دادستانم خداست
داد دل رنجورم پیش خدا میبرم و داد میستانم . فریاد بغض فرو خورده ام را به او میگویم و ترا می هراسانم .آری دادم به دادستان دهر خواهم گفت .تا او بستاند از تو طلب درد مرا و لوحی را که با خون ِ دل به تو سپرده بودم باز پس گیرد .
به خدا میگویم که غم من پیشِ غمِ جهان، پادشاه است و صبر ایوب در صبر من گم شده است . پس خدایا تورا به این صبر قسم میدهم که دادم بستانی .
خدایا من عریان از خاور تا باختر روح و جانم را به او شناساندم و او شمال تا جنوب وجودم را لگد مال کرد . باغی در این جهان شاداب و زیبا به او دادم و او خشکسالی ام داد و ویرانم کرد . او میوه ی وجودم را به نیش کشید و بر چشمم نیشتری فرو کرد .
بسکه از این سیاه بختی ناله زدم و گریستم دیده ام تاریک گشته و سرم سنگین .
خداوندا در کنج خانه ی غم اسیر و نومید تا کی؟ نمیخواهی جوابم دهی و مرا از این وادی سیاه برهانی؟ خداوندا نمیخواهی سنگ بزرگی را که جلوی حرکت رودخانه ی زندگیم را گرفته است برداری ؟
حکایت حرف او حکایتِ کینه ی شیطان بود و دل شکنیِ انسان .
چنان داغ دیده ام گویی ، مادری که در عزای فرزندش مویه میکند و بدنبال مرهمی و مهر دوباره ی جگرگوشه اش .
چنان ملتهبم گویی، که آتش سراپای وجودم را گرفته و بدنبال آب خنکی و تسکینی برای جگر سوخته ام .
خدایا یعنی باید مُسّببین این داغ ؛ شاد و سرخوش از عمل خویش و کام شیرین از سوزانیدنِ دلخوشی یک شوریده دل به شادمانی خویش ادامه دهند ؟
خدایا میوه ی آرزویم برباد رفته و کامم تلخ گشته ؛ خار بر چشمم نشسته و روحم محبوس گشته .دست عاطفه ام به کینه ای پس زده شده و دل عاشقم به خون آغشته . پس نظم عدالت تو کجا رفته ؟ که امروز خون بگریم و دردل بنالم و فغان سر دهم و رقیب پیروزمندانه خنده ی مستانه و شیطانی اش را بر مرکب ِ آسمان براند و چهارنعل بسوی خوشبختی اش بتاراند؟ آه ... نمیدانم که شهپرم چگونه بسته شد و صُفّه ی آسمانم تاریک . اما از تو میخواهم که رقیب را به خامِ بلند خود در کمند اندازی و سعایتش را تو جواب گویی . که من در این وادی جز تو کسی را ندارم .
خداوندا من از آسمانت به زمین سقوط کردم این چه خوابی بود؟ این چه سرنوشتی بود ؟ این چه رقمی بود که بر پیشانی ام نوشتی ؟ آخر چرا ؟ مگر نمیدانستی مرا در محبسی می اندازی که زندانبانش جز به شکنجه ام نمی اندیشد؟ و تشبیه عشق آسمانی ام را به بیانی ساده پرتاب میکند؟
آخر مگر ذائقه ی عشق و دوست داشتنم اینقدر تلخ بود؟
خدایا هنوز دلگیرم هنوز دلتنگم هنوز سر برسجده ات دارم و روی بر آسمانت هنوز دستانم آرزو میطلبند هنوز خود را پیدا نکرده ام هنوز هم سایه ی درد و رنج با من است . هیچ چیز جز صحبت با تو آرامم نمیکند .
مدتهاست که شبانه روز از شدت سردرد خواب و خوراک ندارم و خودت ناظری و میدانی که اگر در بیحسی و بیهوشی خواب فرو روم بادردی طاقت فرساست و بیدار شدنم بدتر از آن ...
آه ...خدایا من مفهوم و معنی زندگی ام را خیلی وقته که از دست دادم ؛ نمیدانم چه بگویم ؟ بارها و بارها از خود پرسیده ام آیا ارزشش را داشت ؟ آیا واقعا این هدیه ی آسمانی تو بود؟تو که عاشق بنده هایت هستی چگونه میتوانی هدیه ای از جنس بی وفایی ارزانی بداری؟
مگر نگفته بودی اُدعونی اَسَتجِب لَکُم ؟ مگر نگفته بودی؟ پس کو؟
کُفر میگویم ؟ نه ..ِ. نه خداجونم این کُفر نیست این اسمش نزدیکی به تو است که میتوانم براحتی با تو سخن بگویم و ناگفته هایی را که به مخلوقینِ بی وفایت نمیتوانم بگویم به تو میگویم ؛ آنها درکِ این استغاثه ها را ندارند عاجزند از درکش . آنها غافلند از عشق ِ تو به بنده ات . آنها غافلند از عدل و داد ستانی ات ....الها ؛ خودت خوب میدانی که کینه جو و بخیل و حسود نیستم ، اما نمیتوانم اینهمه رنج و ناخوشی را بیش از این بر دوش بکشم و رقیب، به راحتی تنها دلخوشی ام ؛ در روی زمین را از من بگیرد.و اورا در زندان خویش محبوس کند. من تحمل درد اورا نیز ندارم .
ایکاش مثل او جادویی میدانستم و وِردی میخواندم ... اما جادوی من تویی و فریادم را اوراد گونه به سوی تو میفرستم که خود بهتر میدانی چه کنی و چه نقشی بر لوح ضمیرم بنهی و رخنه در تقدیرم کنی . خود میدانی دستی را که آرزویم ؛ دلخوشی ام ؛ معبودم را از من گرفت و امیدم را قطع نمود چگونه قطع کنی او را و جادوی سیاهش را و روی سیاهش را .... خدایا دل شوریده ام را شور وحالی ده که دیگر هیچ ندارم که دیگر صاحب دلی نیستم که صاحبدل باشم ....
خداوندا خسته ام از این بی مهری خسته ام . از این بی تفاوتی خسته ام از این زندگی هم خسته ام
بار الها مرا دریاب که تو تنها معبودمی که تو تنها امیدمی که تو ....خدایا کمکم کن ، کمکم کن . میترسم به گناهی بزرگ مرتکب شوم میترسم آخر این درد باعث شود که خودم را نابود کنم و از تن خاکی ام خویش را بی اذن ِ تو رها کنم و زودتر از خواستت به نزدت بیایم . این شوق روز به روز در من قوّت بیشتری میگیرد . شبانه روز دارم با تو حرف میزنم اما خودت میدانی که فقط در ذهن و روحم یک خواسته را به زبان می آورم .خدایا رهایم کن ؛ کمکم کن ... دادم بستان از ظلم ِ ظالم .... کمکم کن خدایا تا جنونم راهی نمانده ... میدانی که امور دنیوی و روزمرگی ها را تقریبابه انتها رسانیده ام و کار زیادی نمانده است . پس مرا دریاب الها مرا دریاب ...
عروسی خَرانِ عاشق
چند روز پیش پسرم آمد و گفت : مامان اگر بخوام ازدواج کنم چکار باید کنم ؟ من با لبخندی پرسیدم چطور مگه ؟ گفت : یعنی میتونم ازدواج کنم و زنم رو بیارم توی این خونه ؟ اصلا چیکار باید کنم ؟ گفتم : مادر جان ، ازدواج که همینطوری نمیشه ؟ باید اول دَرسِت تموم بشه دوم سربازیتو بری سوم یه شغل ثابت داشته باشی چهارم باید پس اندازی باشه که بتونی لااقل امور اولیه یک خونه رو مهیا کنی . ضمنا حالا خیلی زوده که به این مورد بخوای فکر کنی . اونروز عمویش منزل ما بود همینکه سئوالهای پسرم رو شنید و جوابهای منو ،یهو با ریتم ِ مخصوصی شروع به خوندن شعر پایین کرد.... منم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم اینجا بنویسمش آخه به یه عزیز مهربون قول دادم یه پُست شاد بنویسم و این پُست رو فقط بخاطر او وبلاگ http://kolbeyeahzan.parsiblog.com نوشته ام . امیدوارم حق دوستی را ادا کرده باشم و به قولم عمل کرده باشم .
خری آمد به سوی مادر خویش بگفت مادر ؛چرا رنجم دهی بیش؟
برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری
خرمادر بگفتا ؛ ای پسر جان تورا من دوست دارم بهتر از جان
زبین اینهمه خرهای خوشگل یکی را کن نشان ،نیست مشکل
خرک ؛ از شادمانی جفتکی زد کمی عرعر نمود و پشتکی زد
بگفت : مادر ، به قربان نگاهت به قربان دو چشمان سیاهت
خر همسایه را عاشق شدم من نباشد بهتر از او ؛ درجهان زن
برو اکنون پالان را به تن کن برو حالا بزرگان را خبر کن
به آداب و رسومات زمانه شدند داخل به رسم عاقلانه
دو تا پالان خریدند پای عقدش یه افسار طلا از پول نقدش
خریدند از برایش یک طویله همانطوریکه رسم است در قبیله
خر عاقد کتاب خود گشایید وصال عقد ایشان را نمایید
دوشیزه خرخانم:آیا رضائی به عقد این خر خوش تیپ درآیی؟
یکی از حاضرین گفتا به خنده عروس خانم به گل چیدن برفته
برای بار سوم خر بپرس که خر خانم سرش یکباره جنبید
خران عرعر کنان شادی نمودند به یونجه ،کام خود شیرین نمودند
به امید وصال و شادمانی برای این دو خر در زندگانی
اعیاد و ایام ِ شعبانیه بر شیعیان مبارک باد
جانبازان عزیز روزتان مبارک
امام حسین (ع): جهاد با دشمنان دین بر هر دیندار واجب است
امام صادق (ع):پیامبران و مردان الهی، با قطع امید از مردم، به مدارج و مقامات بلند و رفیع نایل آمدند
گفتم : ای جانباز از چه روی زنده ای ؟
گفت : نفس میکشم
گفتم : بهر چه ؟
گفت : هوایی که درآن ایمان است
گفتم : ایمان به که ؟
گفت : به خدای یگانه ، به مردی که می آید و من در رکابش پای بکوبم
گفتم : که چه شود ؟
گفت : که به دستان قویش باد ایجاد شود
گفتم : چرا ؟
گفت : گلبرگ دلم را به حراج برد
گفتم : به چند ؟
گفت: که زمین مرا از یاد بـَرَد
وسپس ....
زمزمه کرد مهدیا دلِ من عین پَر است به سبکبالی یک قاصدکم تو بیا کز غم عشق تو دگر تاب ندارم عاشقان مردند و رفتند من دگر خانه ندارم ...
ملتمس دعای شما یارانِ بی ادعا
تولدت مبارک عزیزم
امروز تولد عزیزترین کسیه که توی زندگیم داشته و دارم . عزیز ترینم تولدت مبارک برایت سالها خوشبختی و سلامتی و سعادت را آرزومندم.
چقدر خوبه ادم یکی را دوست داشته باشه نه به خاطر اینکه نیازش رو بر طرف کنه
نه به خاطر اینکه کس دیگری رو نداره و نه بخاطر اینکه تنهاست و نه از روی اجبار
بلکه بخاطر اینه که اون شخص ارزش دوست داشتن رو داره و من عاشقانه ، خالصانه و صادقانه دوستش دارم بحد پرستش میخوامش . ولی نه بی حضور خدا چون او هدیه ای بود از طرف خدا این را به جِد و به جرئت میگویم .او هدیه ی خداست برایم و برایش بسیار ارزش قائلم . تا جان دربدن دارم .
******************************************************
ای بی نهایت ، ای بی زمانِ لامکان ، فهمم کوچکتر از آنست که تو بزرگ را بفهمم . نیازمند توام که به اندازهِ نیازم بر من میتابی و آرزوهایم را میشنوی . گره از مشکلاتم میگشائی .
امروز و دیروزها پدرم شدی .امروزو دیروزها دوست و یار و راهنما و راهگشایم شدی ، دست نیاز بطرفت دراز کردم ، خالی اش نگذاشتی ، تو امیدم را ناامید نکردی و مرا از درگهت نراندی ، مناجات عشق با تو گفتم ؛ عشقم را به سُخره نگرفتی . روحم را تطهیر میکنم برای تو دوست ، یار، و همدم . قلبم را هدیه ات میکنم بی هیچ منتی و تو نیز هدیه ام را بی هیچ غروری می پذیری . اندیشه ام را در طبق اخلاص می نهم و شادم که بتو می اندیشم . میخواهم که هدایایت را ارج بنهم ؛ چشمانم : به پاکی . دستانم : عاری از آلودگی . زبانم: پاک از ناحق گفتن . پاهایم : راست روِ ره ِ تو نه به کژی و نا اهلی ....
میخواهم آن باشم که تو دوست داری ، میخواهم با عشق و نام تو آواز بخوانم . با صدای اذانی که از گلدسته های عشق تو می سرایند سرود بخوانم و جان در رهت بدهم .
خدایا بدی بندگی مرا به خوبی دیگر بندگانت ببخشای که تو را بنده های دیگر بسیار است و مرا جز تو خدایی دیگر نیست . پس مرا به خود وا مگذار ...
ای بی نهایت ... افق بیکران روح مرا به عِطر عطاری خویش معطر کن ، خلوت تنهایی مرا با جلال نور خویش بیارای ، این شیدای بی نشانت را شیدائی سفر است به کوی عشقت .... پروازی با دو بال گسترده به ماوایت ارزانیم دار.
نقش محرم، عاشوراو عزاداری سیدالشهدا در پایداری مردم
و سایر مطالب مربوط به ماه محرم .
عاشورا در متن زندگی شیعه و در عمق باورهای پاک شیعی جریان دارد.و نهضت کربلا
در طول 14 قرن پرگار عشق را ترسیم کرده است . شک نداریم که آن حماسه عظیم
و انگیزه ها و اهداف و درسهایش یک (فرهنگ) غنی و ناب و الهام بخش است و دلباختگانِ
اهل بیت از کوچک و بزرگ ،عالم و عامی ؛ همواره با فرهنگ عاشورا رشد کرده و اغلب برای آن
جان باخته اند . تا آنجائی که در آغاز تولد کام نوزاد شیعه با تربت سیدالشهدا(ع) وآب بر میدارند.
به نشانه آب فرات . و هنگام خاکسپاری نیز تربت کربلا را همراه مرده میگذارند.
در این فاصله از زندگی تا مرگ نیز با عشق ائمه معصوم با عشق حسین بن علی زندگی میکنند
هنوز بعد از 1428 سال برای شهادتش اشک می ریزند و این مهر و عشق مقدس با شیر وارد
جانشان میشود و با مرگ به سوی او می شتابند .
به این چه میگویند؟ چگونه است این عشق ؟
مگر نه اینست که دلدادگان اهل بیت عصمت دل در گرو عشق ابا عبدالله (ع) دارند وسر بر آستان ولای او می سپارند؟
پیر و جوان ، روحانیون،مداحان و ذاکران و امت اسلامی همه و همه از واقعه کربلا و عاشورا می گویند ؟
پس از چه رو است که هنوز بعضا نمیدانند قیام امام حسین (ع) برای چه بود؟
چرا خود و خاندانش به قتلگاه رفتند ؟
فلسفه این عزاداریها چیست ؟
آیا فقط بخاطر اینکه ما امروز عزاداری کنیم و به هرشکل و مدلی بریزیم تو خیابانها؟ و تا صبح
شاهد حرکاتی عجیب غریب باشیم و اْشکال گوناگونه جوانهایمان ؟ که حتی نماز ظهر و عصر و
مغرب و عشا خراب بشه ، قضا بشه و یا حتی خونده نشه ؟که چی ؟ که راهپیمائی رفته ایم ؟
که تا دمدمای صبح تو خیابان بودیم و خسته از این راهپیمائی برگشتیم به رختخواب و از نماز
صبح هم باز مانده ایم ؟
یا بخاطر قرارهای آنچنانی بعضی از جوانها این مراسم انجام میشود ؟یا برای سالن های مُدی
که تشکیل میشود؟ یا آهنگهایی در نقاب نوحه و سینه زنی ؟! که جداْ شرم آوراست ؟
بخدا قسم که این نبوده و نیست . چرا ما هنوز مفهوم این جمله امام حسین ع را نمیدانیم که
فرمودند: "بخدا قسم من قیام نکردم مگر به خاطر حفظ دین جدم و بر پا داشتن نماز و امر به
معروف و نهی از منکر"
دین اسلام . اسلام ناب محمدی چه بود؟ چه میخواست ؟ پیامبر چه گفت ؟ ما چه کردیم ؟
لْق لقِ زبان ؟ نوک به زمین زدن ؟ ادای مسلمان درآوردن ؟ یا مردم آزاری و بی تفاوتی به
نماز و دستور خداوند ؟ ما چه میکنیم؟ ما کجای کار هستیم ؟ ما چه فهمیده ایم ؟
عزیزان بیایید : بخوانید ، بپرسید ، بفهمید که پیامبر اعظم و ائمه معصومین چه پیامی برای ما
مسلمانان و صاحبان آخرین و کاملترین دین ، داشته اند . بیایید با عقل و درایت به بررسی
و تحقیق بپردازیم بخدا قسم که برنده خواهیم شد در جایزه ی دنیوی و اخروی . بخدا قسم
که اگر بفهمیم بازنده نخواهیم بود.
اینکه فقط شعار بدهیم و و گناه و ثواب ظاهری را برای خودمان یا دیگران زمزمه کنیم ، نشد
دینداری .
این محرم نیز آمد . باید دید که اینبارهم میگذاریم و میگذریم یا از آن درسها میگیریم ؟
امام حسین (ع) راه پیما نمیخواهد . اما رهرو و مسلمان میخواهد . پس بیائیم رهرو باشیم.
و...درادامه ............
برخی از تاثیرات حماسه عاشورا از این قرار است :
1- قطع نفوذ دینی بنی امیه بر افکار مردم
2- احساس گناه و شرمساری در جامعه بخاطر یاری نکردن حق و کوتاهی در ادای تکلیف
3-فرو ریختن ترسها ورعبها از اقدام و قیام بر ضد ستم
4- رسوائی یزیدیان و حزب حاکم اموی
5- بیداری روح مبارزه در مردم
6- تقویت و رشد انگیزه های مبارزاتی انقلابیون
7- پدید آمدن مکتب جدید اخلاقی و انسانی ( ارزشهای نوین عاشورایی و حسینی )
8- پدید آمدن انقلابهای متعدد با الهام از حماسه کربلا
9- الهام بخشی عاشورا به همه نهضتهای رهایی بخش و حرکتهای انقلابی تاریخ
10- تبدیل شدن ((کربلا)) به دانشگاه عشق و ایمان و جهاد و شهادت برای نسلهای انقلابی شیعه
11- بوجود آمدن پایگاه نیرومند و عمیق و گسترده تبلیغی و سازندگی در طول تاریخ بر محور شخصیت و شهادت سیدالشهدا (ع)
و دیگر.... از نتایج نهضت کربلا
1-پیروزی مسئله اسلام و حفظ آن از نابودی
2- هزیمت امویان از عرصه فکری مسلمین
3- شناخت اهل بیت بعنوان نمونه های پیشوائی امت
4- تمرکز شیعه از بعد اعتقادی بر محور امامت
5- وحدت صفوف شیعه در جبهه مبارزه
6- ایجاد حس اجتماعی در مردم
7- شکوفایی موهبتهای ادبی و پدید آمدن ادبیات عاشورائی
8- منابر وعظ و ارشاد ، بعنوان وسیله آگاه کردن مردم
9- تداوم انقلاب بصورت زمینه سازی و نهضتهای پس از عاشورا
....
شاید از حوصله شما عزیزان خارج باشد و وقت گرانبهایتان بسیار کم جهت خواندن مطالبی چنین
طولانی . اما گاهی وقت گذاشتن روی بعضی مطالب بهره بری بیشتری دارد تا گشت و گذار
در باب دلنوشته ها و غیره و غیره ....در مورد مسائل فوق سخن بسیار و وقت شما اندک
است . چنانچه بتوانم خلاصه تر خطوطی چند اضافه میکنم . و اگر متوجه شدم که از حوصله
عزیزان خارج است بقیه را موکول میکنم به پست بعدی . زمان فرقی نمیکند که در ماه محرم و
صفر باشیم یا سایر ماهها . مهم اینست که بیاندیشم و محصول برتری از سخنانی در این باب
برداشت کنیم .
که در اینجا بسنده میکنم به آداب وعظ و منبر
اهل منبر و وعظ که در محافل دینی و مجالس حسینی برای مردم القای سخن و ایراد موعظه و
ذکر مصیبت می کنند . چون با دل و دین مردم سرو کار دارند و شنوندگان ؛ کلامشان را حجت
می شمارند . باید خود به حرفهایشان معتقد و عامل باشند. تا هم سخن تاثیر کند و هم از وجهه
دین و علمای دینی کاسته نشود ((تا دشمن نتواند توطئه کند ، برای نابودی شیعیان و فرهنگ
عامه و مردم توانمند ما )) بنا بر این بر فراز منبر رفتن و به موعظه خلایق یا نشر خلایق
پرداختن ، کار هرکس نیست و صلاحیتها و شرایطی می طلبد . علمای بزرگ که دلسوز دین
بوده اند همواره کتبی یا شفاهی به اندرز و رهنمود در این زمینه ها پرداخته اند . از جمله :
میرزا حسین نوری در کتاب ارزنده خود (لوء لوء مرجان) به بیان آداب اهل منبر پرداخته و
اخلاص را پله اول منبر و صدق را پله دوم آن دانسته و نکاتی را هم بعنوان ((مهالک عظیمیه
روضه خوانان و اهل منبر)) دانسته است . که بعضی از آنها از این قرار است :
1- ریا کاری و به خاطر دنیا کارکردن
2-روضه خوانی را وسیله کسب خویش ساختن
3- آخرت خود را به دنیا و به دنیای دیگران فروختن
4- عمل نکردن روضه خوان به گفته هایی که خود نقل میکند
5- دروغ بافتن در منبر و رعایت نکردن صدق احادیث و حکایات .
که شاگرد ایشان مرحوم محدث قمی در منتهی الامال پس از بیانی شیوا در زشتی دروغ در
مجالس عزاداری و منبر و مرثیه و استفاده از غنا در نوحه خوانی و رعایت نکردن دقت در نقلهای تاریخی سخنانی دارد تحت عنوان ((نصح و تحذیر)) و اهل منبر را بر حذر میدارد از مبتلا شدن
به دروغ و افترا بستن بر خدا و ائمه و علماء . غنا خواندن . اطفال امارد(منوط به همان غنا) را
با الحان فسوق(لحنی که زشت یا گناه آلوداست ) پیش از خود به خوانندگی وا داشتن .بی اذن
و ..... خلاصه کلام: نیایند ، بجای ترویج دین و معرفی قیام حسین ابن علی( ع ) بیایند؛ بال و پر
مهاجمین و توطئه گران را بگشایند و زبان فاسقین را برما شیعیان دراز گردانند.
بقول حافظ علیه الرحمه (لسان الغیب) که نقل میکند:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
**********
منابع مورد استفاده حوزه ،کتابخانه ،فرهنگ عاشورا
سایت گوگل : سرچ : لب تشنه -کربلا
مرواریدش به یغما رفت ...................
دُرَ گرانبهایش به تاراج رفت .....................
اشک چون سیلاب ، خانه اش ویران کرد .....
دلش خون شد از خنجر بیداد زمانه ...............
بازم بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هل من ناصر ینصرنی
کجاست آنکس که مرا یاری دهد ؟
مالک ملک دلی ، یا علی
رافع هر مشکلی ، یاعلی
نگین قبلهِ اهل یقینی ،یاعلی
ذکر هر مومن اهل دلی، یاعلی
عید غدیر خم بر عموم شیعیان جهان مبارک باد
این چند وقته زیر پرچین نگاهت نشستم و زل زدم به رنگهایی که ساخته بودی
زرد قرمز نارنجی قهوه ای بنفش .... بعد از یه بارون و یه هفت رنگ آسمونی
قوس و قزح ...خیلی دوستش دارم . آدما هم همینجوری ان ؟بعد از یه بارون ؟ نه
اصلا هفت رنگ میشن ؟ یه سایه بون از آسمون تا زمین میسازن یا برای خودشون
سایه میشن ؟ یا نه . همش هفت رنگ هستن؟ اما نباید اینو بگم اونا نمیتونن رنگ
قشنگ قوس و قزح رو داشته باشن . ... این کجا و آن کجا ؟
تنه درخت رو میکاویدم چه شیارایی ؟ چه رنگها و خطوطی ؟ بعدش توجهم به
برگهای خشکیده روی زمین افتاد. خم شدم و یکیشو برداشتم و با دقت خاصی
بهش نگاه کردم . عمیق تر از همیشه .خطوط قهوه ای و سیاه و رنگ دانه شتری و
نارنجی و خالهای ریز قرمز... روی شاخه درخت هنوزم برگهای سبزی خود نمایی
میکردن وای خدایا بنازم به نقش آفرینی ات ... چقدر هنرمندی چقدر چیره دستی
هرچه بیشتر غرق طبیعت میشدم بیشتر دلم میخواست نقاشی کنم . بعد زیر لب گفتم
خدایا میشه منم مثل تو نقاشی کنم ؟ میشه گل بوته های هزار رنگ روبکشم؟میشه
مثل تو که یک گل وحشی رو چنان منظم کشیدی و رنگ آمیزی کردی که حتی تک تک
پرچمهای اون گل شکل کامل گل رو دارن ؟ حتی تخم گل رو هم که با دقت نگاه میکنی
عینهو خود همون گل رنگ و نقش داره ؟ وای چطور میتونم اینهمه سبز رو روی یه تابلوینقاشی جلوه بدم ؟ اینهمه قرمز و آبی و زرد و نارنجی و ... آخه اگه بهترین نقاشم بودم بازم نمیتونستم . خدا جون میشه یه نوک سوزن از هنرت رو به من هدیه بدی؟
مورچه رو نگاه کن ... به این کوچولوئی چه بار سنگین و بزرگتر از خودشو به دوش
کشیده و داره میبره خونه اش ...(عینهو بار سنگینی که روی دل و شونه های فرتوت منه ) عجب تلاشی . آخه خدایا من حتی قدرت این مورچه رو هم ندارم .
دوتا کلاغ دارن قارقار کنان دنبال کبوتر بچه تو آسمون میکنن. کبوتره میترسه و میلرزه
و بال میزنه بالمیزنه ...جیغ میزنه ... آهان فوج کبوترا سر رسیدن .. کلاغا بال زدن و روی یکی از دیوارای اطراف نشستن و خودشونو زدن به کوچه علی چب ... انگاری اینانبودن که میخواستن شکارش کنن .
قربونت برم خدا جونم تو چقدر بزرگی ...چقدر دوستت دارم .
یه جور دیگه ای داشتم به اطرافم نگاه میکردم . امروز انگاری یه چیزیم میشد. یه جورائی عاشقونه تر .
تن پوش روز و خورشیدی که ابر روشو پوشونده بود و گاهی زور خورشید تو این سرما بهش می چربید .
به ذره ذره سلولهام فکر میکردم ... عجب حال و هوایی پیدا کردم ها ؟
دوباره غرق طبیعت و دستهای پر مهر و عاشقانه ای رو می دیدم و با خودم میگفتم
او که این سفره رنگین زمینی رو برای ما زمینی های بی چشم و رو آماده کرده تا از این خوان نعمت استفاده کنیم. اما یه تشکر خشک و خالی هم بلد نیستیم . میریم مهمونیش اما کلی از پذیرائیش ایراد میگیریم و ده قورت ونیممونم باقیه .
یه دفعه چشمم به دستام افتاد ، خشکیده بود رو به آسمون و گدایی میکرد . چی رو داشتم از خدا گدایی میکردم ؟ حالا چرا رو به آسمون ؟ مگه تو ...توی دلم نیستی ؟ مگه در وجودم نیستی ؟
مگه همه جا بامن نیستی؟پس چرا تو آسمون دنبالت میگردم و دستم رو دراز میکنم؟
شاید بخاطر حسِّیه که از کودکی در همه ما رشد کرده و یادمون داده بودن که بهترین و مهربون ترین تو آسمونه . خدا اون بالاهاست ... توی اون وسعت بیکران آبی که رنگ مهر وآرامش داره ...
اما یه سئوال ؟
از من چه مانده ؟ هیچ؟
یک سینه پر از درد و سئوال؟ یک قلب زخمی و عاشق ؟ یک وجود ((تا )) شده ؟
دو چشم خونین از اشک و انتظار ؟ ... یک آه ؟ ... مرا گریزی نیست ... جز پاره پاره های
روحی دردناک و غروری که لاشه اش را بر شانه هایم میکشم اما نه غروری که اینک
خرده هایش را در گونی زمان و زندگی ریخته ام و این بار سنگین را به کول کشیده ام
نه ... دیگر چیزی نمانده است ... با این حال کشتزار دل عاشقم را بذر میپاشم شاید که ... شاید
شاید ... شاید ....
خدایا در من هنرت را به نمایش بگذار.... مرا دریاب ... مرا نگاه کن نگاهم کن .
خدایا دوستت دارم و عاشقانه میپرستمت .
پروردگارا به تو پناه میبرم و عارفانه به نماز و نیایشت می ایستم .
الها سخنانت را که بوسیله قرآن کریمت بر من منّْت گذاشته و تفهیمم میکنی با دل میشنوم و سعی در درکش میکنم.
یا رب نعماتت را شکر گزارم .
اما خدایا مرا موُاخذه نکنی وقتیکه سر بر سجده میگزارم و تو را ستایش میکنم ناگهان او در ذهنم نقش می بندد .
از من دلگیر نباش وقتی به نماز می ایستم و اورا نیز کنار خویش می بینم .
خداوندا از من نرنج وقتی با تو دردد ل میکنم همه اش نام اورا عاشقانه با پر روئی پیش تو عنوان میکنم .
بار الها چه کنم که با هیچکس نمیتوانم رنجی را که بر من مستولی است ،بگویم. جز تو که آتش درونم را سرد میکنی و صبورانه به حرفهای احمقانه ام گوش میکنی و توقعات بیجایم را میپذیری .
خدایا نمیدانم چه کسی اورا از من ربود ؟ من هنوز هم اولین گروهی که افکارش را بهم ریختند و اورا بر علیه من شوراندند نفرین میکنم . و هرروز از تو میخواهم که عذابشان را زیاد گردانی که دلم را به خون کشیدند . گرچه تو نفرین را دوست نداری . اما او از همان زمان ببعد خود را از من دور و دورتر کرد ... سعی کرد سخن دلم را نشنیده بگیرد .که مورد مواخذه تو قرار نگیرد .درحالیکه خودت اجازه اش را صادر کرده بودی .
هرگاه به او گفتم دوستت دارم به حد پرستش .گفت : استغفرالله و یا سکوتی مرگبار برای من ...گاه مرا مواخده کرد و گاه کلمه ای گفت که از صد ناسزا بدتر بود و من آنوقت حس میکردم چقدر حقیرم . حتی از اینکه مرتب به او بگویم دوستش دارم و بی او میمیرم احساس حقارت میکنم .
یا ربّ تو به من بگو آیا این عشق و دوست داشتن ((بقول بعضی ها مجازی )) را من خود بدست آوردم ؟ یا تو به من هدیه اش کردی ؟ من در مقابل هدیه تو ناشکر نیستم . اما خدایا او خودش را از من گرفته ... شاید هم دیگری ... نمیدانم . فقط اینرا میدانم که امکان ندارد همزمان با فکر بتو و صحبت با تو به او فکر نکنم . امکان ندارد در خواب و بیداری اورا از ذهن و روح و دلم خارج کنم .
چه کنم ؟ بارالها چه کنم ؟ لحظه به لحظه به تنگنای گور نزدیکتر میشوم و او نمیداند که دوری اش مرا به مرگ و نومیدی نزدیکتر کرده . گرچه سعادتیست مْردنم شاید مرا به تو نزدیکتر کند. ادامه مطلب...
دوستان خوبم سلام اعیاد یکی بعد از دیگری آمدندو رفتند و بقولی ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم. مدتی که نبودم نتوانستم به شما تبریک بگم الانم دیر نشده عید همه تون مبارک دل خوشی داشته باشید.
****
برای همون دیوونه که ... توی کامنت های خودم جواب نوشتم برو بخون *****
.......
راست میگفتی و من باور نمیکردم . یادته یه روزی همون روزی رو میگم که اولین کوله بارتو بستی ، گفته بودی که ...نه بزار از اولش بگم . گفتم : دلم برات تنگ شده پس چرا نمیآئی ببینمت ؟ به خنده گفتی : یکی دوماه دیگه شاید.. و این شوخی جدی شد و دوماه نیامدی . و بعد از دوماه دوساعت اومدی مثل غریبه ها و با یه توپ پر که چنین و چنان .... و رفتی و منو با کوله باری از درد و حسرت برجای گذاشتی . باز ملاقات بعدی دوماه و سه روز شد ویکساعت و چهل و پنج دقیقه .... و ملاقات بعدی دوماه و نیم و یکساعت و ربع .... و بعدی داشتیم به سه ماه نزدیک میشدیم ....آخریش شد چهل و پنج دقیقه ....
دیروز همون 45 دقیقه ای بود که آمدی و در جمع عده زیادی که حضور داشتن نشستی و زود هم رفتی . از چی فرار میکردی نمیدونم اما برای من لحظاتی سرشار از زیستن و معنای بودن را داشت و تو ؟ نمیدونم چی بگم . وقتی تا دم در مشایعتت کردم انگاری میترسیدی بهت ناخنک بزنم و از حلاوتت مزه مزه کنم . اما نه ... اینطور نبود که تصور کردی . وقتی صدات کردم که باهات صحبتی کوتاه در مورد اون نامرد داشته باشم رنگت پریده بود فکر کردی الانه که جلوی اونهمه آدم بپرم بغلت و ببوسمت . هیهات که هیچوقت بعد از اینهمه زیستن منو نشناخته ای ... هیهات ... باشه این هم یکی روی همه اش . اما دیدی که اگه بخوام کاری کنم از هیچ بنی بشری نمیترسم . فقط این نگهداری حرمت تو و خواست توست که مانع از هر عکس العملم میشه . خودت هم خوب میدونی اما نمیخوای بپذیری .
دلم هر روز بیشتر از روز قبل تنگه ، قطرات اشکم رو که تو دل شب ،گونه هامو میشورند که نمیبینی . سیلاب سحر گاهی مو خبر نداری . اگه سنگ صدای حرفهای دلمو میشنید تا حالا هزار تیکه شده بود . مگه تو دلت از فولاده که اینقده بی خیالی ؟دردامو میدونی و بها نمیدی ؟ رنجامو میبینی و صحه نمیگذاری ؟ آخه به تو چی بگم ؟ همش برا اینکه دلم مثلا نشکنه میگی کار دارم . مشکل دارم و ......... آخه مگه من غیر تو روی این زمین خاکی کسی رو دارم که بهش دل ببندم ؟ دارم از غصه بی تو بودنها دق میکنم . اصلا به بعد جسمیش نمی اندیشم . روحم آزرده از این تنهائی و بی تو بودن هاست . دخترت میدونی چی میگه ؟ پشت تلفن بهت گفتم که .... چه وقت میخواد این دردها پایان بگیره . چه وقت تو میخوای متوجه بشی که داری راهتو اشتباه میری ؟ دیگه حتی خجالت میکشم بهت بگم دوستت دارم و بهت نیاز دارم . دیگه روم نمیشه بگم بخاطر خدا آزارم نده ... تو که نمیدونی من چطوری دارم تو اجتماع و دوروبری هایی که خودت میشناسیشون مبارزه میکنم . نمیدونی که چطوری دارم از تو و خودم همزمان حمایت میکنم . آخه مگه من زندونی هستم که اینطوری ملاقاتم میکنی ؟
حتی نیومدی کادوی تولدتو بگیری . نیومدی سوغاتتو بگیری . نیومدی دل بیچاره ی ....................یادم نبود که از حرفای تکراری خسته میشی و سردرد میگیری . ببخشید.