سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سه چیز است که نشانه اصابت رأی است :خوب برخورد کردن و نیک گوش کردن و پاسخ نیکو دادن . [امام صادق علیه السلام]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
انقلابی ِ مرموز(چهارشنبه 85 دی 27 ساعت 2:20 عصر )

خودم را با خیال خنده هایت رنگ میکردم
برای باتو بودن با خدا هم جنگ میکردم
هوا پر بود از بوی تو ... و من با دلی ابری
تمام آسمان را با نگاهت رنگ میکردم
برای آنکه کسی جز تو آنجا پا نگزارد
پس از تو جاده های آسمان را تنگ میکردم
نمیدانستم از اول که با هر (( دوستت دارم ))
نگاه مهربانت ، دلت  را سنگ می کردم
گذشت از من و غزلهای مه آلودم
خدا را هم برای دیدنت دلتنگ کردم...
***

وقتی تو وارد زندگیم شدی فکر کردم تمام غمها و دردها تموم شده . فکر کردم تمام ثانیه های عمرم دیگه تند و تند تموم نمیشه بی اینکه از راز تولدم خبر دار بشم . فکر کردم برای این آمده ام تا تو را بیابم و بر آلامم پایان دهم و فکر میکردم که راز تولدم را یافته ام . خیال کردم آمدی تا تاج گلهای رازقی رو بر سرم بنشانی و گامهای سست مرا استوارکنی. فکر کردم آمدی تا شاهزاده سوار بر اسب سپیدم باشی و مرا از چنگال اژدهای هفت سر نجات بدهی . خیالم بود که آمدی دل را آرامش و روح را شادابی ببخشی. فکر میکردم میخواهی ذهن آشفته ام را با نرمش موج عواطفت آرام کنی و سفینه نجاتم باشی . تا راه گم کرده ام را بیابم . پنداشتم تو پایان روزگار تیره بختی ها و تنهائی هایم میشوی . انگاشتم تو میتوانی روحیه استقلال مرا باز یابی و ترمیم کنی و مرا از دریافت پیامهای شیطانی نجات دهی . خیالم بود که نیاز مرا به خداوند یگانه میدانی و مرا بیشتر به آنسوتر سوق میدهی . و میتوانی به درهای بهشتی نزدیک کنی که الهه عشق وهستی نگهبان آن است .
هرچه بتو نزدیکتر میشدم به خدای یگانه بیشتر عشق میورزیدم و شکرش را بجای می آوردم . که مردی چون تو را سر راه زندگانیم قرار داده  تا بیش از پیش به او نزدیک شوم و این شرک نبود . این فرار از دست شیطان بود. نفسی بود که شاید میتوانست مرا نابود کند که تو را پذیرا گشتم . بودنت را به گونه ای بر من ثابت کرده بودی که خیالم دیگر هیچگونه شیطان نمیتواند نفس مرا و غریزه مرا تحریک کند و به بازی بگیرد. می انگاشتم تو آمده ای تا مربی عشق و عدالت زمینی و اجتماعیم باشی و چراغ راه تاریکی ام شوی و مرا از پرت شدن به درْه سیاه نومیدی نجات دهی . همه پرچمهائی را که بر فراز قله خوشبختی و امید برافراشته بودم نابود کردی . و دوباره مرا دچار یاس و حرمان کردی . دوباره وزوزهای درونی شروع کردند به مبارزه . ... تو دوباره شخصیت مرا دوگانه کردی . جنگ و صلح ، پاکی و ناپاکی ، سفید و سیاه ، خوب و بد ....
من حالا دیگر خاکستری هم نیستم . گاه با نفس خویش به مبارزه که باید همان باشی که از ازل بودی . و خنثی ... اما نه ، خنثی نه ... راکد درسته . راکد ... شاید مرداب . شاید دریاچه ای آرام و بی تلاطم ... ظاهری زنانه و باطنی مردانه ... ؟!!!
گاه میخواهم یک زن وحشی و افسار گسیخته باشم و بی وقار و عشوه گر.. و دل از همه بربایم و بعد با یه حرکت ...خلاص...  اما نه ذاتم این اجازت میدهد این باشم نه میتوانم دیگر آن باشم که بودم . پس من کیستم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آمدی و افکارم را بیدار کردی و صدای نرم و آهنگینت را در گوشم زمزمه کردی و سراسیمگی درد را از وجود خسته ام کاهیدی . تا آمدم آرام بگیرم با یک سیلی و صدای دردی و جای سرخی که حاصل آن بود مرا از دنیائی که ساخته بودم جدا کردی و به فراسوی زمان پرتاب ...
به خیالت چه ؟؟؟؟
حریم رستاخیزی سینه ام را کشف کردی و مرموزانه انقلابی  برپا نمودی و تارو پودم از هم گسستی ؟
پس کجاست آن زمزمه اهورائی ات؟ چه شد همراهی و همیاریت ؟ به کجا پر کشید همه مهری را که از آن میگفتی ؟ کو آن امیدی را که میخواستی بر جان و دلم جاری سازی ؟ به کجا سفر کرد نوازشهای نسیم گونه دستهای پر مهرت ؟ آن صدای قدمهای محکم و مردانه ات کجاست ؟ در کدامین کوچه ی دل بر زمین می نشیند؟ کجاست قطره آبی که میخواست بر پلکهای خواب آلوده ام  بچکد .پلکهایی که  از خماری رنج زندگی خوابیده بودند ؛‏بیدار و هشیار کند ؟ کجا پر کشید وسعت و بلندای جاده ای که میخواستی رهوارش کنی و ظلمتش را بتارانی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جاده ظلمانی تر شد و اشک خشک شد و دل مرداب ..................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

ترس و ترس و ترس(سه شنبه 85 دی 19 ساعت 6:35 عصر )

در این شبهای سرد و سیاه ، در بستر تنهائی ، قصه شیدائی ام را باخویش نجوا میکنم . روزگاری کودکیِ من سراپا شور و شوق بود و بس. غم چه بود؟آه چه بود ؟ آنچه بود شادی و سرمستی بود .. زمانیکه به جانم نقش غم آشنا شده بود و چشمانم لحظه ای بی اشک نبود جادوی مهرت بر جانم نشست و سکوت جاودانه سالهای تنهائی ام را شکست . آنگاه از دلم زنگار غم را زدودی و مهرت را با مهر وجودم درآمیختی و امید ماند و بودن را به زندگی تاراج رفته ام ، ارمغان آوردی و من باز نقش آفتاب را در جاده مه آلود و تاریک زندگی ام دیدم و نورباران شدم . اما دیری نپایید ...

دیری نپایید که تو خود را از من گرفتی و امروز دردم افزون تر از پیش ؛ از فراقت ، رنجدیده و خاموش . غمگین و سرد و تاریک . جسمم نالان و زخمی ؛ دربندِ تازیانه زبانت . و نیش زهر آلوده افکارت .
پرنده ای درقفس ؛ غمگین و خشمگین ....نه ، خشم از تو . از خودم . از احساسی که خالصانه تقدیم کردم و واپس زده شدم . غروری را که سالیان متمادی در صندوقی گرانبها پنهان کرده بودم تا هیچ پتک سنگینی نتواند او را بشکند. من شدم بازیچه دست دشمن ِ دستِ زمان . باد سیاه و ویرانگر عشق ... یا شاید اسیر دستهای تقدیری نهان ....
صحبت از مهر و وفا بود ولی ....
صحبت از همدلی و صفا بود ولی ...
صحبت از شانه های قوی و مردانه بود ولی ...
صحبت از یاریِ یار بود ولی ...
پس چه شد آن گفته هایت ؟ حال پشیمان شده ای ؟
نازنیم هیچ میدانی مرا در کدامین بند به زندان بلا انداخته ای ؟ من حالا در حسرت بارانی که لبهای خشکیده و ترک خورده ام را نمناک کند مانده ام . حسرت خورشید گرما بخش چشمانت ، که میگفت : روزگارِ تیره گی ات سر آمده . من تو را دوباره احیاء میکنم . حسرت طلوعی که زود به غروب نشست و گلستان قلبم را به آتش کشید و تلی از خاکستر بجا گذاشت .
و تو هنوز نمیدانی این تصمیمت چگونه بر تارک وجودم نقش مرگی تدریجی را رقم زد.
برو ... نمیخواهم آزارت دهم . نمیخواهم تو را در رنجی که دوست نداری ببینم . شاید اونی نبودم که میخواستی . شاید نباید میدانستی که چقدر عاشقم . شاید می بایست آن کسی باشم که مردم زمانه میخواستند. آنان که خود شرح شان را بسیار شنیده ای و میدانی... شاید . ..........................
............................................................
من عاشق تر از آن بودم که ............................
بی خیال ..........................................................
جالبه ؛ گفتی : روءیا و خواب رو قبول نداری ؟ یا اینکه حرفای من روءیا و خواب هستند و اونا رو قبول نداری ؟ خوب بهت میگم که خواب و رویا و خیال خوش یعنی امید و امید یعنی توکل بر خدا... اینرا از زبان لسان الغیب میگویم .
خدا وند انسانهائی را که به او امید و توکل ندارند دوست ندارد . حالا بازهم از رویاها سخن بگو ... بازهم بگو بی خیالش . ...
میدونی چیه ؟ خسته ام خسته خسته خسته . از اینکه تمجیدت کنم و تمسخرم بگیری . تعریفت کنم و نهی ام کنی . دوستت داشته باشم و تردم کنی . عاشقت باشم و له ام کنی ...
بازی بدی رو شروع کردی اما میدونی بازنده ی واقعی کیه ؟ خودت . باور نمیکنی ؟
پس خوب بشنو ... آنچه با من کردی و دردش را به جانم انداختی مثل این میماند که تا به کسی سیلی نزده ای از حرکت دستت میهراسد . اما وقتی اینکار راانجام دادی فقط احساسی که تصاعد میگردد می ماند و جای انگشتانی سخت ... اما ترس دیگر ریخته است چون احساس میداند که سیلی چگونه است ؟ !!کاری که تو با من کردی عین همان سیلی زدنت بود ....
از این پس آنچه که اتفاق بیافتد . تو مسئول آن هستی . و ضربه اصلی را خودت میخوری . نه ؛ من به تو ضربه نمیزنم . من که باشم ؟ خداوند جای حق نشسته است و می بیند و میشنود ... مگر او میگذارد که تو به راحتی حقُ مرا پایمال کنی ؟ من صبر زیادی داشته ام . ضربه های سهمگینی خورده ام و سیلی های سخت نیز.........و حالا در این باب بیش از گذشته زخمی ام . زخمهای کهنه ام داشت بیرنگ میشد اما زخم شمشیر تو خیلی عمیق بود خیلی عمیق چون از تو انتظارش را نداشتم . جای زخمت
بد جور بر وجودم و دلم . بر تارو پودم مانده است . دارم تمرین میکنم . تمرین نفرت . بی تفاوتی . انتقام . مقاومت دربرابر ظلم و بیداد ... میخواهم که تمرین کنم . اما خداوند دلی پاک و بی ریا به من داده بود و من آنرا به تو دادم . تو این دل را زخمی کردی خیلی هم بد ... جایش مانده و زخمش ناسور است ... ناسور ناسور ....
خواستم تمرینی دیگر کنم . اما بلد نبودم مثل تو بازی کنم . خواستم فراموشت کنم اما حافظه ام زیادی قوی بود . خواستم خیانت کنم اما نتوانستم خویش را به بازی بگیرم و عروسک خیمه شب بازی شوم . خیال کن و بقول خودت روءیا پروری کن که هرآنچه را که به تو گفته بودم دروغ بوده و بعد برو و به بازی زندگی خویش ادامه بده . خیال کن که دروغ بود دوست داشتنم . عاشق بودنم . نفس کشیدنم برای تو . راه رفتنم بخاطر تو . خیال کن دروغ گفتم که تو همه زندگی منی ... نه ، نه ، تو هیچکسم نیستی من از مدتها قبل مْرده ام .. این عروسک دیگر کوکی نیست . دیگر جان هم ندارد ... یک مرده ی متحرک .... دیگر نمیتواند بازیچه باشد. دیگر او مرده است . مرده مرده مرده ............
صاحبدل تو دیگر دلی نداری که صاحب داشته باشد. دیگر نوشتنت چه معنائی دارد . شاید در این باب نیز چیزی بنویسم . نه برای خوشایند کسی که حرفی باشد برای گوش دلی .................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

تنهاتر از همیشه در سالروز وصلمان(دوشنبه 85 دی 11 ساعت 10:12 صبح )

شبی تنهاکه  خودم را در غریبانه ترین غریبی و بیکسی میدیدم آمدی و نوید سحرم دادی .
 نمیدانم چرا آنشب دلم لرزید و دستانم عرق کرد؟ نمیدانم چرا صدایت لرزه براندامم انداخت نمیدانم چرا گُر گرفتم و سوختم .
نمیدانستم این نگاه معصوم جانم به یغما می برد . نمیدانستم حضورت اینچنین طوفانی در دلم ایجاد میکند.
چگونه توانستم غنچهِ گل سرخ باغ دلت شوم . ایکاش هرگز زاده نشده بودم تا امروز اینچنین خوار و خفیف دور انداخته شوم .
 کاش خورشید نگاهت به من نخندیده بود .
 کاش هزاران بار روح از تنم به در میشد و به زندگیت گام نمی نهادم تا امروز اینگونه جادهِ زندگیم را لغزنده کنی و مرا به تاریکی ها سوق بدهی .
 کاش گستاخانه دزد دلم نمیشدی که من امروز دیوانه نباشم .
 ایکاش در همان تاریکی و غربت آنقدر می ماندم تا مرگی زود رس به سراغم آید و امروز عاشقانه مرگ را از خدا نطلبم .
هزاران هزار بار در تنهایی شبهایم گریستم و فریادی بیصدا از دل برآوردم .
 معصومانه برای عشقت التماس کردم حیران و سرگردانم ، هنوز چشمان گریانم در انتظارند که از در بیائی و هنوز گوشهایم برای شنیدن صدایی که بگوید ....
آه اگر میدانستی خواست تو چگونه مرا اسیر گردبادی تند و سیاه کرده است ؟
.... و امروز را هم حتماْ نمیدانی که چه روزی است ؟
لابد چیزی هم از یازدهم دیماه بخاطر نداری ؟
عیبی نداره . خودم بهت میگم : امروز سالروز تولد دوباره ام بود .
 افسوس که عمر این نوپای کوچک زود به سر رسید هنوز گامهای نخستین را به درستی برنداشته بود که گفتی نمیخواهم.این نوزاد را نمیخواهم . (خود متولد شده ام را میگویم ) .
خودت بهتر از هرکس میدانی که وقتی امید بمیرد و آرزو بشکند و رویا بر باد رود ؛ نومیدی مستولی میشود و مرگ به تدریج سایه میگستراند...
شاید یازدهم دی ماه سال دیگر نه نشانی از من و دلدادگی ام باشد نه نشانی از گلایه ها و خواستن ها و گفتن های مکرر من ....


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خیلی بازی رو دوست داری ؟!(چهارشنبه 85 آذر 15 ساعت 4:2 عصر )

  ادامه مطلب...

» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
روزهای عاشقی قشنگن(دوشنبه 85 آذر 13 ساعت 4:14 عصر )

این قطعه ای رو که می نویسم از وبلاگ صفیرصبح برداشتم امیدوارم ازم دلخور نشه آخه خیلی قشنگ بود و با وصف حال من و دل من حسابی جور جور بود . خواستم شما مهربونا هم بخونین و ازش فیض ببرین. 

 زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟

 بی نهایت خسته ام،تنها ،به دادم می رسی؟

 گرچه آهو نیستم ،اما پر از دلتنگیم

 ضامن آهوی دلها یِ رمیده تو به دادم می رسی؟

 من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

  هشتمین دردانهُ زهرا به دادم می رسی؟

اینروزا سفر عشق و تولد عشق بیداد میکنه . تولد حضرت معصومه (س) و تولد برادر گرامی ایشان امام رضا (ع) روز بزرگداشت شیخ مفید و هفته بسیج و تولد دوسه تا از دوستام و ... همه اش شادی آفرین بود .... مبارک باشه .

حالا .....
دیروز تو رو دیدم . آنقدر ذوق مرگ شده بودم که نگو و نپرس . گرچه نتونستم همهُ احساسمو به تو هدیه کنم و همه دلتنگی هامو برات بریزم تو دوری . اما خوشحال بودم که دیدمت . گرچه مثل غریبه ها مجبور شدم بیرون از خونه باهات قرار بزارم و اونجا نمیتونستم جلوی اون همه آدم فریاد دلمو جلوه گر کنم . اما شکر خدا .... وقتی هم که قبل از دیدار: تلفنی گفتی نمیری سفر خیلی خوشحال شدم . آخه از امام رضا خواستم که نری و من بتونم تو رو ببینم . چه زود جوابمو داد .الهی قربونش برم چه مهربونه که جواب این دل عاشق رو زود زود داد .نمیدونم چرا برای این یکی سفرت خیلی دلشوره داشتم و از همیشه بیشتر احساس نگرانی میکردم. مثل اینکه خیری درآن بود که نشد بری...
خیلی وقتت کم بود و مثل همیشه میخواستی زودتر بری و من دلم نمیخواست ازت جدا بشم . بخدا این غریبگی داره منو از پا میاندازه . 
                                           

 =======================================================
بلبلی شیفته می گفت به گل
که جمال تو چراغ چمن است
گفت امروز که زیبا و خوشم
رخ من شاهد هرانجمن است
چون که فردا شد و من پژمردم
کیست آن کس که هواخواه من است
به تن این پیرهن دلکش من
چون گه‌‌ شام بیایی، کفن است
حرف امروزچه گویی،فرداست
که تورابر گل دیگر وطن است
همه جابوی خوش وروی نکوست
همه جا سرو و گل و یاسمن است
عشق آنست که در دل گنجد
سخن است آن که همی بر دهن است
بهر معشوقه بمیرد عاشق
کارباید،سخن است این،سخن است
می شناسیم حقیقت ز مجاز
چون تو،بسیاردر این نارون است
 
                               (( پروین اعتصامی))


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

رشته محبت(چهارشنبه 85 آبان 24 ساعت 4:28 عصر )

خدایا به من زیستی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم ، برای اینکه هر آنکس آنچنان می میرد که زندگی میکند .
خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز ، من خود چگونه مردن را خواهم آموخت .دکتر علی شریعتی .

نمیدانم تا بحال ریسمانی از جنس ابریشم در دستت گرفته ای ؟ ریسمان بسیار باریک و ظریفی که به ظاهر آنچنان لطیف است گوئی که آنرا احساس نمیکنی و با ور محکم بودنش برایت بسیار سخت است و اگر این ریسمان را خدائی نکرده دور دست یا پا یا گردنت ببندی هرچقدر که تلاش برای باز کردنش کنی اون محکم ترمیشه و در گوشت و پوستت فرو میره و میفهمی که چقدر سفت محکمه .
شاید باورهم نداشته باشی که این ریسمان ابریشمی ، از بزاق دهان کرم ظریفی بوجود آمده .و باور اینکه این تار نحیف و بی ارزش بتونه در طول زمان تابیده شدنِ چندین رشته به هم اینطور قدرتمند بشه ... همانقدر باور نکردنیه که رشتهُ محبت من به تو .
و تو هنوز متوجه نشدی که تارهای تنیده شده ام چقدر محکم و استوارند که اینچنین توانسته اند باتمام زخمهائی که برایم به یادگار گذاشته ای ، پایدار بمانند.

گاه فکر میکردم که چقدر دیدارت سخت میشود که بجای تمامی عشقی که به تو داده ام زخمی برتنهُ درخت وجودم،  به یادگار کنده ای و نگاهت میکنم شاید بخوانی از نگاهم که هنوز هم عاشقانه دوستت دارم و هنوز هم امید دارم که همان باشی که بودی و امید اینکه برگردی و مرا سایه ای باشی .
ماندم و نجوای تنهائیم را در سکوتی مبهم خواندم شاید آنکسی که نگاه تو را از من دزدید آنرا به من باز گرداند .
چقدر خودم را کور و کر و لال جا زدم و با چشمانی اندوهبار و نمناک و دستانی که از بی مهری یخ زده بود بر جای جای وجودم جستجو کردم . به آن امید که باشی و اشکم بزدائی و چشمانم را روشن کنی و یخهای زندگی ام را گرما دهی و آب کنی .
نگاهت کردم که به یادت بیاورم بایک نگاه قلبم را به تو هدیه کردم .
وچقدر سخت است که بیادت بیاورم تمامی وفاداریم را به تو هدیه داده ام و هنوز هم ... محبت را به تو عرضه میکنم و ظلم می بینم .
چقدر سرد شده ای چقدر سخت شده ای چقدر بی توجه  چقدر بی تفاوت ....


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

.......... نقطه ها یا نکته ها ؟(دوشنبه 85 آبان 8 ساعت 1:2 عصر )

.............................................
..........................
..............

اینا چی ان ؟ صدای سکوت ؟
حروف هزاران حرف؟
الفبای عاشقی ؟
شکست عشق؟
طنینی بر تایید گفته های تو؟
یا اجباری برای عمل کردن به خواست تو ؟
شاید قول و قراری که گذاشته شده !!!
پرواز غرور ؟ یا که  نه !... شکست یه غرور لگد مال شده ؟
عهدی بستم و ماندم ، دیدم و شنیدم، تحلیل کردم و تغییر دادم ((چی رو؟ خودمو؟ )) نه ...این نیست ............
عاشق بودم .... نه ، هنوزم هستم .
نفهمیدی عشقمو ...
لب فرو بستم ، دریچه ی دل زخمی ام رو قفل زدم. گفتی و نگفتم . خواستی و منم خواستم . اما این کجا و آن کجا ؟
صدایم در گلویم ماند ...

دیوار؟ دیوارکذائی ؟ بهم دهن کجی میکنه . کبوترا تعمدی دیر میکنن و نمیان . وقتی نمیان میدونم که چی میشه ....
قلبمو شکستی ؟ پیروز شدی ؟ به خواسته ات رسیدی؟ نوش جونت باشه ، عیبی نداره . لابد اینطوری خوش تری .
کارت شکستن بود؟ اومده بودی که بشکنی ؟ تبریک میگم ، حسابی موفق شدی . نمره ات بیسته  بیست ...
**************************
و ..................
اینبار با قلبی شکسته تر از همیشه مینویسم . از تویی که مرا لگد کوب خواسته های ناحقت کردی .
تو منو در خودم کُشتی ، تو کُشتی ... هنوز گونه هایم خیس میشوند هنوز همه توی چشمام برق اشک و صدای سکوت مرگبار دلم رو می شنوند و می بینند.
شاید هرگز نتوانستم عمق وجودمو برات بشکافم . شایدم شکافتم و تو ندیده گرفتیش . این منی بودم که هرگز تا هنوز تو را از یاد نبرده بودم... با شوق بازگشتت و بودنت ... اما زمزمه شکستن را ... فاصله ها را ... فرار ها را ... بی تفاوتی ها را ... خُرد شدن ها را ... زمزمه این همه را برایم خواندی . ... خواندی ....خواندی ....
خیلی خالص بودم مرا نفهمیدی .
و هرگز نخواهی دانست چه بر سرم آوردی . و دیگر هیچگاه نخواهی فهمید که واقعا در درونم چه میگذرد . شاید لحظاتی ، نوک سوزنی ،‏بشنوی و یا بخوانی اما عمق فاجعه آفرینی ات را نخواهی فهمید و نخواهی دید ....
من شدم برات یه دوست ............. یه دوست ؟!! شاید.........شاید.
هرگز بهت نمیگم تو ماه رمضون برای چی نذر کردم. اما خودت خیلی زود میفهمی .
نه نه نه اشتباه نکن . برای برگشتن و عاشق بودنت نذری نکردم . چون هیچ دل سنگی رو نمیشه زورکی به نرمی و سبکی پَر کرد. و نقش محبت راستین رو در یه دلِ ؟... قلم زد.
یه روز که خیلی دیره واقعا دیره میفهمی .اما اونروز خیلی دیره خیلی ...


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

عشق(شنبه 85 مهر 29 ساعت 11:48 صبح )


عشق
تودوره و زمونهِ ماهیچ عشق حقیقی پیدا نمی شه یا حداقل اون قدر کم هست
 که به چشم نمیاد،حتی عشق های زمینی هم دیگه عشق نیستن
و اگر مایی که برای عاشق شدن واقعی(عشق به معبود)یه عشق
 پاک زمینی رو تجربه نکنیم
مسلما توانایی درک عشق پروردگار را هم نخواهیم داشت...

پس بیاییددرسوگ مرگ عشق چند دقیقه ای سکوت کنیم
     
**************************
دلم تو را خوب می شناسد
چشمهایم از تو تصویر آرزویی ساخته است
از همان قابی که تو آن را شکسته ای
و در باختنی که به سوگ نشسته!!!
و اما خاطره ات در وجودم تکرار می شود
هنوز هم .......
**************************
گاهی وقتها قله ای که قصد فتحش را داری،
یا تصویری که قصد توصیفش را داری،
 و یا حرفی که قصد گفتنش را داری، آنقدر بالاتر، عمیق تر و سنگین تر از حرکت است که پاهایت عاجزند از رفتن، و چشمانت کور ....
در دیدن دوباره ی او و سرودنش زبانت بند می آید.
آنقدر با تو فاصله دارند که ناتوان می شوی، و تسلیم میشوی در برابر خواسته اش . تسلیم محض ...چرا که دیگر توانی نداری
***************************


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خواب دیدم(دوشنبه 85 مهر 24 ساعت 1:55 عصر )

خواب دیدم ، یه خواب عجیب ...

خواب دیدم که من نیستم ... و تو هستی
انتظار میکشی ، انتظار مرا به این امید که دوباره بیایم ...
بعد دیدم که رفتم توی دفترچه خاطرات قدیمیت و گم شدم
تو هی ورق میزدی آنقدر ورق زدی تا منو پیدا کردی زیر خاکهای دفترچه متروک خاطرات ... مرا تکاندی ، تازه شدم ...
گفتی : دیگر نرو ، گم نشو ، بی من نرو که گم میشی ...
لبخندی زدم و گفتم باشه ، اما تو دستمو ول نکن . خوب؟!!
اما ....
طوفانی در گرفت ، گردبادی اومد و منو با بقیه ورقهای کهنه ی دفتر خاطراتت پراکنده کرد ...
باد منو آنقدر بالا برد و برد و برد تا به آسمون رسیدم و روی یه ابر جا گرفتم ... خیلی از تو دور شده بودم ...
و ................
و تو میخندیدی به شدت قهقهه میزدی . صدای خنده ات منو میترسوند .وحشتناک بود و تو بی اینکه بدونی برای چی داری اونطوری با صدای بلند میخندی و منو با انگشت نشون میدی و به استهزا میگیری ...


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

لحطات بی تو بودن ، نتوانم(شنبه 85 مهر 15 ساعت 10:38 صبح )

لحظاتم بی تو میگذرند و من هر روز طاقتم کمتر از روز پیش میشود . نمیتوانم . نمیخواهم که بی تو باشم .
چه لحظاتی که بی تو نگذشت و من در حسرت تو ماندم .
چه روزها و ساعاتی که بی تو گذشتند و در درونم تو را کنار خویش انگاشتم .
آیا غوغای درونم را میخوانی و میدانی ؟ آیا مرا حس میکنی ؟ واگویه هایم را می شنوی ؟
مهری که تو با اولین نگاهت بر دلم نقش زدی هرگز پاک نمیشود . چگونه میتوانم این محبت را از صفحه دل و جانم پاک کنم ؟ چطور میتوانم حکاکی قلم زن دهر را بزدایم ؟
اما انگار خدا اینطور خواسته که من دائم برایت از دل تنهایم بگویم و برای تو دعا بخوانم . کارم شده فقط فکر و فکر و فکر ....میترسم مبتلا به جنون شوم . اما یک چیز هست که هنوز مرا نگه داشته و آن امید است .
تو را کنارم ندارم اما همیشه در قلبم و در روحم و با من زندگی میکنی . همه جا تو هستی همه جا ...
با اینکه تو پیشم نیستی زیاد نگران نیستم چون خداوند همه جا همراهمه و به من امید ماندن میده . و اگر خدا را نداشتم چگونه میتوانستم زندگی کنم چگونه این لحظات را سپری میکردم ؟
خدایا تو را شکر میکنم که در بدترین یا بهترین لحظات نمیگذاری از یادت غافل باشم . با اینکه او کنارم نیست حضور تو باعث میشود که همیشه برایش دعا کنم و او را بستایم چون تو او را به من داده ای و این برایم بزرگترین امید و سرمایه است .
عزیز مهربان من
عزیز دل من
همه ی بهانه بودن من
تو را از صمیم دل دوست میدارم و در همه حال و همه جا تورا کنار خویش حس میکنم . از خدا میخواهم که همیشه حافظت باشد.

                       مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
                       ************************    

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم /که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ازکجا آمده ام امدنم بهر چه بود /به کجا میروم آخر ننمائی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا/ یا چه بود ه است مراد وی از این ساختنم
آنچه از علواست من آن میگویم /رخت خود باز بر آنم که بدانجا فکنم
یا مرا بر در خمخانه آن شاه برید/ که خمار من از آنجاست همانجا شکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک / چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست /به امید سرکویش پرو بالی نزنم
کیست آن گوش که او میشنود آوازم ؟ یا کدام است سخن میکند اندر دهنم ؟
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد/ یا چه شخصی است ؛نگوئی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمائی / یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
وی وصفی بچشان تا در زندان ابد کز سر عربده ی مستانه به خموش شکنم
نه به خود آمدم اینجا که بخود باز روم /آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود میگویم / تا که هشیار روم بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمائی / ولله این قالب مردار به هم در شکنم


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 5  بازدید
بازدیدهای دیروز: 56  بازدید
مجموع بازدیدها: 707548  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
علی علی اکبری
ناصر ناصری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین