سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید که آن رشته میان شما و خداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
یکی بود یکی نبود ....(یکشنبه 86 تیر 17 ساعت 5:54 عصر )

 

خُرد خواهم شد ، من . زیر این عشق عظیم و تمام مردم به منِ عاشقِ خُرد ............توسری خواهند زد ... خرد خواهم شد .
خرد خواهم شد و خواهم برد این گرانمایه ترین گوهر را  زیر فرسنگها خاک از بالا که تو از من دوری ...
یاد تو اینجا در قلبم و در این جانی که در ره عشق تو من خواهم باخت .و تو اینجا می مانی .. تاهمیشه . تا زمانی که خدا آن بالاست ... باز هم دور از تو باید ماند؛ بازهم دست به دست ِ غمها باید داد .
بازهم من دعا خواهم کرد خود را و تورا و هرچه عاشق را .. و خدا خواهد ماند . و خدا خواهد دید ...... چون دعا خواهم کرد ...که بمانم عاشق ؛تاروزی که زنده هستم .

میدانم ، بازهم مرا دیوانه میپنداری ، یا به من میخندی . اما امروز که پر از دردم امروز که افکارم لحظه لحظه های عاشقی ام را میکاود و به من میخندد ... باز امروز که پر از اشکم و دیوانگی ام ... باتو میگویم.
.....
یه قصه میخوای بگم برات؟!!
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکی نبود . یه زن عاشق بود و یک مرد گرسنه ...(آیا عاشقِ زن بود؟!!) و زنِ عاشق غذایش عشق بود و عشق بود و عشق ... و مرد گرسنه ، غذایش زن ِ عاشق بود ... او چشید و نوشید و خورد .... سیر شد یعنی ؟ خندید بعدش ؟ دیگر بازهم گرسنه خواهد شد ؟ یا که میماند و نفرین میکند عاشق را ؟ من را ؟ عشقم را ؟یا که دیگر پشیمان گشته؟ 
خیالی نیست ... تو بمان تا خدا آن بالاست تو بمان ....
قصه ی ما تموم نشده ؛ این جان ِ منه که داره تموم میشه .

از قصه ام ناراحت شدی؟ ناراحت نشو .............

گفتم که شجاعت کلامم را نشان گستاخی ندانی .
گفتم تا مهربانی ام را ترس نخوانی .
گفتم تا مهرم را نیاز ندانی .
گفتم تا آگاهی ام را نادانی نخوانی .
گفتم تا خاموشی ام را جهل ندانی .
پرسیدم تا سئوالم را خصومت نخوانی .
آری ....آری ....
من مترسکی در جالیز جاخوش کرده ام
من معنای عشق را در سکوت یافته ام
من مفهوم بودن را در کمرنگ بودن دیدم
من خویش را بیگانه تر از بیگانه ها یافتم .
لبریزم ............لبریزم ........... عشق تو گاه مرا به مرز جنون میکشاند و گاه زیرکانه به کند و کاو وادارم میکند ..که  همه هستند ، به جز من ..... همه هستند به جز من ... چه بگویم ؟ هان ؟ حرفی برای گفتن مانده آیا؟ حرف زیاد دارم خیلی زیاد اما از همین طبق ... نه بیش و نه کم .........از سبدی عشق و ایثار و خلوص ....
چه خواستم جز خلوص عشق از تو ؟ چه خواستم؟ من فقط تورا و مهر تورا میخواهم .من فقط عشق تورا میخواهم . من تورا میخواهم ...............


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

دروفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع(چهارشنبه 86 خرداد 30 ساعت 6:0 عصر )

 

نمیدونم چقدر از عشق و مهری که به تو دارم خبر داری چقدرشو حس میکنی . وقتی برات از شب زنده داریهام میگم وقتی که با تو نجوا میکنم وقتی لب به غذا نمیزنم وقتی که فقط با فکر به تو زندگی میکنم وقتی که برات میگم کاسه صبرم لبریز شده یا اینکه مثل زغال گداخته روی آتش شدم یاحتی اینکه میگم حالم مثل کسیه که به ستونی بستنش و زیر پاهاش هیزم گذاشتن و لحظه به لحظه شعله ورتر میشه ...آخ نکنه تو دلت بهم بخندی نکنه باورم نکنی ؟ نکنه باورت نشده که از فراقت میسوزم و چو ن شمع بخاطر عشق تو میخندم و ازاین سوختن لذت میبرم ؟ نکنه که باورت نشده از غم هجران تو بلای جان همه شده ام و بیزاری را برای خودم خریده ام ؟

معشوق چون نقاب ز رخ نمیکشد                 
هرکس حکایتی  به تصور چرا کند؟

به من گفته بودی غیر تو کسی را نخواهم و نخوانم آنهم با زبان بی زبانی گفتم به چشم .
گفتی بشناسمت به تحقیق و تقدیر و تسلیم  گفتم به چشم . گفتی مرا همینگونه انتظار داشته باش که هستم ، گفتم به چشم . گفتی من اینم که باورم کنی گفتم به چشم ...

اما ..............

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چوشمع
کوه صبرم شد چو موم در دست  غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

اشتیاق(چهارشنبه 86 خرداد 16 ساعت 4:15 عصر )

 

همیشه با یه اشتیاق تموم نشدنی به رگ و ریشه های این عشق نگاه کرده ام . برام مهم نبوده که چقدر طول میکشه چون بنا به خواست خودم هرروز این کار رو عاشقونه انجام میدهم ، گرم و داغ میشوم و خودم را در خویش میسوزانم . عین پروانه که دورشمع اونقدر میگرده تا بالش بسوزه و فنا بشه ... یا نه ، عین شمعی که ذره ذره آب میشه و برای عشقش اشک میریزه و بی هیچ ادعایی در خودش غرق میشه ، تموم میشه ...
این یک جریان زیباست برای من و نمیدونم دیدگاه تو از این احساس چیه اما من براش خیلی ارزش قائلم و نمیتونم با یک لحظه یا چند ساعت دیدار ازش بگذرم تا دوباره بهش احساس نیاز کنم ، شروع که میشه یعنی طلوع که میکنه خیلی قشنگه اما همینکه به غروب نزدیک میشه و اینکه تو باید بارتو ببندی و ناگزیری تا روز یا روزهای بعد بسازی و بسوزی و حرفهایی که ناگفته و ناتمام است، تا نگاه میکنی وقت رفتن رسیده و حکایت همیشگی و ناگزیر به دریغ و حسرت که چقدر زود  دیر میشود ...

گاهی از زندگی خسته و وازده میشوم .از تکرار بیهودگی هایم از همه چیز و همه کس دلگیر میشوم و خسته تر از همیشه رهسپار راه درد........
گاه حس میکنم فقط یک وسیله هستم . و این مرا مثل خوره میخورد .
میدونستی حتی اشیاء هم روح دارند؟ چه برسه به یه دل شیشه ای عاشق ....
من نمیخوام وسیله باشم . من پر از احساسم پر از احساس .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

جبر روزگار دیریست که ادامه دارد(چهارشنبه 86 خرداد 2 ساعت 6:17 عصر )

 

میلاد باسعادت حضرت زینب (س) بر شما مبارک باد

و سالروز آزاد سازی خرمشهر بر شما مبارک باد

و اینک سخنی با تو دارم . بشنو ؛ ببین ؛ و بخوان ..........

دیرگاهیست که حس میکنم به بازی گرفته شده ام و جز وسیله ای برای گذراندن ایامت نیستم . از زمانیکه خود میدانی و من نمیدانم چرا ؟ بازی را آغاز کردی . خودت اظهار میکنی که مرا دوست داری آنهم عاشقانه !! بعید میدانم مثل من عاشق باشی رفتارت چیزی دیگر را بیان میکند . نمیدانم چرا سئوالهایم بی جواب میمانند . نمیدانم چرا در قبال من اینقدر بی توجه و بی خیال هستی . نمیدانم چرا برای بهبود اوضاع هیچ تلاشی نمیکنی و همیشه من باید دونده باشم . دلم نمی آید لحظاتی را که در کنارت هستم با حرف و سئوال و گلایه تلخ کنم . اما ... اما تو می آیی که شهدی بنوشانی و با عجله تلخی هلاهل را میچشانیم . من چه کنم ؟ میدانم ، میدانم گرفتاری ؛خسته ای ؛ سرت شلوغ است . اما آیا وقتی را که برای دیگران به وفور داری تابحال به لحظه ای ناچیز به من نیز داده ای ؟! تو میخواستی آن بشود که شد. من چه ؟ برای من نیز آن شد که باید میشد؟ میدانم با گفتن این حرفها جز عذاب برای تو نخواهم بود اما چگونه سلیس و بی پروا آنچه را که دردل میگذرد بر زبان بیاورم بی آنکه عداب نکشی یا دلخور نشوی ؟ گفتنی ها بسیار داشتم و سئوال ؛ بیشمار ... اما چه بگویم چه بگویم . سخت نگرفتم زندگی مرا سخت در خویش منگنه کرد .من هیچ تقصیری نداشتم این جبر روزگار بود .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

چه کسی راست میگوید؟(چهارشنبه 86 اردیبهشت 5 ساعت 2:54 عصر )


آنگاه که سخن گفتن سخت و طاقت فرسا شده و می شود . 
آنگاه که صحبت کردنت را همه و همه باید بشنوند اما نشنیده میگیرند. 
آنگاه که سخن گفتن تنها و تنها در سکوت بی پایان نگفتن خلاصه می شود.
آنگاه که فریادهای بر خاسته از عمق جانت را گوش شنوائی نیست.
 آنگاه که گفتن و شنیدن دوستت دارم گناهی بس بزرگ شمرده می شود.
آنگاه که نگاهت را باید از میان نگاههایی که به تو زل زده اند ، دزدانه و با سختی رد کنی  و به تمنای شنیدن ِدوستت دارم، روانه شوی . 
آنگاه که هزاران چشم را، برای دیدن یک نگاه گم شده دور میزنی و سراسیمه و آنهم فقط لحظه ای به او چشم می اندازی و نه بیشتر که مبادا نامحرمان برتو خرده بگیرند. 
آنگاه که غصه های کهنه جایی غیر از دل پردرد را نمی یابند و باید در قلب رنجور و زخم خورده ات تا سالیان سال باقی بمانند.
آنگاه که به همراهی؛ مُهر گناهی  نا بخشودنی وبه  گمراهی؛ نشان لیاقت می دهند .
چگونه باید گفت : که من هستم؟
بگذارید باشم و بگذارید کودکی کنم و بگذارید ....
و بگذارید زندگی کودکانه من رنگ عشق کودکانه بگیرد .
و بگذارید عروسک بازی کودکانه من به عروسی دخترکان زیبای محله پیوند بخورد.
و بگذارید این عروسی کودکانه را فرجامی زیبا و خدا پسند پایان دهد .
و بگذارید تارهای صوتی منجمد شده از سکوت سالیان درازم به حرکت هرچند آرامی در گفتن دوستت دارم به حرکت در آید.
نمی توانم آنچه را در عمق  وجودم می گذرد بر زبان بیاورم و آرامشی را هر چند کوتاه ،لحظه ای بر خود مستولی گردانم .من چگونه میتوانم میان این غوغا زندگی کنم ؟
جائی که آدمیان برای پوچ ترین اهداف یکدیگر را له میکنند .




» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

اتش دل(سه شنبه 86 فروردین 21 ساعت 3:5 عصر )

 

سینه ام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت           
               آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری  دلبر بگداخت                    
                جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
هرکه زنجیر سر زلف پری رویی دید               
                    دل سودا  زده اش بر من دیوانه بسوخت
سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع          
               دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی  نه غریب است که دلسوز من است        
               چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد                  
                         خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست             
                همچو  لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم            
                   خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی                 
               که نخفتیم  شب  و  شمع به افسانه  بسوخت

            غوغاست در من ، غوغاست ، عزیز تر از جانم : از آتش هجر تو میسوزم . هرروز چون دیوانه ای گرد کعبه خیالی آمالم میگردم و ستایشت
            میکنم . و چون کبوتر حرم به شکرانه محبت بیدریغت سجده ات میکنم .
            تشنه ام ، تشنه ی دیدارتو معبودم ، تشنه ی پرستش تو محبوبم ، تشنه تر از خاک و گلِ خشکیده و ترک خورده بیابانی بی آب و علف . لبهایم
            از عطش تاول زده اند و تنم چون آهن گداخته بر سندان آهنگران شعله وراست . سرخِ سرخ  ، میسوزم و از آتش دلم کاهیده شده ام و بالهای
            پروازم بوی سوختگی میدهد و مشامت را می آزارد . 
            معبودم : مرا دریاب . تو را میخواهم . پرواز بسوی تو و آغوش پر مهر تورا میخواهم . بگذار بیایم و بوسه بر دستان نوازشگرت بزنم .
            بگذار بیایم و سپاسم را به صورت سجده ی شکر بگویم . بگذار ... اجازه بده که خنکای نوازش تو تن گرما زده ام را نسیم مهر بخشد . 
            همچنان در انتظار روز جمعه ثانیه شماری میکنم . معبودم مرا دریاب . غوغاست در من ، غوغا .
           

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

بیا و تقویم زرین زمانم باش(چهارشنبه 86 فروردین 8 ساعت 1:9 عصر )

سال نو مبارک یاران

**********************************************

میترسم ... از آینده ای نامعلوم ، می ترسم .

در آفتاب کمرنگ زندگیم و برگهائی از گرمی خورشید بر تنم  و باغچه ای که نمیدانم به کدامین ریشه پایبند است
و تلاطم باد و هو هو یش در تن ، پیچیده بر شاخه های بی برگم ...
زیر چتری که از مهر بارانت مرا پنهان کرده ..
دنبال آرامشی کودکانه ، عاشقانه ، خالصانه  هستم .
نه ...
به تمسخر نگیر ذره ذره احساس درونم را
نخند به رویاهای کودکانه دل عاشق و بیقرارم
گاهی مرا میترسانی .. خصوصا این دو بر خورد قبل از بیست و چهارمت را میگویم ...
دارم میترسم ... انگاری ...........
اغلب اوقات حسم بهم دروغ نمیگه ...
نمیخوام بازیچه باشم ....
حس غریبی درونم فریاد میزنه ... میخوام بهت بگم که  ... اما نمیدونم چطوری ؟
میخوام بگم که میدونم ... اما چطوری؟ میترسم ، خیلی هم میترسم ...
ببین .....
بیا و تقویمی باش که همه ی عمرمو در لایه های زرین اون برات به ودیعه بگزارم ...
من خیلی وقته خودمو برات ورق زدم ...
................
در هم آغوشی لبهایمان ، ترانه ی خوانده نشده ای را شنیدم
که فردایش ...من ؛ نیستم ... صدایت را بگیر و برو .....  اولین کوچه ... نه یه کمی جلوتر این منم .... خیره در تو ... و تو ...
از تو میگذرم ...
و تو پشت چراغ قرمز ایستاده ای .........
میترسم . میترسم . میترسم ..........................
.............................................................................
.....................................................................................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

میخواهید عشق را معرفی کنم ؟(سه شنبه 85 اسفند 8 ساعت 4:21 عصر )

 

 


هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید

هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.

و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید

و هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.

و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید.

هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.

زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد ، به صلیب نیز میکشد.

و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.

و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند .

همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.

عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.

آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.

و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند.

و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.

سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید.

و بعد از آن شما را بر آتش می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.
عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید.و. بدین معرفت با قلب زندگی، پیوند کنید و جزیی از آن شوید.

اما اگر از ترس بلا و آزمون تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید

 خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانید.

و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید.

به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست

جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.

و می گر یید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.

عشق  هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.

و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.

عشق نه مالک است و نه مملوک.

زیرا عشق برای عشق کافی است.

وقتی که عاشق می شوید مگویید:" خداوند در قلب من است
." بلکه بگویید " من در قلب خداوند جای دارم."

و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست "
بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.
عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.
اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید"

آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.

آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.

آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.

آرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشایید

و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.

آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید.

آرزو کنید که شب هنگام به دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید.

و به خواب روید. با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.
 

--------------------------------------------------------------------------------

از کتاب ‹پیامبر› اثر ارزنده ی جبران خلیل جبران
ترجمه ی دکتر حسین الهی قمشه ای
---------------------


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

بگذار بگویم چگونه تو را دوست دارم .(یکشنبه 85 اسفند 6 ساعت 5:56 عصر )

 


بگذار بگویم چگونه دوستت دارم ؟

بگذار بشمرم 123456789101112131415161718192000000000000000000000000

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

تو را به عمق دریا و عرض آسمان  و طول کائنات دوست دارم

با احساسات نامریی  و بی پایان ،به اندازه ی پایان هستی

من تو را مثل هر روز دوست دارم ....مثل ثانیه ها .......... مثل .............

مثل نیاز انسان به افتاب و نور مثل مناجات سحرگاهی .

تو را آزادانه دوست دارم ، مثل تلاش انسان برای رسیدن به حق

تو را خالصانه دوست دارم .

مثل احساس بعد از دعا ، مثل عشق به پاکی ها

تو را با اندوه قدیمی و ایمان کودکی ام دوست دارم با عشقی که سال ها گم کرده بودم  

با نفسم و با معصومیت خالصانه ام با اشک ها  لبخند ها و تمام هستی ام .

و اگر خدا بخواهد بعد از مرگم

تو را بیش از این ها دوست خواهم داشت


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

گفتگوی یک خواهر و برادر...(یکشنبه 85 بهمن 29 ساعت 3:47 عصر )

از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما زدیده چه گویم چه ها رود

همراهان خوبم سلام
از این ببعد نوشته های این خانه فقط مختص خودم و حرفهای دلم نیست . گفتگوهایی از سایر دوستان نیز گاها خواهم نوشت و این بنا به تقاضای دوستانیست که وبلاگ ندارند، اما حرف دلشان را میخواهند به نوعی در جائی بگویند. و من امروز یکی از همین درخواست ها را برایتان مینویسم
.

آقایون محترم خواهش میکنم بهتون بر نخوره اینا درد و دلهای یه زنِ دردمنده و من در این
مورد دخیل نیستم . بر من خُرده نگیرید . بر اساس قولی که دادم عمل کردم . با عرض
پوزش از همه رجال محترم

گفتگوی یک خواهر با برادرش


زن : برو گمشو ،بمیر ، راحتم بزار ، همه تون مثل همین ،همه تون سروته یه کرباسین،توهم مثل اون شوهر بی غیرتم

مرد: صبر داشته باش خواهر ، آرام بگیر، درست میشه ، همه که یکجور نیستن .مثلا"من،
منو ببین بخدا قسم جونمو برا زن و بچه ام گذاشتم ؟ از گل نازکتر شنیدی که بهشون بگم ؟

زن : آره جون خودت !! تو هم مثل بقیه . ازکجا معلوم که توی خلوت خودتون چه جوری
هستی ؟ از کجا که اینا رو فقط برای خوب جلوه دادن خودت نمیگی ؟ تو هم یه مردی وحقه باز،
همه شما مردا دروغگو و خائن هستین . برو بابا اینهمه خالی نبند.باید پای صحبت اون زن و بچه
بیچاره نشست و حرفاشونو شنید. من که خواهرت هستم باورت ندارم چه رسه به ...

مرد: عزیزم ، خواهرم مثل اینکه خودت هم پسر بزرگ داری و فردا پس فردا میخوای زنش بدی
خوبه فردا کسی در مورد پسرت اینطوری قضاوت کنه . یا زنش اینطوری بگه ؟

زن : اّه پسره هم یکی عین باباش . مثل تو .مثل همه مردای دیگه ...حالم از همه تون بهم میخوره

مرد : خدا بزرگه ، صبر کن انشاءالله درست میشه اینقدر بیقراری نکن

زن :خدا خدا خدا.... صبر کن ... اصلا" میدونی چیه ؟ فکر میکنم خدا هم مّرده اونم طرفدار مردها و ظلم مردهاست .

مرد: استغفرُالله . این حرفا چیه خواهر ؟ کفر میگی ؟ تو که اینطوری نبودی ؟ بالاخره فردای
قیامتی هم هست ... با عصبانیت و کفر گوئی که  کاری درست نمیشه ،خواهرجان  

زن : قیامت ؟ کفر؟ استغفار ؟ اصلا" ببینم ؟! اگه خدا مْرد نبود چرا اجازه میده مردا هرآزاری که از دستشون بر میاد در حق زن انجام بدن؟ چرا باید اونا فقط انتخاب کنن؟ چرا اجازه دارن چندین زن بگیرن ؟ و هزاران چرای دیگه ؟ هان ؟ میدونی اصلا " میخوام روز قیامت ازش بپرسم چرا منو بدبخت آفریدی ؟ تا کوچیک بودم بابام زور گفت بزرگتر شدم برادرم اضافه شدازدواج کردم شوهرم زور گفت پسر دارشدم پسرم بزرگ شد تو روم ایستاد... چرا گذاشتی اینهمه زجر بکشم ؟ چرا جزای این مردی که روزگارمو سیاه کرد ، ندادی؟ اونوقت انتظار داری روزی که ازم سئوال میکنی زبونم بگه چی؟ انتظار داشتی با اینهمه سختی روزگار آدم خوبی باشم ؟خطا نکنم ؟ بدو بیراه نگم ؟ روزی که میخوای ازم سئوال کنی ؟ خودت جواب داری برای سرنوشت شومی که برام رقم زدی؟ که حالا داری حساب کتاب پس میگیری ؟و ...

مرد: خواهر بس کن ، استغفار کن دیگه داری زیادی کفر میگی ها ؟ هر چیزی راه چاره داره
خدا راهشو گذاشته گرچه مکروه ترین حلالهاست اما بالاخره چاره داره ... طلاق بگیر ...خلاص.

خواهر: طلاق ؟ باشه اون طلاق بده من از جون و دل می پذیرم بشرطی که حق و حقوقم
رو هم برگردونه ... میدونی مردک چی میگه ؟‌میگه هرگز طلاقت نمیدم . تو جونمی دوستت دارم
عاشقتم . اینا رو میگه و عذابم میده و کتکم میزنه . میگه و خرجی نمیده میگه و ...
تازه ؟ تو جور من و بچه هامو میکشی ؟ تو میتونی پشتم باشی تا من طلاق بگیرم ؟ میتونی
حقم رو پس بگیری ؟ جا و مکان بهم میدی؟

مرد: آبجی بخدا نوکرتم . اما خودت میدونی که من هْشتم گرو ِ نُهمه . خودمم مستاءجرم و
پنج تا بچه قدونیم قد دارم و گرنه قدمت رو چشمام

زن : دیدی ؟ تو هم مثل اون هستی ؟ از نوع دیگه اش . خوب ..گیریم طلاقم گرفتم با دست خالی بعد از 20 سال زندگی که نه ...مُردن تدریجی کجا برم ؟ همه جهازمو که فروخت همه طلاهامو حتی زمین پدریمو به این بهانه که میخواد برام خونه بخره و زندگی خوبتریبرام مهیا کنه .آره خونه و ماشین خرید اما به نام خودش . حتی یه هلِ پوک هم  بنام من نکرد
بعد از عروسی هم که دیگه نذاشت کار کنم که دلم خوش باشه یه آب باریکه واسه پیری و کوریم
دارم میگی چیکار کنم ؟ ای خدای طرفدار مردا ، اگه صدامو میشنفی نسلِ این گروه حقه باز رو از رو زمین بردار

مرد : خواهر جان ....

زن : بسه  بسه  چطور بَلَده برای نَنَش (مادرش) شیرمرغ تا جون آدمیزاد تهیه کنه ؟ چطورمیتونه از گلوی ما بزنه و بریزه تو دهن مهمونای ننش که بّه بّه و چّه چّه بگن و خانم خانوماباپول یکی دیگه و حق یکی دیگه اُورت بده و پُز بده ؟ اما این محبتها و خاصه خرجی ها فقط برای زن و بچه اش حرومه ؟ ؟؟؟
ولش کن ... دیگه حتی حوصله خودمو ندارم .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 8  بازدید
بازدیدهای دیروز: 56  بازدید
مجموع بازدیدها: 707551  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
علی علی اکبری
ناصر ناصری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین