خباثت(یکشنبه 100 اسفند 29 ساعت 1:0 صبح )
دوستای مهربون و خوبم سلام اگر به من اجازه بدید قبل از نوشتن درد دلم با حضرت دوست مطلبی است که میخواهم بنویسم و دلم میخواهد که با خواندن آن و برداشتهایتان از این مهم به دوستتان کمک کنید .
این نامه بوسیله ایمیل برای فرد مورد نظر ارسال گردیده است . و مضمون آن :
سلام
این نامه را برایت فوروارد کردم تا بخوانی فقط اینرا میتوانم بگویم که واقعا برایت متاسفم «با خواندن چت ها و دوتا ایمیلی که برایم ارسال شد و پاکتی که تمام آنها را مکتوب نیز کرده بودند به دستم رسید.» وباعث شد که از تجسم حرکات و ریجکت کردن ها و جواب اس ام اس ها را ندادن بفهمم که چقدر یک ((انسانِ بظاهر خطا کار، راستگو و درستکردار میشود)) و ((انسانی که مدعی راستگوعی و درستکرداری است !!! .........))چه بگویم ؟
تنها حرفی که دارم این است :برایت بسیار متاسفم ، بخاطر تهمتهایی که تو به من زدی ، تو را به خدا واگذار میکنم ، برای همه محبتهای خالصانه ای که به تو کردم و اینطور جواب گرفتم ، حالا فهمیدم که تمام این حرکات مصنوعی بوده حالا فهمیدم که منتظر یک بهانه بودی حالا فهمیدم که ....در تمام اینمدت بمن دروغ میگفتی حالا معنی همه حرکاتت را درک میکنم . بگذریم مهم نیست این شکست و این درد را به گور خواهم برد...و تجربه ای تلخ تر از تمام تجاربم . و اما سر پل صراط می بینمت ، خدایی هست که از حق الناس نمیگذره و آن دنیا که باید جواب بدهی .
من تو را به فرق شکافته امیرالمومنین علی علیه السلام ، به پهلوی شکسته فاطمه زهرا«س» به خون تشنه امام حسین «ع» به جگر پاره پاره امام حسن «ع» واگذار میکنم .
من با تمام وجودم تو را دوست داشتم ، عاشقانه و صادقانه تو را میخواستم ، تمامی صداقت و عشقم را در سبد اخلاص برای تو گذاشته بودم، نمی بخشمت...... تو منو به چه بهاییفروختی؟ چقدر ارزش داشت چقدر؟ چقدر برایت بهره داشت ؟ نمی بخشمت، هرگز نمی بخشمت ، از این ببعد بجای دعا نفرینت میکنم بد جوری دلمو شکوندی ،خدا دلتو بشکنه بد شکستی خیلی بد .بهای عشق من این بود؟
اینقدر زنهای دیگه برات مهم بودن که مفهوم بودن منو درک نکردی .ای وای از تو ...ای وای از عاقبت تو... نتیجه این ظلم و توهینت رو خواهی دید من نه تنها از حقم نمی گذرم ، که خدا هم از حق بنده اش نمیگذرد ...
باورم نمیشد که تو این باشی، تو اینقدر خبیث بودی و من نمیدانستم ؟ چقدر خالصانه و صادقانه برای تو سوختم وشبانه روز همه افکار و وجودمو برای تو به ودیعه گذاشته بودم ایکاش میگفتی که میخواهی با من بازی کنی اما نه اگه گفته بودی که نمیتوانستی خوب نقشت را اجرا کنی . گفته بودم بامن بازی نکن ، نگفته بودم؟...... تورو هرگز نمی بخشم بدجوری منو شکستی بدجوری دلم شکسته اوف برتو اوف برتو ای نامرد.
حالا دیگران باید بر تو قضاوت کنند. نوشته های فوق واقعیتی است آشکار واقعیت وجود مردی بعنوان همسر، عشق ،امید و زندگیِ یک زن ؛مردی که ادعای دین و ایمان داشت مردی که مدعی پاکی و درست کرداری بود، اما .... خیلی دلم میخواست که موارد کتبی چت ایشان را برای اثبات حرفهایم اینجا بگذارم . اما نمیخواهم با آبروی این مرد بازی کنم . نمیخواهم مثل خودش باشم . دوستش داشتم ، عاشقش بودم ، شکست منو بدجوری دلمو شکسته...
من خوش باور،من احمق ، من نفهم و خواب آلود، دیشب تا صبح بیدار بودم و برایش آرزوی خیر میکردم، آرزوی سفری خوش . و دعایش میکردم، که امروز با ایمیلها و چتهای ایشان با زنی .......... و رسیدن پاکتی بزرگ حاوی ثبت کتبی آنها مواجه شدم تازه فهمیدم چرا این چند روز با من بازی میکرد تازه فهمیدم که چرا مدتیه بهانه های عجیب و غریب میگیره ؟!!چرا جواب تلفنهایم را نمیداده و چرا اس ام اسهامو بی پاسخ گذاشته بود ؟
واگذارت کردم بی معرفت واگذارت کردم
دلم نمیاد نفرینت کنم ولی خیلی ناراحتم بیش از حد تصَوُر ...بشدت دل آزرده ام
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
بدون شرح 2(جمعه 90 تیر 31 ساعت 7:0 صبح )
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
امروز 15/4/90 مثل همیشه یکه و تنها با بار مسئولیتها
نه تنها تولدمو تبریک نگفتی و برات مهم نبود که حتی حال فرزندی رو که اینقدر میگفتی دوستش داری نپرسیدی . درحالیکه حتی آبدارچی محل کار وقتی از همکارا شنید که تو بیمارستانه و زیر تیغ و دست و پنجه نرم میکنه با مرگ تلفنمو گرفته بود و زنگ زده بود که احوالپرسی کنه .
مستر میم و مهدی و بقیه که دیگه جای خودشون داشتن یکی بعد از دیگری از شروع تا پایان مرتب تلفن میزدند و دلداری میدادن ول تو ؟! تو که اصل و مرکز توجه بودی و وظیفه اصلیت بود بعنوان یک همسر یک پدر یا بهتره بگم بعنوان یک معشوق بی وفا ............................
امروز 20/4/90 طبق گفته خودت برای 22/4/90 مراسم دارید و خوب مهمانی و دید و بازدید و رقص و پایکوبی و .......... حتی تو خوشی هاتم یه تماس نگرفتی راستی یادت رفته بود کارت دعوت هم بفرستی یا بازم سرت شلوغ بود ؟ طبق معمول هم فقط برای من !!
امروز 24/4/90 فکر میکنم تقریبا" مراسم به پایان رسیده و تا روز یکشنبه که عیده رفت و آمدها تموم میشه و شب بر میگردی خونه ات درسته ؟
امروز باید 27/4/90 باشه و تو برگشته باشی سرکارت ول منتظرت نیستم معلومه که هنوز پیدا نشدی !!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب تا اینجا آینده نگری توام با خیال بود .
و حالا حرف دلم حرف که زیاده متون زیادی رو تو دفتر یادداشت های وب و خاطره نوشتم وقت کنم یکی یکی اینجا مینویسمشون اگر مثل این یکی ها فی البداهه نویسی نباشه
-----------------------------------------------------------
حسی مثل آروغ بعد از خوردن یکدست چلو کباب چرب و چیلی با دوغ رو دارم (یعنی حس میکنم اون آروغه شدم)
حسی مثل " رفع کوتی" برای وجودی که هروقت حوصله اشو دارن یا بیکار بودن و هوس کردن یادت بیافتن !!
حسی مثل فاحشه ای که برای ساعتی کرایه اش میکنند
و این حسها بد جوری منو داغون و شکسته کرده اینه که میگم کتاب من خیلی زود ورق خورد و تموم شد بعدشم افتاد یه گوشه که خاک بخوره آره من تموم شدم شاید نبودنم رو احساس کنی شاید هم نه نتونی حتی حس کنی که چی میگم
این رسم زندگیه آدما میان و میرند عادت میدن و ترکت میکنند مشتاقت میکنند و اشتیاقتو عُق میزنند و تو گیج میشوی که بالاخره هستی یا نیستی ؟!! باید باشی یا نباشی ؟!
رسم عاشقی تو هم این بود از سهمی که از زندگی مشترک برای من گذاشتی اما یه س
ئوال دارم چطور تونستی علف هرزم بدونی ؟! یعنی این رسم عاشقیه و من نمیدونم ؟
مثل همیشه های همیشگی دلم رو شکستی درست از همونجائی که بند خورده بود , هی رفتی و اومدی بی اینکه متوجه باشی این آمدن ها و رفتن ها ؛ این بازی کردنها چطوری داره پازل زندگی خیالیمو بهم میریزه . هیچوقت منو بشکل واقعی همسرت دیدی ؟! معلومه که ندیدی آخه حُکم من همونائی هست که گفتم و اما از تو یکی این انتظار رو نداشتم از هرکسی میشد این توقع رو داشت ولی از تو نه ...
این یکی رو هم کور خوندم ؟ من همیشه برای تو کور و کر و لال بودم و میدونستی که برای هیچکس دیگه اینطوری نیستم برای همین احساسمو به بازی گرفتی ؟
قمار زندگیمو باختم؟! باشه کار من از بیخ و بن باختن بود و بس
آره دیگه ، یکی هم باید فداکاری کنه و بشه یه وسیله داخل انباری برای روز مبادا !!!!!!!!!!حالا بگو ببینم خیلی تو انباریت خاک گرفته کی خاکروبی میکنی و این وسیله ی تو انباری رو می بینی که بندازیش دور و با خودت بگی چقدر بیکارم و آشغال جمع کردم خوبه ردشون کنم بره دیگه !!!!!!!!!!!!!!!!!
فکر کنم این یکی رو واسه تاریخ 27/4/90 ارسال کنم .تند و تند می نویسم شاید یه روزی یکی حوصله خوندنشون رو داشته باشه و یه پیغامی برام برسه که شاید اشتباه میکنی و بودی و هستی و خواهی بود!!!!!!!!!
برای سی ام تیر تصویر دارم و بعد از اون اگه عمری بود نوشته های این میون و این فاصله های روز مرگی رو مینویسم .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
مرسی از لطفت(جمعه 90 تیر 10 ساعت 5:46 عصر )
باز هم چند تا مطلب نوشتم که طی تاریخ های تعیین شده میاد رو صفحه وب
دیشب مستر میم آمد خونه امون با یه کیک بزرگ و یک کادوی پیچیده شده در لفافی بنفش و یه دسته بزرگ از گلهای رُز صورتی و بنفش کمرنگ . جالبه کیکشم بنفش کار کرده بود . اینقدر حرکتش غیر منتظره بود که هیچ کلامی نتونستم بگم اونم در مقابل عمل انجام شده و اینهمه آدم دور و برم . مهمون داشتم دو تا از همسایه ها که توی ساختمون مستر میم زندگی میکنن . اولش گیج بودم اما فهمیدم که کار خودش بوده و میدونست که با این چند نفر آشنا هستم دعوتشون کرده بود . زهرا خانم هم پشت سرش اومد (همسرش) از این آدم بعید بود اینطوری برای تولد کسی از این کارا بکنه . فکر کنم این کار زهرا بوده البته طبق شناختی که دارم با اصرار مستر میم . به هر حال همگی باهم تولدمو تبریک گفتن و خواستن قبل از تقسیم کیک کادوهامو باز کنم .
زیبا و دخترک خوشگلش برام یه گلدون قلم کاری خیلی خو شگل آورده بود . (همسایه طبق دوم مستر میم)
نسیم یه تابلوی فرش کوچولوی خوشگل آورده بود ( همسایه طبقه سوم مستر میم)
زهرا یه لباس دکلته خیلی لطیف از حریر بنفش و گلهای ریز صورتی آورده بود (همسر مستر میم)
مستر میم هم که کیک و دسته گل و اشاره که کادوی اصلی تو جیبمه !!!
هم خنده ام گرفته بود هم گریه ام . خنده ام از این حرکات عجیب غریب مستر میم که اصلا" بهش نمی آمد. و متوجه شدم عمدی اینکار رو کرده که حالشو نگیرم . و جلوی دیگران خصوصا" زهرا میدونست که نمیتونم سوسکش کنم . و گریه ام بخاطر کسی بود که براش ارزش زیادی قائل بودم و مدعی دوست داشتنم بود که حتی یه تلفن نزد و یه اس ام اس که زبونی هم تولدمو تبریک بگه چه برسه به این کارا ؟!
خیلی برای خودم متاسف شدم که اون ...............
بهر حال از مستر میم و خانمش ممنونم که لااقل اونا که نمیدونم از کجا میدونستن چه روزی تولدمه این مراسم رو بی واهمه و دوستانه انجام دادن . چقدر جای خالی کسی رو که دوستش داشتم و اونم مدعی دوست داشتنم بود حس میکردم و تو دلم پر از غم بود که چطور اینهمه بی توجه و بی خیالمه ..
اینقدر سرش شلوغه؟ که موضوع به این مهمی رو فراموش کنه ؟ حتی میتونست یه کارت تبریک با پیک بفرسته و سورپرایزم کنه . باشه این هم میگذره مثل همه چیزای دیگه اما حسش و فکرش تا ابد در روح و جانم میمونه . یادم نمیره که چقدر از اونجائی که مشخصه دوستم داره و برام ارزش قائله !!!!!!!!!!!!!! نوشته شده در 10/4/90
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
یک
دو
سه
چهار پنج شش هفت هشت نه ده ....................................................
شد بیست و یک روز ......................................
جوجه کبوترهائی که تخم گذاشتن سر از تخم در آوردند
هنوز تو خودت پیدا نشدی ؟!!!!!!!!!!!!! من میدونم کی پیدا میشی ......
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
بدون شرح 4(پنج شنبه 90 تیر 2 ساعت 3:0 صبح )
آخرین کلامم شکست ............................
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
بدون شرح 3(پنج شنبه 90 تیر 2 ساعت 2:0 صبح )
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
بدون شرح 1(سه شنبه 90 خرداد 31 ساعت 11:1 عصر )
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
بعدش؟(یکشنبه 90 خرداد 22 ساعت 7:41 عصر )
تا تو خودتو پیدا کنی من گُم شدم 24/3/90
گفتم بیا گفتی نمیتونم
گفتم بهترین فرصته گفتی نمیدونم
گفتم تاخودتو پیدا کنی من گُم شدم .گفتی نمیدونم
گفتی ناراحت نشو نمیدونم چرا اینطوریم . اما من میدونم .
یه وقتائی آدما خسته میشن از محبت و عشق آدمای دیگه براشون یکنواخت میشه و دنبال چیزای تازه تری تو زندگیشون میگردن که خودشونم نمیدونن چیه ؟
میدونی اوائل از این نوع حالاتت خیلی متعجب میشدم که چی شده و چرا اینطوریه . خوب که فکر کردم دیدم این چند سال اخیر هرخرداد ماه چنین حالتی بهت دست داده عمیق که فکر کردم یادم اومد میتونه مربوط باشه به اون خوابی که همون چند سال پیش دیدم و برات تعریف کرده بودم. میدونی که حافظه خیلی قوی و جوانی دارم اینو که حتما" یادت نرفته ؟
منو باش که هی میام تو این صفحه ای که هیچ خواننده ای نداره برای یک نفر که همیشه میخوندش مینویسم غافل از اینکه اون یه نفر بیننده هم دیگه حال و حوصله شنیدن حرفامو نداره و نمیادش چون در وادی نمیدانم ها و نمیتوانمها و نمیخواهم ها غرق شده . و این خیلی جالبه که برای این لحظات کنونی بسیار مشتاق بود و میگفت .... اما حالا ؟!!!
راستی همه اینطورین ؟ وقتی به خواسته هاشون میرسن دیگه براشون مهم نیست ؟ انگار نه انگار ؟ خوب باشه دیگه مهم نیست چون فرصتهای طلائی برای همه خیلی کم پیش میاد و ما بی اینکه بدونیم چرا اونها رو از دست میدیم . شاید هم نمیخواستیم این فرصتهای طلائی باشه و فقط حرفشو میزنیم !! خلاصه دیگه آخرین ها رو از اول ازدست میدیم و بعد میگیم چرا چنین و چنان شد ؟ وقتی جواب چراها رو می گیریم که خیلی دیره .
این صفحه هم دیگه داره نفسهای آخرشو (مثل صاحبش) میکشه . یه روزائی صفحه ای بود پر از امید و انتظار و عشق پر از واقعیات قلبی . اونم قلبی که درتمام زندگیش درشو روی یک عشق باز کرد روی همسری که هیچوقت این عشق رو با تمام وجودش لمس نکرد و زمانی که میخواست حسش کنه خسته شد و فرار رو به قرار ترجیح داد .
گاهی بعضی حرکات و حرفا یه نشونه است که عاشق نمی بینه و نمی شنوه . وقتی چشماش باز میشه که میبینه خودش تنهاست و یه عشق کهنه که باید توی ویترین دلش محبوسش کنه تا ارزش و قدمتش از بین نره و دست نا اهلان نیافته نوشته شده در 24/3/ 1390 یک بعد از ظهر پر از سکوت و تنهائی . اینجاست که میگفتم تنهائی خوب نیست ....
.
22/3/90
خواستم بگم تنها شدم . بودم ؛ هستم ؛ بیشتر بیشتر بیشتر
خواستم بگم وقتشه ...............
خواستم بگم ................
اما یه چیزی گفتی که ترجیح دادم دیگه هیچی نگم دیگه ام نمیگم ؛ خودت گفتی میخوای تنها باشی و خسته شدی مگه نگفتی ؟؟؟؟
اومدم اینجا یه چیز دیگه بنویسم اما شروعم با متن بالا خود بخود جایگزین شد . و گفتن موضوع چندی پیش رو عقب انداخت عیبی نداره فرقی نمیکنه که اولش بنویسی یا وسطش یا آخرش بهرحال نوشته میشه یعنی نوشته ها خودشون میان حرفهائی رو که نمیشه مستقیم گفت یا وقتش نمیرسه یا .......... بالاخره یا باید سکوت کرد یا گفت , یا باید نوشت یا باید خواند ........
هه.. دیگه خوندنمم نمیاد نوشتنمم نمیاد, وقتی یه عشقی یه حسی برای نوشتن و گفتن و خوندن داشته باشی یه حرفیه وقتی یکی برای گفته هات یا نوشته هات ارزش قائل باشه یا حتی واسه خودت ارزش قائل بشه حرفی از دل میاد که یا تحریر میشه یا گفته میشه یا خونده میشه توسط دریافت کننده ارزشها.......
نمیدونم شما آدما به چی احترام میذارین به کی؟ و چی میخواین از زندگی ؟!
نمیدونم چرا یه دفه شروع میکنین به لگد زدن به یافته ها و زیبائیهای زندگیتون ؟!
خوب اینم از نوسانات احساسهای آنی و زود گذره دیگه ؟!!!!!!!
یه وقتائی حتی" هوستو کردم" ها, هم جاشو میده به حوصله اتو ندارم و زورکی جوابتو میدم !!!!!!!!!!!
______________________________________________________________
اینم اون مطلبیه که میخواستم بنویسم و حرفای بالا جایگزینش شد
هفته پیش و هفته های قبل, مستر میم به سختی دنبالم میگشت و سراغمو از هرکی که میتونست میگرفت, چون سعی میکردم ساعاتی برم بیرون یا از کوچه عبور کنم یا برگردم که اون منو نبینه .
بالاخره هفته گذشته موفق شد با (ع )تلفنی صحبت کنه و با یه احوالپرسی ساده تونست هرچی که میخواد و دنبالشه از اون بپرسه و بفهمه که کی هست کی نیست چه وقت هست چه وقت نیست چه اتفاقی برای من افتاده چه بوده که مدتهاست منو ندیده و اینکه کسب اجازه کنه از این همخونه گرامی که به بهونه دیدن او بیاد منو ببینه ووووووووووووووووووووووووو
اینروزا وقتی بر میگردم از ترسم مثل موش می چپم تو لونه ام نه اینکه از اون بترسم از حرفهائی که نباید بشنوم و نمیخوام بشنوم وحشت دارم .
آنچنان این موش موشک آسه میاد و آسه میره از هول اینکه: نکنه آقا گربه کمین کرده باشه و مچ این موشه رو بگیره و دوباره بشه بلای جونش؟آخه این موش موشک کلی تلاش کرده که شر آقا گربه رو از سرش کوتاه کنه ............
اما امروز با خودم فکر میکردم چرا دارم از این آدما فرار میکنم ؟ بزار دوتا کلام بگه و تو بشنفی مگه چیزی ازت کم میشه ؟ مگه دلت نمیخواد تو هم حرفای خوب بشنوی ؟ مگه دوست نداری یه مشتاق اشتیاقشو نشونت بده؟ همه این فکرا بخاطر این بسرم زد که سریال زندگیم مثل رعد و برق از جلوی چشمام عبور کرد حرفهاو کلامهائی که توی مغزم رژه میرفتن , اینکه : وقتی کسی رو که تو با تمام وجودت دوستش داری و خودتو بخاطر او از همه ی لذائذ زندگی محروم میکنی که ای ی ی ی ی ی شاید یه روزی یه وقتی یه ساعتی او دلش بخواد و هوس کنه سراغی ازت بگیره و حالی ازت بپرسه و بگه بهت, که اونم مشتاقته و بیقرارت مثل خودم مثل من بدبخت که هی تو آرزوهای واهی زندگی دست و پا میزنم که این شاید و اما و اگر پیش بیاد ولی جالب اینجاست که هروقت من بهترین ساعات رو میتونم برای او و پذیرائیش مهیا کنم او حالشو نداره وقتشو نداره میخواد تنها باشه حوصله نداره به خیالش یه مگس مزاحم میخواد در گوشش ویز ویز کنه . هروقت میگم ........ اصلا بیخیال .......واسه چی اینا رو میگم چه فایده ؟ که چی بشه ؟ که بگم مثلا چی؟
مگه برای کسی فرقی میکنه که من چی میگم یا چی چی میخوام یا چرا پاری وقتا میزنم به سیم آخر ؟!!!!!!!!!!!!!
خوب بعدش؟
دیگه چی میخوای بارم کنی ؟
دلتو زده عشق زیادی ؟!!!
اصلا عشق برای تو کیلو چنده ؟
هرچی میخوای میگی اما یه کلمه که میشنوی بهم می ریزی ؟!
باشه این هم می گذره
دیگه داره واسم عادت میشه این کشیدنا و پرتاب کردنا میدونستم که یه روزی خستگی ها و دلزدگیها پا پیش میزاره و حرفام میشه کشک . احساسم میشه مشک . خواسته ام میشه اشک
به خیالت چون خیلی عاشقتم و هیچ توقعی ازت ندارم میتونی به راحتی لگد مالم کنی ؟
چون میدونی و مطمئنی که کلنگتو تو زمینی زدی که جز خودت بذر دیگه ای رو قبول نمیکنه اینطور بیخیال و بی تفاوت ولم کردی به حال خودم ؟
من آدم نیستم ؟من انسان نیستم ؟ من زن نیستم؟من تمایل و احساس و خواسته ای ندارم؟
چطور خیال کردی که بخاطر اینهمه خواستن ممکن نیست کسی بتونه نظر منو بخودش جلب کنه ؟ هان ؟ هان ؟هان ؟ بگو دیگه ؟داری لجمو در میاری داری لجمو در میاری ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی شیطونه میگه همین الان پاشو برو یه زنگ بزن به مستر میم و احوالشو بپرس تا از تنهائی در بیائی..
امروزم مثل دیروزها تنها تر از همیشه ام .......خیال نکنی تنهائی خوبه, آدمو دیوونه میکنه آرزو نکن تنها باشی , اونوقت میشی مثل من ؛ تو که دوست نداری مثل من باشی !!!دوست داری؟ خوب داشته باش به من چه!
22/3/90-
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
با صدائی ناتوان تر از آنکه از سینه ی مجروح قصه های از یاد رفته بیرون بیاید تو را صدا کردم. ...
نشنید ی !!
یکی اینجا هست که همیشه به یادته و همراهته ، نه اینکه هروقت بیکار بود وهوس کرد ، یادت بیافته ،
یکی که صدات براش موسیقی بارانه ، یکی که نگات براش نوریه در ظلمات شبهای بیکسی، یکی که " تو " شبانه روز باها ش گام برمی داری.
یکی که ....
که در ایام طوفانهای سخت زندگی به پایت ایستاد و از جایش تکان نخوردو در آ ن روزهای سخت و تاریکش ک در هر ثانیه آن قرنی نهفته بود...
یکی که هیچ چیز و هیچکس ، حتی نبودنها و دوریهایت ، نتوانست دل وذهنش را از تو دور کند و همیشه عاشق ماند تا تکیه گاهی برای تن خسته ی تو باشد ، تا عطر نفسهای سنگین تو باشد . تا همیشه با تو باشد ....
یکی صدایت میکند نه در زمانی که ذهنش خالی از روز مرگیهای زندگی است . او همیشه تو را میخواند و همیشه انتظار میکشد........
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ