من هیچکس را جز خودم متهم نمیکنم .....
قلبم کلبه ای فقیرانه و قدیمی بود ، گرم و دنج ، برای تو که کاخ نشین بودی و میخواستی به میهمانی ام بیائی ؛ چراغانی اش کردم ؛افسوس که نمیدانستم میهمان کلبه ام نیامده که بماند ؛ آمده که ساعتی اطراق کند و برود .............
نمیدانم جواب خویش را در ..... که بصورت اختصاصی نوشتم دریافت کردی یانه ؟ تا حدی در اینجا بنوعی که تو درک کنی میگویم و بعد باز هم حرفهای همیشگی ...
تورا متهم نکردم که جان دیگری را خواهی گرفت بلکه منظورم از جمله (( می مانی که جانی تازه از نَفَسی تازه بگیری )) این بود که : ماندگاری تو را اعلام کنم که با نبودن من جان میگیردو نَفَسی به آسودگی خیال میکشی همان نفسی تازه ... با نبودن من فقط با نبودن من .
دیگر اینکه تورا خوب میشناسم پس نیازی به قسم خوردن ندارم . تو را باور کرده بودم و همانگونه با باورم زندگی میکنم .
در مورد ( دین ات ) به من : گفتی تکلیفت را روشن کنم ؟ کدام یکی از دیون خود را میخواهی بدانی ؟ معنوی یا مادّی ؟ خودت بهتراز هرکسی میدانی که من هیچگاه از بُعد مادّی نه به تو نیازی داشتم نه درخواستی کردم نه درخواستی خواهم داشت ... آن بماند که دوتا شد ..... حالا کدام دین را از هزاران دینی که داری میخواهی دا کنی ؟ ادا کن ... قرار 99 ساله ات یکیش . قول مردانه ات یکی دیگر . حرفی که زدی و گفتی زندگی سه تا پیچ داره ؛ تولد، عشق ، مرگ ... آنگاه گفتی که در پیچ او ل بامن آمدی سرپیچ دوم منتظرم میمانی که تاپیچ سوم همراهم باشی ......... و هزاران حرف دیگر ... هیچکدام از این دین ها مادّی نیست که بتوانی با مبلغی سرو ته آن را هم بیاوری و دینت را ادا کنی .... تا روزی که زنده هستیم و واپسین روز .... دین ِ من به گردنت میماند .
من از جنس توبه شکستگان بودم اما از جنس دلشکنان نبودم با این حال به خودم اجازه نفرین کردن به تو را نمیدهم و برای دلِ شکسته ام آنقدر صدقه میدهم تا مبادا تلنگری حتی ناچیز بر تو وارد شود ... که میدانی و دیده ای دلشکستنم را چگونه است حتی بی کلام ...بی اشک ... بی آه .... زیرا عشق من بی انتهاست و ارزشش به استمرار آن است ؛ به پایداری و ثابت قدمی اش ....
من همیشه بوده ام همیشه مانده ام همیشه بخشیده ام ... تو نباید به من جواب پس بدهی به کسی جواب میدهی که من و تو را آفرید پس بدان که نز د او برای تو دست به دعا و استغاثه برداشته ام .... برای این میگویم که تو میمانی ...
میدونی ؟ گاهی آدمایی فراموشت میکنن که باور نداری و گاهی آدمایی تو رو به یاد می آورند که فکرشم نمیکنی و اینروزا اینطوری شده ... تو منو فراموش کردی اما کسانی خواب دردِ مرا دیده اند و گفته اند تو را چه میشود ؟ این چنین خواب دیده ایم و من با لبخند تصنعی میگویم هیچ ... هیچ نیست ... خوبم . لااقل تو بهتر از هرکسی مرا شناخته ای و میدانی که خوب میتوانم با حراّفی و خنده های مصنوعی دردم و رنج بی پایانم را چگونه پنهان کنم مگر آنگاه که درد روحی به جسمم برسد و امانم را ببُرّد ...
من بی هیچ چشمداشت و پاداشی دلم را با تو یکی کرده ام و میدانم خیلی زود با قافله مرگ همراه خواهم شد. و اینکه جهنم خدا برای فردای عاقبت است و من امروز در این جهنم میسوزم تا آتش زنندهْ هیزم زندگیم به خود بیاید و نهراسد از هیچ شیطانی چون می بایست ایمان داشته باشد به پاکی زندگی و عشقش ...من ایمان دارم و هستم ... هرگونه که فکرش را بکنی . هستم ؛ وقتی که شانه هایت از سنگینی بار غصه و غم میخواهد تا شود ؛ بار را از دوشهایت بردارم و برایت چونان حمالی حملشان کنم تا برای شادی و خوشبختی ات جا باز شود .وقتی پیش تو آمدم در قلب خویش قسم خوردم نگزارم وجودم برایت بارسنگین غصه و غم باشد و نگزارم که زنجیر به دست و پایت شوم ... و خداوند شاهد و ناظر است که همیشه به قول و قسمم پایدار مانده ام . هنوز هم بار غصه های تو و خودم را بر شانه دارم ، کوله بارم از قبل سنگین تر شده است ... تا شده ام اما هنوز نیافتاده ام ..
فرشته ی عشق همیشه میگفت : ای انسانها عاشقانه زندگی کنید و با پیوندی پایدار همواره سوگند عشق و وفا را در قلبهای خویش زنده نگه دارید ، و درهم بیامیزید محبت هایتان را تا مبادا مرغ ِ شوم ِ جدایی سایه بر سرتان بیافکند... شاید وقتی فرشته عشق این حرف را میزد نمیدانست بسیاری از انسانها دلشان شکسته است و سایه ی شوم ِ جدایی بر سرشان ایستاده است شاید میخواست لبخند زندگی را به آنها هم یاد بدهد اما دیر رسیده بود ....
دیر زمانی نبود که عشق به شوق زیستن از بام خانه ام عبور کرده و توقفی کوتاه و کوچک داشت ، اما نمیدانست که بر دلی بزرگ قدم گذاشته که سراسر ایثار است و وفاداری و نمیتواند عبور و توقف کوتاه او را فراموش کند ....
از تمام زندگی ، غم و غصّه باورم شد
زان بی وفا ، دلتنگی و تنهایی یاورم شد
به دل گفتم : تو یکسر وفا بودی و عشق ...
چرا رفتی ؟ کز بی مهری خاک ِ عالم بر سَرم شد.....
آره ... آره عزیزترینم ، شُهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن ، به وفاداری ، به ایستادگی ، به صبر و به صلابت عشق و صداقت ماندن .... دیده ام به هیچ ملامتی نیالودم ، وجودم به هیچ کلام محبتی ازغیر، نیاسودم ...در پیله ام مانده ام ... از پروانه شدن هم نهراسیدم ؛ پروانه ای که دور شمع وجودت میگردد و آواز سوختن برای تو سر میدهد و آنقدر میخواند این پروانه تا صدایش ضعیف و ضعیف تر میشود .... میخواند همچنان میخواند ... دیگر صدایی خفه از او به گوش میرسد ... دیگر چیزی نمانده است تا صدایش خاموش شود ...
شاید تنها کورسوی امیدش همان نوری است که حضرت دوست بر او میپاشد ...تا این نیمه جانش را امیدوارانه تر با خویش همراه کند ..............................
نمیخواهم با نوشته هایم دردت افزون کنم که حتی نمیخواهم کوچکترین گره ای بر ابروان نازنینت بیافتد .... اما به چه کسی میتوانم بگویم ....جز نیایش به درگاه خدا و اینجا نوشتن که خویش را خالی از خلل کنم تا مبادا دل ِ دردمند و شکسته ام آسیبی بر تو رساند .......... مرا دردی وحشتناک در آغوش بگیرد اگر بخواهم ذرّه ای گزند بتو برسد/
87/02/15
**************************************************************
ولادت با سعادت حضرت زینب (س) بر همه مسلمین جهان مبارک باد
پرستاران عزیز روزتان مبارک باشد از زحمات شما عزیزان بی نهایت سپاسگزاریم
====================================================
اللهم تعاملنا بفضلک و کرمک و رحمتک و لا تعاملنا بعدلک
و اینک قصه ای دیگر از غُصّه ای دیگر ....
این شاید همان حلقه ای بود که میخواستی بخری اش
یک هدیه دیگر ...از تو به من رسید
میگویند هرچه از دوست رسد نیکوست نمیدانم هدیه ات را نیکو بخوانم یا شوم ....یا زشت ... یا ....
باشد ......باشد .....باشد
آنروز که گذشت ....
همه توانم را جمع کردم برای ساعتی که گفتی میخواهم ببینمت و برایت
همه چیز را بگویم .... فرصتی نبود باید عجله میکردم باید در همین یک
نگاه آخر آنچه را که دردلم بود به تو میگفتم و به آهستگی از تو دور
میشدم تا گوشه بالم به تو نگیرد ، مبادا که زخم برداری مبادا که پرهایم
مثل خار تیز باشند برایت ... باید مراقب می بودم مبادا که بودنم
بیازاردت ، آنچه از نیرو و قدرتی که دروجودم مانده بود به جهت دلتنگی
کردنهایم برای تو خرج کرده بودم و توانی ناچیز مانده بود که خویش را
آماده کنم برای خواسته ها و حرفهایت .... اگرچه ناعادلانه مرا مجازات
کرده بودی و درنهایت بی انصافی و دلبستگی من نسبت به خودت ، مرا
راندی که میدانستی تنها پادشاه هستی ِ زندگی من تو هستی و بس . تو
در مَسنَد قضاوت خویش ، مجازاتی در نظر گرفتی که مُجرمش
نمیدانست جُرمش چیست و چرا اینگونه مجازات شده و به دار ِ زندگی
آویخته میشود؟!
چطور توانستی قافله سالار این ظُلم باشی که تنها گناهِ مُجرمش عاشق
بودنش بوده ، بی کلامی ، بی درخواستی ، بی چشم داشتی ؟!!!نه ؛
نباید تو را سرزنش کنم تو تقصیرت تنها این بود که خودت را و دیگری
را بیشتر دوست داشتی تو عاشق نبودی حتی آنوقت که .... و تقصیر
من بود که عاشق بودم و حالا سهم من از این زندگی همین عاشق ماندن
و تنها نشستن است ؛ دیگر گریه هم نمیکنم ... فقط میلرزم ، رعشه ای
که از همان روز در جانم انداختی ... میلرزم دائم میلرزم ... هیچ
میدونی پریشب همسایه مان کولرش را راه اندازی کرد میگفت هواخیلی
گرم شده است ...وقتی مرا دید که ژاکت پوشیده و به بخاری برقی
چسبیده ام از تعّجب خُشکش زد ؛ گفت : چرا میلرزی ؟ مریضی ؟
ببرمت درمانگاه ؟ چه ات شده ؟ تا حالا اینطوری ندیده بودمت ؟ گفتم :
نه ، نه ... چیزیم نیست شاید سرما خورده ام ... اما سرما نخورده بودم
خودم میدانستم که این سرمای کلامت بود که برجانم نشسته بود سرمای
رفتارت بود که وجودم را به رعشه انداخته بود ... سرمای بی تفاوتی
در مقابل عشق و دوست داشتن ِ بی ادعایم بود ... تو آنقدر باقدرت مرا
به دور دستها پرتاب کردی که توان ِ برگشتنم نیز نباشد... و من در
حالیکه مانده ام با انتظاری سخت به راهم ادامه میدهم میروم ...میروم ؛
دور و دورتر میشوم تا دیگر بجز سنگ قبری که شاید نشانی اش را نیز
نیابی از من نشانی نگیری ... همیشه با نَفَسهای خستگی ام به تو نفس
دادم تا خسته نشوی تا بمانی و تو خواهی ماند ... می مانی که جان
بگیری جانی تازه از نَفَسی دیگر ... و من میروم تا جان بدهم ...و قبل
از رفتن تا روز ِ موعود سحرگاه و شبانگاه دعایت میکنم که خداوند
همیشه نگهدارت باشد و خوش و خوشبخت باشی ... دعایت میکنم ؛
دعایت میکنم ...دعایت میکنم ...
نه ؛ از تو کینه ای به دل نخواهم گرفت ، کینه ای هم ندارم ، این انتخابِ تو بوده و
من برای انتخاب و حرفت ارزش و احترام قائلم . پس باز هم دعا میکنم با هرکس و هرجا که هستی خوش و خوشبخت باشی و روزگارت به سپیدی برف باشد و گرمای تموز ...
اللهم تعاملنا بفضلک و کرمک و رحمتک و لا تعاملنا بعدلک
دیروز آمدی که یارم باشی ؛ آمدی که به دردهایم پایان بخشی ؛ آمدی که بگویی هستم تا به آخر ؛ آمدی که التیام زخم دلم باشی ....
امروز آمدی که بگویی تنها باش و بمیر به من چه ؛ مرگ و زندگیت به خودت مربوطه ؛ آمدی که بگویی تو را نمیشناسم ؛ آمدی که بگوئی زخم دلت ناسور است به من چه .... این به خودت مربوطه ....
دیروز امید داشتم که هستی و خواهی بود ؛ امروز امیدواربودم که فردا نیز هستی ؛ و فردایی که هنوز نیامده است .... نمی آید ؟ می آید؟ و اما امیدوارم به فضل الهی به کرم و لطف خدایی ....
دیروز آنچه که بود گذشت ؛ خوش یا ناخوش ؛ امروز نیز دارد میگذرد ؛ فردا؟! چگونه خواهد گذشت ؟ شاید باشم ؛ شاید نباشم ....
دیروز دلم روزها را میشمرد و امروز ساعات را ... و فردا شاید شاید شاید ثانیه ها را ....
دیروز بهانه میگرفتم برای ندیدنت ؛ نیامدنت ؛ نشنیدن صدایت و ...و .... ؛ امروز می گریستم برای حرفهایت برای بازهم به نوعی دیگر ندیدنت ؛ نیامدنت ؛ نشنیدن صدایت و ... و ... ؛ و فردا را نمیدانم شاید هردورا ....شاید همه را ... شاید و الهی که نباشم .... خسته ام خیلی خسته ام ...........
دیروز پاییز را گذراندم که زودتر به امروز برسم ؛ رسیدم به زمستان ....خنکای فصل از التهابم میکاست ... اما سردم شد خیلی سرد .... خواستم که به فردا برسم تا بهارم برسد .... این بهار پس کی می آید ؟
دیروز دست محبت بر سرم کشیدی ؛ امروز هشت حرف ساده ی ( دوست دارم ) را بر زبان راندی ؛ اما برای فردا کدام باقی ماند ؟!
دیروز شکُفتم ؛ امروز پَر پَر شدم ؛ فردا شاید از ریشه خ ش ک شدم .......
هنوز خدا را دارم هنوز خدا را دارم هنوز خدا را دارم
او خویش را از من نگرفته است
او خویش را از من نمی گیرد
**کنم هرشب دعایی که از دلم بیرون رود مهرت
ولی آهسته زیر لب میخوانم ، خدایا بی ثمر باشد
ساعتها و روزها و هفته ها را یکی یکی شمردم تا بیائی ... نیامدی ؛ ایام را سپری کردم و به انتظار نشستم ، اما نیامدی . لباس هایی را که دوست داشتی با رنگهای مورد علاقه ات خریدم تا وقتی می آیی خویش را بیارایم و بر تن بپوشانم تا لذّتی مضاعف بر دلت بنشانم ، اما نیامدی ، بهارشد ، اما نیامدی .باز هم در اتاق تاریک و سردم مونسم شد عکسها و خاطراتت ؛ بازهم آهی و سوزی در نهانم ، باز تو را فریاد کشیدم ، آه از دلِ رسوایم، چهره باز داد میزند فریاد دل را ، وجودم سرشار از عشق تو و بیداد زمانه ست ، گویی تو را خواب در ربوده است ... باشد ، باشد ، باشد سعی میکنم آنچه را میخواهی انجام بدهم اما قول نمیدهم که بتوانم جلوی ذره ذره ذوب شدنم را بگیرم و باز هم بمانم .....
میخواستم ازحضرت دوست گلایه کنم و به او بگویم آخر به کدامین گناه ؟ به کدامین جرم ؟مرا اینچنین در آتش زندگی ام میسوزانی ؟ آخر مگر من چه کرده ام ؟ چرا با دوری اش میسوزانی مرا؟کم درد داشتم که درد دیگری نیز اضافه کردی ؟ چرا دادی که پس بگیری ؟ آزمایشم میکنی ؟ که بدانی هنوز هم باتو عاشقانه به راز و نیاز می ایستم یا نه ؟ میخواستی بدانی او جای تو را نیز گرفته است ؟ صبرم را می آزمائی ؟ یا عشقم را ؟ خود که بهتر میدانی هردو مکمل هم هستند . این چگونه آزمونی است ؟ مگر خودت نفرستادیش؟ مگر خودت نوید حضورش را ندادی ؟ خودت که میدانی هر عشقی و دوست داشتنی والا هم که باشد به پای عشق تو نمیرسد و تو جایگاه خویش را داری ؛ تو خدایی ... خدا ... خدای آسمان و زمین و کائنات خدای بودها و نبودها .... قادر مطلق .....
بارالها ؛دادم را از ظالمینی که او را از من گرفته اند بستان / الها ؛ آنان را به جزا و کیفرشان برسان .
خدایا من یتیمی بی دست و پا و بی کسم و تو همه کَس ِ منی . حق یتیمت را گرفته اند حقم را بازپس بگیر / خدایا دشمنان را به دست تو می سپارم .
و مکرو مکر الله و اللهُ خیرا ماکرین
و اینک به همه زمینی ها میگویم که :
من کسی رو دارم برای همیشه ، که تنهام نمیزاره که از من ناراحت نمیشه و اگه بشه قهر نمیکنه و میتونم همه حرفامو بهش بگم و بیشتر حرفامو قورت ندم تا از اشک ریختن جلوش خجالت نکشم .
من کسی رو دارم که منو کاملا میشناسه و همینجوری دوستم داره و ازمن هیچ توقعی نداره .
من کسی رو دارم که تو هرشرایطی مواظبمه و حواسش به منه و ازم دفاع میکنه و تنهام نمیزاره .
من کسی رو دارم که میدونم هرگز از دستش نمیدم و اگه خودمم از دست برم منو تا همیشه تو آغوشش نگه میداره و پرتم نمیکنه بیرون .
من کسی رو دارم که با تمام قوا از من طرفداری میکنه و منو به کسی نمیفروشه و هیچوقت رنگ عوض نمیکنه .
من کسی رو دارم که هرگز نمیگه مجبورم اینکار رو بکنم که تو خرد بشی و فنا بشی و من بارور بشم .
من کسی رو دارم که آنقدر دوستم داره و آنقدر عاشقمه که در ازای ناراحتی خودش میخواد من راحت باشم ،حتی اگه به حرفاش گوش نکرده باشم ، تنبیهم نمیکنه .
من کسی رو دارم که هرگز اجازه نمیده کسی بهم تهمت و افترا ببنده و رنجم بده وراهشو بگیره و بره و از دفاع بترسه ؛ چون به این راحتی ها ازش نمیگذره و جوابشو میده .
من کسی رو دارم که از همه چیز آگاهه و اگه به یادشم نباشم به یادمه و یه جورائی ازم دل نمیکنه .
من کسی رو دارم که ارزش هرگونه فداکاری رو داره ، که هرگز از من خسته نمیشه ، که بهترین قاضیه .
من کسی رو دارم که وقتی بهش میگم عاشقتم ، دوستت دارم ، منو تنها نزار ؛ باورم میکنه و تنهام نمیزاره .
من کسی رو دارم که به جای تحقیر دستمو میگیره و اونقدر عشقش رو بهم نشون میده که هوش از سرم میبره بحدی که میخوام برم پیشش تا همیشه کنارش باشم و دستمو با اطمینان تو دستاش بزارم .
من کسی رو دارم که اونقدر بزرگه که تو دل کوچیک من جا نمیشه و هنوزم نمیفهمم که او چقدر بزرگه .
من خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااارا دارم
و
در کنار خدا تا روز مرگ تو رو دوست دارم
اگر چه ازت دلخورم برای خیلی چیزا که خودت بهتر میدونی
میدانم روزی خواهی آمد
و دلهایمان را لبریز از سرور و عشق خواهی کرد،
پس از امروز روزه بوسه خواهم گرفت
تا هنگامی که آمدی بر قدومت افطار کنم.
در پناه حضرت دوست
به نقل از وبلاگ دریچه ای به سوی ملکوت
دوستان خوبم ماری و نازنین از اینکه بفکر من هستید و به من و زندگی من توجه میکنید ممنونم .اما از شما خواهشی کرده بودم که اولا درزندگی خصوصی من مداخله نکنید حتی اگر خون گریستم دوما چنانچه از پس وردی که در اختیارتان قرارداده بودم سوء استفاده کنید نه تنها آن را تغییر خواهم داد که منبعد بر دوستی امان نیز اثر خواهد گذاشت و اجبارا باید ترک دوستی کنم به صرف اینکه میدانم از روی دلسوزی کاری را انجام میدهید. واما به هردوی شما قبلا هم گفته بودم هر اتفاقی که بیافتد من برای ایشان احترام زیادی قائلم و دوستشان دارم و حاضر نیستم به کسی اجازه بدهم که به ایشان توهین کنند .
هرتصمیمی که ایشان گرفته باشند لابد مصلحتی در کار بوده است و خداوند خود قاضی خواهد بود ؛ پس ما بنده های خدا هیچکاره ایم . لابد حکمتی در این مسئله وجود دارد .پس از شما دوتا خواهش میکنم حق سکوت را از من نگیرید . من در هرشرایطی عاشقانه ایشان را میستایم و برایشان دعا میکنم . واینکه هرچه را خداوند مقرر فرموده است تا درحقمان روا دارد ما اطاعت محض میکنیم و معتقدم به اینکه خداوند خیر و صلاح بندگانش را میداند . بنا براین تحت هیچ شرایطی به شما و هیچکس دیگر اجازهْ هیچگونه توهین و بی احترامی به عزیزترینم را نمیدهم . شما دوتا هم دیگر فراموش نکنید که چه گفتم ؟ والسلام .
دفاع از ناموس یک امر حیاتیه ؛ مگه نه ؟
چه در حیوان چه در انسان ؛مگه نه ؟
و اگه از ناموست دفاع نکنی چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وحالا ....
کبوترای نر عاشق وقتی می بینن جفتشونو کسی اذیت میکنه یا مزاحمش میشه چکار میکنن؟ معلومه میرن به جنگ او ن دشمن .... سینه جلو میدن و پرای گردنشونو بلند میکنند و ژست خشم رو میگیرند و بق بقو کنان می پرن سَرِ خصم و از پا درش میارن ...
و اما این یکی کبوتر که در پست قبل از این براتون گفتم : منظورم کبوتر نر سنت پرست بود ....
اون جفتشو دوست نداشت ؛ اونو با خودش یکی نمیدونست ؛ براش مهم نبود که وقتی بترسه و بذاره بره و برای عشقش نجنگه چی به سر جفتش میاد ... براش این مهم بود که خودش چقدر میخواد راحت باشه ؛ خوش باشه و سلامت باشه ...براش قول و قرارشم مهم نبود ... یادش هم نبود که چی گفته و چیکار کرده ... همه چی رو از یاد برده بود .... حتی دیگه به کبوتر نامه رسون هم نمیگفت که بهش بگه دوستش داره و منتظر دیدنشه و دلش براش تنگ شده .... وقتی دور بود برای دل خودش از این حرفا میزد و سفید برفی رو خام میکرد .... بالاخره باید یه جوری خودشو راضی میکرد دیگه ؟!! به قاصدکم نگفت براش پیغام ببره ؛ پاک فراموشش کرده بود انگاری یادش رفته بود که سفید برفی زود دلش میشکنه و سخت دلش میگیره ... یادش رفته بود که سفید برفی یه روزی بهش گفته بود اگه بازم تنهام بذاری می میرم ... گفته بود که بی تو نمیتونم پرواز کنم و روحم میمیره و توی قفس زندونی میشم ...
سفید برفی دیگه هیچی رو باور نداشت .... وقتی کبوتر نر تنهاش گذاشت و گفت برو ... کبوتر سفید ماده همون سفید برفی گفته بود دیگه نه ..... دیگه نه ..... ایندفعه نه .... نمیخوام .... نمیتونم .... من نمیرم من میمونم ... به انتظارت میشینم ... کبوتر نر اهمیتی به حرفاش نداده بود و رفته بود .... انگاری همه چیز رو از یاد برده بود ... سفید برفی هم با سکوتش در خودش مُرده بود .......
کبوتر , با آن پاهای پر اندودبا کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش اوج می گرفت و شاد از آزادی اش بالا و پایین می رفت در آسمان آبی ...بالا , پایین صدای بر هم خوردن بالش گوشنواز بود و آرام بخش پرپرپرپر ... پرپرپرپر
کبوتر , بی پروا و گستاخ در فرودی بی مهابا و شتابان با سر , محکم خورد به دیوار سیمانی تق ...تماشایش هم درد داشت اینکه در اوج آزادی و شادی ضربه ای بخورد به تنت ضربه هر چقدر کوچک , عمیق می شود و دردش هر چه قدر کم بزرگ می شود و کاری تر درک درد عمیقش , کار هیچ بیننده و شنونده ای نخواهد بود
اینکه کسی می گوید :
- می فهمم .
شاید دروغی باشد مصلحتی و ناگزیر
کبوتر با سینه نرمش , فرومی ریزد روی کف داغ آسفالت خیابان دو بالش باز و سرش تابیده به عقب سعی می کند بلند شود , چه تقلای بیهوده ای ما آدم ها , بعد ضربات اینچنین , که سر و تن روحمان را می کوبد به آسفالت داغ حقیقت های تلخ زندگیمان ,بلند شدنمان افسانه ای بیش نیست ,چه رسد به کبوتر طوقی دل نازک شکسته بال ...
قطره های سرخ و درشت خون , بر پیشانی کوچک و سفید کبوتر به شکفتن گل سرخی می مانست در میان سپیدی برف چشمانش دو دو می زد بالهایش را تاباند و نیمه کاره ایستاد گردنش تا خورد به عقب
انگار داشت دعا میکرد یا آسمان را به کمک می خواند
عقب عقب رفت
قطره ای سرخ , داغ تر از تمام داغی های آسفالت کف خیابان
چکید روی زمین
تالاپ ....
به گمانم استخوان های کوچک و نازک گردنش , شکسته بودند
بق بقو ... بق بقو
پر از بغض و تسلیم , پر از علامت سئوال
آسمان هر چقدر که بزرگ هم باشد , باز دیواری هست که بکوباندت به حقیقت تسلیم ؛آسمان رویای آدم ها , دیوار ندارد اما , لحظه ای که قطره خونی داغ و سرخ , می چکد به روی گونه ها تازه می فهمد که از رویا تاواقعیت , دیوار سیمانی سیاهی بیشتر فاصله نیست ...گردنت می شکند و قلبت و الماس یکدست هستی ات , همه با هم و دانه دانه می چکد , زلال و گرم به روی گونه هایی که زمانی بوسه گاه رویاهایت بود؛
کبوتر تسلیم آغوش خیابان می شود
لحظه ای قبل از بستن پلک هایش , تصویر خودش را می بیند بر فراز
بی کران آسمان
شاد و بی پروا و آزاد
چه می شد اگر دیوار سیاه سیمانی , آرزوهای نافرجامش را به سقوطی همیشگی مبدل نمی ساخت ؟
زندگی همین است ........
چه برای من و تو , چه برای کبوتر طوقی
تکان های خفیف اندام سفید کبوتر , نشان از دل کندن سختش از تمام
داشته هایش می دهد
عشقش , لانه اش , دانه های روی پشت بام و حوض کوچک خانه قدیمی
از پرواز تا سقوط همین قدر راه بود که کبوتر رفته بود
ساده و سخت
گربه ای سیاه از جوی آب می خزد بیرون
چشم هایش بدون هیچ جستجویی اندام سفید کبوتر را نشانه می کند
دو قدم نیم خیز و آهسته با سری پایین
و بعد قدم های تند و مملو از شهوت گرسنگی
همیشه اینطور شروع می شود
خسته و نحیف و نومید افتاده ای که کسی از در می آید
با لبخندی و واژه هایی عطر آلود
تو شکسته ای از رسیدن به بن بست آرزوهایت
و او خوب می فهمد که طعمه ای لذیذ تر از تو برایش پیدا نمی شود
با اشاره ای کارت تمام است , و هستی ات و هر آنچیزی که داشتی و
نداشتی
گربه چند لحظه با چشمان دریده اش کبوتر افلیج را می نگرد
کبوتر چند بار در نهایت نومیدی بالهایش را می زند به هم
گربه , می جهد و در آنی , گردن شکسته و باریک کبوتر , میان دندانهای
تیزش جا خوش می کند
تمام می شود
گربه با طعمه امروزش می رود به تاریک ترین زیر پل های جوی های
متعفن ,
و چند پر سفید به جای می ماند و چند قطره خون خشک
ساعتی بعد هم هیچ ....
هیچ هم بر جای نمی ماند
کدام مقصرند ؟
کبوتری که پرواز می کند در آسمان زنده بودنش ؟
یا دیوار سیاهی که رشد کرده از سنگریزه های حقیقت های تلخ فراموش شده ؟
و یا گربه ای که شهوت گرسنگی چشمان عطوفتش را کور کرده است ؟
به راستی که هیچکدامشان
زندگی , ترکیبی از زشتی ها و زیبایی هاست
که هیچکدامشان دینی به گردن هم نخواهند داشت
...
این هم نوشته ا ی از آلبالویم که اضافه کردم ...
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود دو کبوتر نشسته بود .....
اینطور باید شروع کرد قصه رو ؟
روزی روزگاری کبوتر ماده ای تک و تنها کنج یک قفس نشسته بود با خدای خودش نجوا میکرد زیر لب چیزی میگفت و عابرین گاهی برق اشکی رو توی چشماش می دیدند و قفل بزرگی که سیاه و زشت بود روی قفس طلائیش .............
- کبوتر ماده ی سفید سالها بود که توی این قفس طلایی زندگی میکرد....
یه روزی از همان روزها این کبوتر ماده با یک کبوتر نر آشناشد براتون گفتم که خونه کبوتر سفید ماده چطوری بود. کبوتر نر هم که از یک تیره ی دیگه ی کبوترا بود در یک قصر قدیمی و سُنتی زندگی میکرد ...
این آشنائی اینطور شروع شد که روزی طوفانی در منطقه ای بزرگ بوقوع پیوست و این باعث شد کبوتر نر که درحال پرواز و گشت و گذار بود به نقطه ای دیگر از اون سرزمین پرتاب بشه ... طوفان دیگه تموم شده بود اما کبوتر نر که میخواست به خونه اش برگرده از جلوی خونه ی کبوتر سفید عبور میکرد .... توقفی و .....
این آشنائی اینطور شروع شد که پرسید : تو چرا اینقدر غمگینی ؟ چرا خونه ات اینقدر کوچیکه ؟ چرا تا حالا میون کبوترای دیگه ندیدمت ؟ تو از کجا اومدی ؟ بیا بیرون از خونه ات .... کبوتر سفید گفت آخه من مال اینجا نیستم منو به زور آوردن ... در خونه ام باز نمیشه یه قفل بزرگ داره مگه نمی بینیش ؟ کبوتر نر خیلی دلش براش سوخته بود با خودش فکر میکرد چطوری این ماده ی نازنین رو آزاد کنه ... تا اونم بتونه پرواز کنه ؟ از اون روز ببعد هرروز می آمد و بهش سر میزد و باهاش حرف میزد و دلداریش میداد ... تا اینکه یه روز ناگهان در قفس باز شد و کبوتر سفید آزاد شد ... کلید این آزادی عشق بود محبت بود صفا بود ... شکل گرفتن رویاهای طلائیش بود .... اون سخت عاشق شده بود اون اولین عشق زندگیشو تجربه میکرد ... اولین طپشهای قلبشو احساس میکرد .....
دیگه هردو باهم پرواز میکردن .... مدتی گذشت .... هم نژادهای کبوتر نر نمیخواستن بزارند آب و دونه ی خوشبختی از گلوی کبوتر ماده سفید پایین بره ... هر روز یه بلائی به سرش می آوردند ، کبوتر ماده تمام بلاها رو به جون میخرید چون عاشق بود عاشق ناجی خودش چون این ناجی رو مسافر خدا میدونست ... تا اینکه ........
دیگه نمی تونم ، دیگه نمی کشم ، برو دنبال سرنوشت خودت برو منو رها کن .... میخوام راحت باشم میخوام آرامش داشته باشم ......... اینها رو کبوتر نر به ماده گفت ... کبوتر سفید دلش شکست ....آخه چرا ؟ مگه نمیگفتی کنار من آرامش داری مگه نمیگفتی دوستم داری ؟ مگه نمیگفتی هرگز تنهات نمیزارم مگه نمیگفتی دیگه نمیزارم بری تو ی قفس .........
بهش گفت : آخه دیگه دوستت ندارم ، از اول هم دوستت نداشتم !!!! سفید برفی ((این اسمی بود که کبوتر نر روی او گذاشته بود)) بدجوری دلش شکسته بود ... خیال میکرد دروغ میگه ، باورش نمیشد این حرفای خودش باشه ... فکر میکرد اینم یه بلای دیگه اس که هم نژادهای کبوتر نر به سرش آوردن ، همینطور هم بود .... هرچی تلاش کرد فایده نداشت ... این بود که برگشت به خونه ی قبلیش ... دیگه نمیخواست هیچکس رو ببینه و دوست داشته باشه ... هر روز نحیف تر میشد ... تا اینکه به سالگرد عشق و سرمستی اش نزدیک شد تصمیم گرفته بود برای همیشه از اون دیار بره ... میخواست اونقدر اوج بگیره که دیگه کسی اونو نبینه ... درست یک شب مونده بود که تصمیمش رو عملی کنه ... کبوتر نر اومد سراغش باهاش حرف زد
بهش گفت : جائی نرو ... بمون ... بمون پیشم .... کبوتر ماده تعجب کرده بود او از کجا میدونست که میخواد چیکار کنه ؟ اما تصمیمش رو گرفته بود ، انگاری کبوتر نر هم اینو فهمیده بود این بود که بهش گفت : نر و بمون من دوستت دارم . میخوام که دیگه تا آخر عمر باهات باشم میخوام که بمونی ... باشه ؟ قول میدی جائی نری ؟ کبوتر ماده اولش باور نمیکرد میترسیداین هم یه بازی دیگه باشه ... یه علامت سئوال گنده تو مغزش بود ... از کبوتر نر پرسید که پس چرا گفتی منو نمیخوای و رفتی چرا گفتی منو دوستم نداری ؟ مگه نگفتی برو نمیخوامت میخوام راحت باشم .... کبوتر نر گفت: هرچی بوده فراموش کن ، دیگه نپر س دیگه حرفی نزن که چرا و چطور؟ فقط باش .....
کبوتر ماده که هنوزم با خیال عشقش زندگی میکرد و هنوزم عاشقانه دوستش داشت ؛ قبول کرد و قول داد که دیگه گله و سئوال نکنه ... اما یه قولهایی ازش گرفت ... اینکه تا روزی که زنده هستند کنار هم باشند و هراتفاقی که افتاد دیگه همدیگه رو تنها نزارن و دیگه نگذارند کسی روی عشقشون سایه بندازه و محبتشون رو ازشون بگیره .... ازش قول گرفت که پُشت و پناهش باشه و تنهاش نذاره دوباره نگذاره که غم بیاد توی خونه اش ... و اونم قول داد .... خیلی قولهای دیگه ... کبوتر نر بهش گفت : اینا بجای خودش تو جفت منی تو همسر منی تو ناموس منی ناموس من .... گفت : مگه کسی ناموس خودش رو تنها میذاره و زیر پا له میکنه ؟ گفت : هیچ چیز در هیچ شرایطی نمیتونه عشقتو ازم بگیره .... اینا حرفای کبوتر نر بود که به جفتش میزد !!!!!!
کبوتر ماده هرروز دلگرم تر میشد دیگه تو آسمونا پرواز میکرد بدبختی و غمهاش تموم شده بود دیگه تموم لحظه هاش خوشبختی بود و شادی و خنده هایی از ته دل ..... حتی وقتی جفتش به تنهایی پرواز میکردو به جاهای دوری میرفت با عشق لحظه ها رو میشمرد تا اون بیاد .. جفتش هم وقتی نبود با کبوتر پیام رسون براش پیام می فرستاد که دوستش داره دلش براش تنگ شده و لحظه شماری میکنه تا پیشش برگرده .... و هرروز نوید روزهای زیباترو خوش تری رو بهش میداد و از عشق مطمئن و والاش سخنها میگفت ...... سفید برفی دیگه خونه اش براش قفس نبود دیگه آزار و ازیتهای تیره های دیگه ی کبوترا براش مهم نبود به آسونی همه چیز رو تحمل میکرد اون فقط به دلخوشی عشق ِ جفتش زندگی میکرد و نفس میکشید ... پر انرژی و شاد و خندون شده بود ... ......
دیری نپائید ..............
همه اینا یه خواب شبانه شد وقتی بیدار شد دید که همه ی قول و قرارها و حرفها فقط حرف بوده ؛ کشک بوده ؛ دروغ بوده ؛ بازم رو دست خورده بود .... یعنی که چی؟ بغض گلوشو فشار میداد ... همون کاری رو کرد که دفعه قبلش هم کرده بود .......... سفید برفی دیگه نمیتونست هیچی رو باور کنه .... هیچی ..... این چه دوست داشتنیه ؟ این چه عشقیه ؟ ... سفید برفی دید که دیگه نمیتونه جفت کبوتر نر باشه ؛ نمیتونه ناموسش باشه ... اگه بود که به این راحتی ها رهاش نمیکرد .... تنهاش نمیذاشت .... مگه کبوتر نر نمیدونست داره با سفیدبرفی چیکار میکنه ؟ مگه غیرت نداشت ؟ مگه قول شرف نداده بود ؟ قول و قرار چی بود و این حرفا و کارا چیه ؟ ...............خدایا مگه سفید برفی چه گناهی داشت ؟ مگه غیر از عشق و محبت و یکرنگی چیز دیگه ای خواسته بود ؟ مگه جفتش نگفته بود دوسش داره و کنارش آرامش داره ؟ مگه نگفته بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه تونسته باشم که بخوابم .... شب رو میگم . سحر با اذان دل بیدار میشم اگرم نه که معلومه بیدارم دیگه !!!
آره ... بیدار میشم ، وضو میگیرم ، دورکعت نماز عادت میخونم .... تعجب نکن ازاینکه میگم نماز عادت چون نمازهام پر از عشق بود... عشق به خدا و تو ... به حرمت خدا و دستور خدا نماز میخوندم و با عشق دعا کردن برای تو ادامه میدادم تا ساعتی که حاضر بشم برای کار روزانه ، اما حالا ؟ نه ... دیگه نه .... فقط بر اساس عادت و انجام فرایض عین یه ساعت کوکی ثانیه ها را گشت میزنم ... احساس میکنم نمازهام بوی عشق و سرمستی نمیده ... خسته ام از اینهمه تبعیض خسته ام از سیاه کاریها و سیاه بازیها خسته ام ، وسط نماز دوباره یادم میافته خیلی چیزا مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشه ... حرمت نماز شکسته شده ام را دو باره بجا میاورم .... اما بازهم ....بازهم ....هربار؛ همان ها تکرار میشوند ....
به حُرمت قول و قرار 99 ساله شکسته شده بعد از نماز بجای دعا و نیایش ادامه ... دوست قدکشیده ی خوشگلمو بر میدارم و برلب مینشانمش آتشی بر پیکرش میزنم روبروی دیوار 62 در 62 می ایستم خیره به آجرهای خاک گرفته و کهنه اش به وصله پینه های دور و برش و با یک چرا آغاز میکنم ....
اولین پُک عمیق و پُر از حس ِ نفرت ؛ بعد پُشت سرهم پُکهای عمیق و آرام ... تا تمام شوئد ... یکی دیگر ...یکی دیگر و ادامه میدهم تا آوازی از پشت در ِ بسته ی اتاق مرا بخواند... وقت رفتن و کار رسیده است .... کار روزانه ... بی هیچ امید و نشاطی .... به ظاهر سرشار از انرژی ... عینهو گاوی که به گاو آهن بسته باشندش ... شروع میکنم تا زنگ پایان بخورد .. و بر میگردم به زندان همیشگی و خالی از مهر و محبت ... افکار شوم ... باز هجوم می آورند ... انگار وقتی به زندانم باز میگردم سایه ی شوم عفریت مرگ و نیستی ، رنج و محنت ، خود نمایی میکنند ... بیائید ، بیائید عفریتهای نفرت مرا در خویش بتابانید ... از جانم چه میخواهید؟ !!! شروع مجدد.... از کیفم دوست قد بلندم را خارج میکنم و آتش .... عهد کرده ام به نیت 99 سال عهد شکسته ات روزی 99 بار این عفریته ی مرگ را به تن خویش دعوت کنم ....
موفق شده ام ، نفسهایم به شماره افتاده اند ، سینه ام میسوزد ، تپشهای نا آرام قلب و نفسهای صدادار ، خس و خس سینه ام اذیتم میکند ... چند وقته که غذا نخوردم ؟ یادم نمیاد ... تنها خوراکم حلقه های دود همین دوست قد کشیده بوده و چای ... قهوه .... گاهی هم از شدت تهوع پناه میبرم به یک لیوان آب و آبلیموی تُرش ... معده ام احتمالا سوراخ خواهد شد :)
خوشم می آید از خودم ... بر عهدی که می بندم پایبندم ... حتی در خودکُشی :) به هر شکلش :))
گفته بودمت که بی تو چگونه ام ، نگفته بودم ؟ گفته بودم حرفی را که بزنم به انجام میرسانم ، نگفته بودم ؟ حالا هم عهد بسته ام که قطره قطره این سّم را وارد ریه هایم کنم .... 99 عدد در روز ... گاهی هرکدامش را با 5 پُک ِ عمیق تمام میکنم گاهی 10 پُکِ عمیق و آرام گاهی هم 15 پُک ِ نیمه جان تا لبانم از داغی فیلترش میسوزد این سوزش را دوست دارم انگاری که با بوسه ی تو سوخته ام .... بعد شوکی کوچک با سوختن لبام؛ تازه میفهمم که باید بعدی را آتش بزنم تا آتش و التهاب درونم را بخوابانم ....
بعدها می نویسند : زنی با سیگار خودکُشی کرد :)) یا اینکه : زنی در اثر مصرف زیاد نیکوتین درگذشت .... میخندی ؟ آره بخند ... شاد باش .... به خودت و سلامت و زندگی خودت فکر کن ... برای تو چه فرقی میکند که چه کسی چگونه در خویش می میمیرد .... ؟ برایت فقط راحتی و آسایش خودت مطرح بوده ... همیشه همینطور بوده ... هروقت به مشکلی برخوردی بجای حل آن ... گذاشتی رفتی و گفتی حالم بده و نمی کشم ، نمی تونم ، میخوام آرامش داشته باشم میخوام ........ باشه ....
این چندوقته سرگرمی های خوبی پیدا کرده ام ؛ کار تا حّدِ مرگ بی هیچ انگیزه ای ، سیگار تا حّدِ خفگی به عمد برای مُردنی ناگهانی ... فکر و خیال تا سحرگاهان ... که به خدا بگویم ؛ چرا ؟ آخر چرا ؟آ ... روز از نو و روزی از نو .... و تکرار .......................
بغلش کردم
نگاهی از سَر ِ بیقراری و دلتنگی بهش انداختم و بغلش کردم به لباش بوسه زدم بوسه های پیاپی ... نمیدونی چه لذتی داشت !! بوسه پشت بوسه انگار خیلی گرسنه اش بودم وای چه کامی داد !!! شهدی داشت این بوسه ها که نگو و نپرس ... خیلی وقت بود که نبوسیده بودمش ؛ چقدر خوشگل میشد وقتی اینطوری بمحکم بغلش میکردم و می بوسیدمش ؛ سرخ میشد ؛خجالت میکشید ....
آه عزیزم از روز یکشنبه 17/1/87 که بغلت کردم تا امروز ازت جدا نشدم ؛ حالا بیشتر از گذشته دوستت دارم حالا طوری دوستت دارم که سَم ِ وجودتو هزاران برابر بیشتر از قبل به کام خویش میریزم . از همون ساعت ِ کذایی تا حالا چند بار بوسیدمت ؟ خبر داری ؟ نه ... چون خودمم نمیدونم ... اما از اول صبح چنان محکم در آغوش میگیرمت که بجای اینکه خودم خفه بشم تو احساس خفگی میکنی ... انگار میدونم چطوری باید رنج تو و درد تو و سّم ِ خوشمزه ات رو نم نمک به خویش وصل کنم ... تو می مانی و من میروم ... تو بازهم در خدمت دیگران خواهی ماند ... حلقه ی خاکستری ات بر گردنم طناب داری خواهد شد .... نه ... نه .... غصّه نخور ... تو طناب دار نیستی ... تو ریسمان خوشبختی و آینده ام خواهی بود .... چطوری ؟ مگر نمی بینی با هر بوسه ای که بر لب تو میزنم چطوری حلقه های خاکستری رنگت را به آسمان میفرستم و حلقه هایت که به اندازه گردنم میشوند بر میگردند و بر من می آویزند خودشان میدانند چگونه وصل شوند .... از یکشنبه تا امروز میدونی چند بار بوسیدمت ؟ اگه حسابم درست باشه توی این دوروز و نصفی 210 بار تو رو برداشتم و هربار با سه بوسه عمیق زمین گذاشتمت دقیقه ای نگذشته دوباره دلم نیومده تنهات بگذارم خواستم که باهم باشیم دوباره برداشتمت و با سه الی چهار بوسه ادامه ات دادم ... بیچاره شدی از دست من ؟ 210 بار یا بیشتر قامت بلند و کشیده ات را کوچولو کردم و باز یکی دیگر .... عجب مرگ آرام و اعجاب انگیزیه ؟
سلام عزیزم ، مهربانم ، عزیزترینم
مهربانم، ای خوب
یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا
بین آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها، به تو می اندیشد
و کمی
دلش از دوری تو دلگیر است
مهربانم ای خوب
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته ، بر درمانده
و شب و روز دعایش این است
زیر این سقف بلند، هر کجا هستی، به سلامت باشی
و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد
مهربانم ای خوب
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که دنیایش را
همه هستی و رویایش را
به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد
مهربانم ای خوب
یک نفر هست که با تو
تک و تنها با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور
پراحساس و خیال است و سرور
مهربانم این بار یاد قلبت باشد
یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد
و دعا می کند این بار که تو
با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید
به شب معجزه و آبی فردا برسی
مهربانم ، خوبم همیشه دوستت داشته و دارم و خواهم داشت
آخر تو صاحبِ دلِ (صاحبدل ) هستی