟؟؟
من پذیرفتم شکست خویش را ، پندهای عقل دوراندیش خویش را
عشق افسانه است ...میروم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر از من میروی
آرزو دارم تو هم عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را ، سختی ِ برخوردهای سرد را ...
--------------------------------------------------------------------------------------------------
روزی روزگاری خبر به دورترین نقطه جهان میرسد
بیگمان او نخواست که به من خسته برسد
شکنجه ای بیش از این ؟که پیش چشم تو
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
رهایش کردی که از دلت جدا شود
برود و به آن کس که دوست ترش داشت برسد؟
رهایش کردی تا......
تا خبر به دورترین نقطه جهان برسد؟
گلایه نکنی و بغض خویش را فرو نخوری ؟
مبادا که هق هق تو به گوششان برسد
خدا کند که ...نه نه نفرین نمیکنم
مبادا به او که عاشقش بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سر برود
خدا کند که هرچه زودتر زمان آن برسد
--------------------------------------------------------------------------------------
وقتش که شدمیفهمی کی بودم ؟ بهت میگن منتظر چی بودم ؟وقتش که شد اونوقتی که میفهمی دیگه دیره ... خوب میدونی که به زودی میمیره .....................
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
من همان صاحبدل بیدلی هستم که دلش را آرام تر از نسیم می نوازد در یک قطره اشک و بعد نسیم ، تند و تندتر می وزد و قطرات شبنم سریعتر میغلطند ...
مرا خوب می شناسید ... بارها و بارها مرا سروده اید ...من همان صاحبدلی هستم که باد دلش را به یغما برد ...همان زنی که سرودِ من عاشقم را برایتان میخواند ...
معصوم و پاک مثل فرشته های خدا زیستم و خود او شاهد است که آلودگی را پیرهن زندگیم نساختم ،همینگونه نیز پَر میکشم ... به زودی ... خیلی دیر نیست .......
صاحبدلی که یک شب با بوسه ای زنده شد، شکل گرفت ، جان یافت ، و سحرگاهش بدنیا آمد...
و شبی دیگر ......
آه .... من همانم که دلم را نی لبک چوپانی کرده ام و مینوازم .
می شناسی ام ؟ تو مرا سروده ای ... من همان صاحبدلی هستم که معصوم و پاک پای به زندگانیت گذاشتم ... شاد بودم و سرخوش و قول میدهم همانگونه معصوم و پاک با دلی پر از رنج ، غمگین و دلخسته از زندگانیت خارج میشوم تا شادی و سرخوشی را برایت به ارمغان بگذارم و بگذرم ......
و کلبه آراسته از عشقم را به میراث میگزارم ، آنرا پاک می روبم ... و بوی خوش ِ عطر عشق را در آن می پراکنم ...دل را میان بقچه ای از جنس محبت پیچیده با قُوتی سنگین عجین ِ با عشق کرده در طبق اخلاص هدیه ات میکنم ....
سکوتم و غمم را پایانی نیست تو نمیدانی که عشق با من چه کرده ، زیرا به نی لبک چوپانی مبدل گشته ام و مینوازم ... تو را و عشقم را .......
آنگاه در آئینه فریاد میزنم و میشکنم ... چون نگاهی سنگین و نامهربان را از ورای شانه هایم احساس میکنم ... میخکوب میشوم ... پاهایم به زمین میچسبند ...
حق مرا دزدیده اند من چاره ای جز سکوت ندارم .....
ناگزیر چون نسیم می وزم و آرام از چهره ات عبور میکنم تا نوازش کنان تو را بخدا بسپارم ...
غمهایم را آب میکنم و فرو میریزم اما نه بر چهره تو ... که با آرامش ترنُمی از عشق را با سکوت در
نی لبکم می دمم ....
خوب میدانید کیستم ... من همان صاحبدلی هستم که به گناه عاشقی محکوم شده ام و در افسانه هایه سرد بیکسی و تاریکی مطلق قدم گذاشته ام ...
قدیمی ها گفته بودند معشوق از عاشق می گریزد باور نکرده بودم ... حالا که باور کرده ام به عزیزانم نخواهم گفت هرگز نخواهم گفت که چقدر غم دارد که چقدر درد دارد که میگریزد معشوق ..... که
حسودان میدزدند از تو تمام احساس بودنت را .......
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
میلادِ قره العین ِ پیامبر ،سالار و سرور شهیدانِ عالم حضرت ابا عبدالله الحسین ع مبارک
میلادِ پهلوانِ کرب و بلا،سیٍدو سالار مردانگی و فرزانگی حضرت ابوالفضل العباس ع مبارک
میلادِ منجی ِعالم ِبشریت و قائم آل محمد حضرت مهدی عج تعالی و فرجه مبارک
و روز جانباز بر همه ی جانبازان جهان مبارک باشد اجرتان با سید الشهداء
بی قیمتم و جز تو خریدار ندارم
گیرم نخرندم ، به کسی کار ندارم
گیرم مپسندند به دو عالم ، تو پسندی
من در دو جهان غیر تو غمخوار ندارم .......
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
گرد گیری خاطرات تنهائیم مروری دوباره است و هزار باره .....
شد روزی 100 عدد ......و هزاران پُک ...
گفتم : آمدی که بمانی ؟
گفتی:"می مانم استوار و محکم ، پس تو هم بمان
گفتم:"واقعا"؟ دیگر نمی روی ؟ هرچه که پیش بیاید بر عهدت پایبندی؟
گفتی : آره !!!!پایبند و استوار هرچه که پیش بیاید هستم تا آخر99سال." و نماندی اما من ماندم. تو رفتی وقتیکه من در
اوج ِ نیاز به تو بودم .......
بعدگفتی:برو... نمان در این غربتِ غریب ، این تصمیمی است که گرفته ام فراموش کردنت و رفتنم ...
چاره ای ندارم .... حالا چرا چاره ای نداشتی ؟!! نمیدانم ...
یک روز گذر کردم در کوی تو من ناگاه شدم شیفته ی روی تو من
بنواز مرا که از پی بوی تو من ماندم شب وروز در تکاپوی تو من
می بینی که مانده ام ؟ بی تو ماندهام.غریب و تنها، توان رفتنم نیست.هنوز هم التهاب آنروزها با من است وگذرِ زمان، نبودِ تو را بیشتر نشان میدهد .پس کو؟ کجاست عادتِ انسانها؟ چرا هنوز به نبودنت خو نکرده ام ؟ چرا هنوز منتظرم ؟!! باور دارم که هستی. هنوز درانتظارم که چشمان مشتاق ِتو را ببینم، وقتیکه مسافرِ ِخانه ی عشقم میشوی. سایه ی مانده روی دیوارِعادت ،غریب و تنهاست و غریبی میکند با پنجره ی دلم . هنوزهم بغضم میشکند وقتی عقربههای ساعت به زمان رفتنت نزدیک میشوند....
هنوز یاد صبحانه امان میافتم و لقمه های کوچک ِ نان و پنیر و گردویی که میگرفتی تا من بجای تماشای تو صبحانه بخورم...و من میگفتم فقط میخواهم نگاهت کنم ......میگفتم آخه عزیزم تو صبحانه و ناهار و شامم هستی تو نَفَسَم هستی تو خواب و بیداری ِ منی ، فقط میل به تو دارم و بس... و میخندیدی ... و یاد سرمای زمستانو شومینه ی دوست داشتنی امان ... هنوز یاد التهابمان و آغوشت که مردانه مرا در برمی گرفتی تا نلرزم ازنیش گزنده ی سرما .یاد ِ .........حالا غریبی میکنی ؟ !
دیشب هم همان جای همیشگی ایستاده بودم ساعت دو نیمه شب بود، مثل همه ی شبها که تا سحر نجوا میکردم.
ایندفعه داشتم از خدا گِله میکردم داشتم .... یهو چشمم افتاد به یه ماشین که کنار خرابه ایستاده بود همه جا تاریک بود کسی درکوچه نبود زن و مردی در خلوت عاشقانه خویش غرق بودند چه زیبابود احساسشان ... لبخندی بر لب آوردم و زیر لب دعائی خواندم برایشان ؛ که بمانند کنارِ هم و جاودان باشد عشقشان که هیچکس و هیچ چیز نتواند ازهم جدایشان کند... و لحظاتی بعدچشمه ی اشکم جوشید ، دلم لرزید ، یادِ نجواهای عاشقانه خودمان افتادم ... یاد شبهایی که نبودی اما با تلفن جبران میکردی و آرامشم میدادی ... یادِ لحظات اندکِ کنارهم بودن ولی خوش و پُر بارمان افتادم ... یادِ شبهای بی قراری ام و ماموریت ها و مسافرتهای تو که نیمه شب تا سحر تلفنی حرف میزدی و پیامهای زیبا میفرستادی تا آرامم کنی و وقتی بر میگشتی آغوش به رویم میگشودی ...
خدایا از تو شاکیم از تو شاکی ام ... چرا تنها دلخوشی زندگیم را از من گرفتی ؟... امروزمن مانده ام با دنیائی از درد و گرد گیری خاطراتم ... من هستم و دنیائی خیال ... و تَنی پُر از درد. وقتی به بستر خالیم میخزم ... تمام وجودم درد داره و روحم بیشتر ... اما همواره لبخندی بر لب ....من هستم وتنهائیم .
خدایا شاکی ام ، خسته ام ، دلگیرم از تو .... مگر چه از تو خواسته بودم ؟
مگر حضورِ اندک ِ عشق خیلی برای ِ تو یِ ِ بزرگ سنگین بود؟
خواسته ی بزرگی بود ؟ که از تو" بزرگ" از تو "قادر" از تو "صمد" برآورده کردنش مُیسر نبود؟
من از تو چه خواسته بودم جز او؟!!! خدایا طاقتم به صفر رسیده است من ، من جز خودش هیچ
نمیخواستم ، برای زندگی ِ تاریک من ، فقط تو بودی و او ... و حالا ؟!!
باورت نمیشود خدای بزرگ که حتی دیگر از دعا کردن و نذر و نیاز هم خسته شده ام ؟!! چه فایده ؟
تو که صدایم را نمیشنوی ... انگار راست میگفتند صدای ِ ظالمین زودتربه گوشت میرسد ...
کُفر میگویم ؟!! کُفر میگویم ؟!! اگر این گویِش کُفر است بگذار تا کافر شوم که خودت بهتر از هرکس میدانی ؛ بی او بودن یعنی تشنه لب مُردنم ، یعنی در بیابانی خشک و سوزان راه رفتنم یعنی به سراب رسیدنم یعنی ذره ذره تمام شدنم .... اززندگی بیزارم از بودن نفرت دارم از این بیکسی خسته ام ...
اوبودکه وقتی شکایتی داشتم می شنید و کمکم میکرد وقتی مشورتی داشتم جوابم میداد وقتی از همه
چیز مستاء صل بودم آرامشم میداد، این او بود که امید زندگی ام بود.
او بود که نوید ِ سحرم میداد و دولت ِ شبم ... او بود که رسم دلدادگی ام آموخته بود او بود که مفهوم
بودن ِ یک زن درجامعه را یادم داد او محبت و عشق ورزی را به من آموخت و من حالا یاد گرفته ام ... اما درسهایی که به من داد با چه کس مشق کنم ؟ چگونه امتحان بدهم ؟ چگونه به فرزندانم یادبدهم ؟
خدایا ازت شاکی ام شاکی ....
به داغ انتظارت ســــــــوختم من به راهت چشم خود را دوختم من
خواهم که :
ز هســــــــتی باده ی نابی بگیرم ز آغـــــــوش تو مهتابی بگیرم
محبت را زبان گفتـــــگو نیست سراغ دل گــرفتن جستجو نیست
به داغ انتظارت ســــــــوختم من به راهت چشم خود را دوختم من
........
حسابهای زمینی دارد، یکی یکی صاف میشود ... خیلی نمانده و بعد ..... دیگر حسابِ
زمینی نمی ماند ... آنگاه ..........
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
تولدت مبارک(یکشنبه 87 مرداد 6 ساعت 1:0 عصر )
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
دنیای فانی(سه شنبه 87 مرداد 1 ساعت 2:20 عصر )
دیروز هم ، مثل بقیه روزها... که وقتی از روزمرگی های اجتماعی
جدامیشدم و برمیگرشتم به سیاهچالم ؛ توی حال و هوای افکارم
غرق بودم بازم با خودم تنها شدم وتوی مغز خودم راه رفتم ....
یهو ......صدای جیغی و تُرمزی ....
هی ... مگه کوری خانم ؟
تازه انگاری بیدار شدم ...
زیر لب گفتم ببخشید و راه افتادم
صدای غُر غُرشو میشنیدم
فحش هم خوردم ... اما مهم نبود
من زخمی تر از این حرفام که چندتا فحش آبدار تکونم بده یا آدمم کنه ...
باخودم فکر کردم راستی این دنیایِ فانی چقدر ارزش داره ؟
اگه زیر چرخای این ماشینه له شده بودم ؟ اگه مُرده بودم چی میشد؟
به کجای دنیا و به چه کسی بَر میخورد یا دلِ کی میخواست بسوزه؟
اصلا" ممکن بود خیلیا رو هم خوشحال کنه ...
فکر کردم هنوز کارهای ناتمومی دارم هنوز حرفای نگفته دارم
هنوز خودمو پاک نکردم که معلوم بشه جام کجای اون دنیاست
انگاری هرچند وقت یه بار باید یه تلنگری به روح و جسمم بخوره تا
بفهمم دنیا بی ارزشه خیلی بی ارزش ....
برای چی اینقدر ناراحتم ؟
چه چیزی اینقدر ارزشمنده که جونمم برام مهم نیست ؟
آلـوده به گِـل است چشمه ی اشکم
شکسته از سنگ است آئینه ی دلم
سیاه است ، شبهای بی ستاره ام
ای اَبر نپوشان رَختِ تیره ات بر رُخم
که بی مهتاب نتوانم چهره درخاک کنم
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
سخته یکی بهت بگه ستاره شو بچینمت
یه کم که بگذره بگه .....دیگه نیا ببینمت!
چند روزی هست که همه چیز و همه کس مرا به گذشته ای نه چندان دور میبره
گذشته ای که قرنی بر من گذشت ....
و تکرار خاطرات ..... خیلی حالم بده اما خوب جلوه میکنم
نمیخوام کسی بهم بخنده ، خیلی دلشوره دارم ؛ تبدار و سرما زده ام ؛ گاه میلرزم از سرما و گاهی آتش میافتد برجانم از گرمای درون ......
خواب بر چشمانم حرام شده .... پلکهایم هم نمی آید...
دلم میخواد بگم که اصلا دلتنگت نیستم
دلم میخواد بگم اصلا " برام مهم نیست
دلم میخواد بگم تو .....نه ؛ فقط دلم میخواد بگم
اما مثل همیشه سکوت میکنم
این چندروزه داشتم مروری بر ایام گذشته میکردم .بنا به خواست تو دفاتر خاطرات رو نابودکرده بودم
البته اونا فقط نوشته هایی عاشقانه و عارفانه بودند نه قصه های ... که حتی نمیدونم چرا این درخواست رو از من کردی و من به حرفت احترام گذاشتم ..... بجز چند تائی که به مهمانی ها و دوستان دیگر نیز تعلق داشت و کاملا خصوصی نبود ....................اما مگر خاطرات از دل و روح
آدمی خارج میشن که با پاره کردن چند دفتر اینکار به انجامبرسه ؟ لابلای کتابهام چشمم به یه دفتر دیگه افتاد این دفتر مالِ روزای اولی بود که دوستای مشترک می آمدند و دور هم جمع میشدیم ....
خواستم با غیظ این یکی رو هم پاره کنم ، چون تو هم در اون حضور داشتی ....اما ناخودآگاه از صفحه اولش شروع کردم به خوندن خاطرات اون روزا ، میدونی توش چیا دیدم ؟ اولین درد و دل ِ هومی رو(( می شناسی اش که ؟)) !!! یادمه یه روز خیلی دلش از حاجی پُر بود با هم دعواشون شده بود عصرش قرارگذاشته بودکه بیاد خونه ما و با هم بریم خرید ، تا منتظر بقیه بودیم ، نشستیم به گپی و درددلی ... گفت و گفت ... "به نقل از نوشته های اونروز که شبش توی دفتر خاطرات ثبت شده بود" بهش گفتم آخه هومی جان تو دیگه چی میخوای ؟ مردِ خوبی نیست ؟که هست ، زحمتتون رو نمیکشه؟ که میکشه ، دوستتون نداره ؟که داره . پاک نیست ؟ که هست . هرچی میگی اطاعت نمیکنه ؟ که میکنه ... و هزاران خوبیِ دیگه که تو نمی بینیشون .گفت : شما از دلِ من خبر نداری که ؟ ظاهرشو می بینی (( اون روز چشمام از تعجب گرد شده بود !!! واقعا" بعضی از زنها چقدر بی انصافن )) اما ناگهان روشو کرد به من و گفت : ((با همون لهجه خاص خودش)) میدونی چیه ؟ مَرد فقط به درد این میخوره که دولا بشه و زن و بچه شو سوارکنه . مرد فقط باید کارکنه و راحتی رو برای خونواده اش فراهم کنه نباید مرد یه پیرنش دوتا بشه چشمش کور زن نگیره ... و خیلی حرفای دیگه ...
اونروز من با غیظ دندونامو رو هم فشار میدادم که عجب افکار بی انصافانه ای ... و ازش پرسیدم خوب وظیفه زن این وسط چیه ؟ در مقابل اینهمه زحمت و تلاش مرد؟ گفت : هیچ ، اگه دلش خواست غذا بپزه و خونه رو تمیز کنه و به بچه ها برسه ، تازه میتونه دستمزد هم بگیره ، حتی پول شیرشو طلب کنه ... حالا سوای شما که کار میکنی ... گفتم : پس محبت اینجا چه نقشی داره ؟ عشق چی میشه ؟گفت : عشق و محبت کدومه ؟ این منتِه که زن به سَر ِمردمیذاره . مرد وظیفه داره که برای زن زحمت بکشه ... گفتم : هومی تو اگه مَردِت مثل من بود چیکار میکردی؟ بابا خیلی بی انصافی ..تو الان باید اینو بزاری رو سرت و حلواحلواش کنی ... خندید و گفت : به مرد اگه رو بدی بجای اینکه تو سوارش بشی اون سوارت میشه .مثل مرد ِ تو ، رو بهش دادی که اینطوری اذیتت میکنه ... باید از اول عادتش میدادی و میچزوندیش و مجبورش میکردی به کار و کوشش و باید یادش میددی که هرکاری میکنه وظیفه اشه ... اونروز بشدت از این حرفاش ناراحت شده بودم(چون نمیتونستم از او اینطور حرفا رو قبول کنم ) و فکر میکردم که چون عصبانیه این حرفا رو میزنه ؛ اما وقتی که ورقهای دیگه ی دفتر رو میخوندم متوجه حرکاتش میشدم و سیاست هایی رو که در زندگی بکار میبرد ...جالب اینجا بود که بتازگی حاجی؛ خونه ای جدید و شیک براش خریده بود و کُلیه اثاثش رو نو کرده بود ، عینهو یه تازه عروس که براش جهاز میخرن . غیر از اینکه همون سال با تمام گرفتاریهاش برای تولدش هم طلا خریده بود و قرار بودمسافرت هم ببردشون ... بیچاره حاجی دلم خیلی براش سوخته بود، با خودم میگفتم : اگه من جای او بودم چنین میکردم و چنان ... بگذریم ...........
هرچی توی دفتر خاطراتم بیشتر قدم میزدم بیشتر افسوس میخوردم تازه به این نتیجه رسیدم که هرچی اینگونه زنان به سَرِ ِمرداشون درد میریزن و توقعاتشون بیشتره ، خوشبخت ترن و اینگونه مردان باخوشحالی بلا رو به جون میخرن و تلاشِ بیشتری میکنن و خم به ابرونمیارن ... به این نتیجه بعد از اینهمه سال رسیدم که مردا محبت و عشق و ایثار رو اصلا" نمیخوان و اگه زنی براشون از جون بی هیچ چشمداشتی مایه بزاره نه تنها راضی نیستن که از اون زن هم فرارمیکنن و چشمِ دیدنشو ندارن ... چقدر تاسف آوره که زنان ِ عاشق همیشه خارِ چشمانِ مردانند و آنگونه زنان نورِ چشم مردهایشان . واقعا" که آنها سعادتمندند هم دنیا را دارند و هم آخرتشان را ... چرا؟ خوب معلومه دیگه ... یک ظاهر اطاعت پذیر و باطنی سیاست مدارانه یا .... بقول اونطور زنها، مردا فقط خرهایی هستند که باید سوارشون شد (( که صد البته مخالف این قضیه هستم ، شاید برای همین هم مورد ظلمی ناحق قرار گرفته ام)) زیرا من برای مردی که دوستش داشتم ؛ هرگز نگاهی به این شکل نداشتم ....هیچگاه نخواستم که آزار ببیند یا درخواستی داشته باشم که نتواند برآورده کند که شاید خجالت بکشد ....همیشه میخواستم بهترینها برای او باشد ، میخواستم والاترین عشق را با ایثار و همدلی و همراهی به او هدیه کنم اما نشد ...زیرا او به صداقت عشق من ایمان نداشت ؛ یا بقول خودش مثل من عاشق نبود . اغلب زنان ِ اطرافِ من نیز همینگونه کَما بیش فکر میکنند ومن هنوز بر عقیده خود استوارم که مردِ یک زن علاوه بر اینکه در دل و جانش قرار داره که روی چشماش جای داره ... شاید مورد تمسخر خیلیا قرار گرفته باشم ، شاید مَردِ من هرگز نفهمید که از او چه میخواستم اما وجدان آسوده ای دارم که حداکثر تلاشم را برای آسایش او و خوشبخت کردنش انجام داده ام ... حالا اگر او متوجه نشد و بی انصافی کرد خود میداند و وجدانش اینها را نمیگم که محبت ذخیره کنم ، اینها رو گفتم که قسمتی از افکارو خاطراتم را مرور کنم و ببینم کجای کارِ من اشتباه بود؟ کجای رفتارم ؟ آیا نباید عاشق میبودم ؟ آیا نباید با خلوصِ هرچه تمام تر آنچه را که درتوبره ام داشتم دودستی تقدیم میکردم ؟ آیا من کتابِ عشق و محبتم رو نباید باز میکردم تا او زود میخواند و ورق میزد؟ آیا می بایست شبیهِ همان زنان میشدم ؟متظاهر و متوقع ؟ و هزاران سئوال دیگر که بر ذهن و روحم جاریست ...
.....
شاید روزهایی دیگر تعدادی از همین خاطرات را بنویسم خاطراتی از گذشته هایی نه چندان دور .........شاید هم برای همیشه خداحافظی کنم ...
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ