-در کوهپایه های عشق ؛دستت را به کسی بده ؛تا نترسی از زمانی که در ارتفاعات دستت را رها کند .........
-گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخندمی زنیم نه شکایت می کنیم فقط احمقانه سکوت می کنیم ............
عشق خیس شدن دو دلدار در زیر باران نیست...عشق اینست که من چترم را روی دلدار بگیرم واو نبیند....نبیند وهرگز نداند که چرا در زیر باران خیس نشد ...........
قصه ی دو اندیشه و دو احساس و دو انسان
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده.
دختر کوچولو قبول کرد. ...............
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد.
اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد.
ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون :::به این فکر می کرد که همونطوریکه خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده !!!
نتیجه اخلاقی داستان
عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست
آرامش مال کسی است که صادق است
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
تکرار مکررات(جمعه 89 شهریور 26 ساعت 9:0 صبح )
مانند زمین با تو فروتن و خاکی بودم ؛ مثل خورشید در دوستی و مهرم
به تو گرما می بخشیدم ؛ وقتی ناراحت بودی و عصبی مثل کوه پشتت
می ایستادم وقتی میخواستم کاری برایت انجام بدهم و کمکت کنم مثل
رودخانه سخاوتمند و زلال بودم ؛ و در طول همگامی و همیاری باتو
مثل دریا آرام کنارت بودم؛ وقتی که عبادت میکردم سجاده ام سفره
عشق تو میشد و میون هر صد کلمه صحبت با خدا 99 بار اسم تو
رامیبردم ...آه بامن چه کردی مرد ؟! چه کردی ؟ هزاران رخنه کردی در دین و ایمانم ...
تنها کاری که با من کردی بدبین کردنم به انسانهای روزگار بود ؛
که فکر کنم همه دروغگو هستن ؛ و نتونم کسی رو باور کنم .دیگه حتی
نمیتونم عبادت کنم و درست نماز بخونم نمیتونم بخوابم نمیتونم غذا بخورم
همیشه خسته ام همیشه ... حالا شبانه روزم شده بارور
کردن یک کینه و یک دمل چرکین در دل و جانم . تو شیطان را به روحم
هدیه کردی .
دیگه روح دمیده شده از
خداوند را در تو نمی بینم و تو را تحفه ی خداوند نمیدانم
دیگه تو رو بشکلی که در خویش ساخته بودم نمی بینم .
الان شکل و افکار و حس واقعی تو رو دارم میبینم . و آثار
ظلم و شکنجه هایت را ...
با اینکه بهت گفته بودم ایندفعه دیگه مطمئنم
کارهای قبلی ات رو تکرار میکنی و تو گفته بودی نه دیگه نه ...من حتی
زمان داده بودم و درست همان زمان هم طول کشید . میدانستم در
طول اینمدت داری بازی میکنی اما بازهم با اینکه میدانستم ؛خودموگول میزدم
نه ، فکر منفی نکن ؛ شاید ایندفعه داره راست میگه تا اومدم دوباره باورت کنم
کارهاتو تکرار کردی و بهانه های قبلی و ... اما نه، راست نمیگفتی
و اینکه چقدر جالب بود که فقط با من و کنار من بودنت مشکل ساز بود
و ارتباطت با سایر ین مشکل ساز نبود ...........
نگو اینطور نیست که باور نمیکنم چون بگوشم رسیدکه...
و اما برای تو آرزوی خوشبختی خواهم داشت ؛ شاید بتونم
برات دعا کنم ؛چون میترسم اگه این حرفها رو بهت نزنم و دعات نکنم
آهم تو رو بگیره و زندگیت نابود بشه میترسم دل شکسته ام باعث
دردسرت بشه برای همین سعی میکنم آه نکشم و بغضم رو قورت
بدم ...........تا بتونم فراموشت کنم برای همیشه انگار از اول نبودی .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
نوشتی برام که هرچی بود تموم شد منم نوشتم عمرِ من حروم شد.
نوشتی : رفته ای از یادم ؛ نوشتم ، شمع رو به بادم
نوشتی دردلم هوس مُرد ، نوشتم که دل توی قفس مُرد
کاشکی زندگیمو به چشمات نبسته بودم ، کاشکی به سادگی
فریب حرفاتو نخورده بودم . کاش خبر نداشتی که دیوانه ی نگاهت بودم
کاش نمیگفتم که یه مُشت خاک ِ ناچیز زیر پاهاتم . کاش صدای قلبم
نمیشد صدای ضربان ِ قلب تو ؛ کاش عهدی نبسته بودم که تا
وقت جون دادن باهات هستم کاشکی قسم نمیخوردم که
جز تو کسی نباید پاشو به حریم زندگیم باز کنه ... کاش ؛ کاش ؛ کاش
امروز هرچی که به سرم آمده و می آید به پای تو نوشته میشود
چرا که از خدا خواستم فقط یک جرعه از جام زهری که به من نوشاندی
به تو بنوشاند و بعد گفتم خدایا حرفمو پس میگیرم . نه ؛ آه نمیکشم
نه ؛ نفرین نمیکنم . خدایا هروقت عصبانی بودم و بغض گلمو فشار
داد اون لحظه به حرفام گوش نده ...........
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
رواق چشم من(دوشنبه 89 شهریور 22 ساعت 7:0 صبح )
رواق چشم من آشیانه ات بود و دلم خانه ی تو ، فارغ از قیل و قال بودم و عارفانه عاشق تو ؛ دلم به وصل تو
کبوتر خوشخوان سحرم خوش بود و زندگیم سراسر چمن و گل و عطر یاس ...
علاج ضعفهایم تو بودی و یاقوت گفتارم اسم تو بود ؛ از مال و زر و سیم گریزان و ثروتم زُمردِ چشمان تو بود و توتیای چشمانم خاک
پای تو بود ؛ خزانه ام پُر بود از امید و عشق تو که به دنیائی نمی دادمش ؛ همه اش تو بودی و مهر تو ...
تو شاهزاده سوار بر اسب سفیدم بودی و دنیای من رام ِ تو ؛ نه جای لغزیدن داشتم و نه پای رفتن به قعر گور ؛ آسمان سایه ام بود
و زمین فرشم . تا تو بودی همه بهانه ام بودی به وقت ِ نَفَس کشیدن و گذر کردن از غدٌار ِ روزگار ؛ سرو بستان و نگین مجلسم بودی ؛
رقص نسیم بر تنم بودی . تا بودی آشیانه ام استوار بود که کوه بودی پشتم بوقت ِ خرابی های دهر ..
تا وقتی که بودی و میگفتی که هستم با تو تا ابد ؛ باتو میمانم و می ایستم جلوی همه ی سیلهای عالم ؛ دلم گرم بود و لبخند برلب داشتم تا وقتی که میگفتی تو دیگر تنها نیستی چون من کنارت هستم ........ همه جرف بود همه لق لق زبان بود و خوش خیالی ...
همه خیال بود و رویا ؛ همه خواب بود ......
آخ که چه بد سیلی روزگار به صورتم خورد و چه زود رویاها تمام شد . دنیایم شد وحشت و کابوس ؛ چه زود از این خواب خوش بیدار شدم چه زود ........
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
یکی پس ازدیگری(شنبه 89 شهریور 20 ساعت 8:0 صبح )
به کبوتر احساسش گفته بود که روی دیواری که در حال خراب شدنه لونه نسازه
به دلش گفته بود وقتی بشکنی میمیری ، اینقدر بلوری نباش
به فکرش گفته بود اینهمه در خودت غرق نشو ، دیوانه میشی
به روحش ندا داده بود تسخیر عشق نشو ، آواره میشی
به جسمش متذکر شده بود اینقدر تلاش نکن که فنا میشی
به چشمش گفته بود که انتظار کورت میکنه .....
از بس که به دیروزهای رفته فکر کرده بود ؛ امروزش رو از دست داد و بیجان یه گوشه افتاد که فردا رو نبینه ............
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
... و امروز
در این گرگ و میش آسمان ...
در این سحرگاه افکارم به گونه ای دیگر شکل میگیرند
دیوار ، کبوتر ، دل ، روح ، جسم ، فرداها ..................
دیوار 62در 62 ؟! فرو ریخت
کبوترای خوشبختی ؟ یکی مُرد یکی پَر زد و رفت
دل ِ عاشق و بیقرار؟ شکست
روح ؟ سرگردان شد
جسم ؟ بیجان شد
لبخند ؟ ماسید
فکر ؟ بهم ریخت
پاهای عشق ؟ فلج شدند
دست عشق ؟ از حرکت باز ماند
تلاش ؟ برای چی ؟
انتظار ؟ برای چه کسی ؟
فردا ؟ دیگر نمی آید
دیروز ؟ تمام شد
امروز ؟ تلف شد
کلاغ ؟ بد خبر بود
کلام ؟ دروغ بود
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
زنجیرهای ذهن(دوشنبه 89 شهریور 15 ساعت 2:0 صبح )
روبروی همان دیوارم ؛ تلواسه زنجیرهای ذهن با جرینگ جرینگشان افکارم را به پرواز در می آورد ، بغضی فرو خورده دارم ، آیا گریه کنم یا بازهم کنترلش کنم ؟حرف بزنم بنویسم یا نه به سکوت ادامه بدهم ، از این عشق دل بکنم و ببُرم از امیدواری؟یا بازهم در هوایش پرسه بزنم ؟ فکر میکنم مُرده ام ؛ اما می اندیشم پس هستم ... هنوز هم هستم . به لحظه های پیچیدگی فکر میکنم و تمایلها ... اینکه فهمیدم وقتی شخصی تمایل به کاری داشته باشد ، یک دست نامرئی او را به همان طرف سوق میدهد و این ما هستیم که در شکل گیری خمیر ذهنمان استعمار میشویم و بدست استعمارگرائی چون (...) می افتیم امروز به این نتیجه رسیدم که تو خود خواستی این اتفاقات ناگوار بوجودبیاید ...خودت خواستی به سمتی بروی که نا خودآگاهت میخواست که خود ِ آگاهت را دنبالت کشاندی . من نه درضمیر آگاه و نه ناخودآگاهم نخواستم بسمت "میم" ها و امثالهم بروم ، پس نرفتم و قدرت اینرا یافتم که چگونه با آنها مقابله کنم . اما تو نه ؛ تو خودتمیخواستی پر بزنی ؛ خودت میخواستی آزاد و رها باشی ، از عشق و خوشبختی ؛ خود خواستی که عاشق نباشی ولی عاشقت باشند میدانی که خیلی خودخواهی؟دلت میخواست برایت بگویم از قطره قطره آب شدن درونم ؟ از اسارت تنهائیم ؟ از خراب شدن هستی ام ؟ زندگیم ؟ میخواستی که برایت بگویم از اینکه تو دیگر در آسمان من نورافشانی نمیکنی ؟ نه ؛ اینطوری نه ... تو شهاب آسمان دلم بودی تو از سرزمینی دیگر آمده بودی و با خودت عطر گلهای بهشتی را آورده بودی ؛ تو مرا به اوج شعر و شور برده بودی ؛ و رفتی چون نمیخواستی لبخند همواره بر لبم باشد و زندگیم سراسر شادمانی و اوج باشد
... من نیز میروم چون جایگاه من کنار تو و دلت نیست چون عشقم برایت زیبا نیست
من عشق هرزه نداشتم من عشق مقطعی و سوری نداشتم من عشق مادی نداشتم ؛ من زیادی عاشق بودم و شور و اشتیاق بودن کنار تو برایم همه چیز بود و تو تحمل اینهمه عشق را نداشتی نمیتوانستی ؛ نمیخواستی ... تو چه میدانی که من چگونه میخواستمت درک چنین عطوفتی برای تو سخت و سنگین بود...
***********
چند مطلب نوشته شده پشت سر هم به فواصل دو الی سه روز یکبار در همین صفحه به روز میشود که قبلا" به تاریخ معین شده است یعنی تاریخهای 15و17و20و89/6/22و .......که میخوانید و بعد خلاص ......................
دیگر شاید هیچی نباشد یا کسی برای نوشتن نباشد .........
مهدی خیلی آزارم میدهد و مرتب باعث تشنج روحی من میشود . تقصیر کیه ؟ کم محلی و جواب مردود را با اذیت و آزار در محیط کار جبران میکند .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
و جواب خواستگاری(سه شنبه 89 مرداد 19 ساعت 4:45 عصر )
هردو میخواستند نظرم را در مورد پیشنهادشان بدانند از هردو مهلت گرفته بودم که روی حرفهایشان فکر کنم ؛ مستر میم از همان روز سفر منتظر جواب قطعی بود و مهدی هم که از پریروز تا یکهفته دیگر منتظر است و ضمن اینکه خواسته مهلتی سه ماهه به او بدهم تا خونه ای برام بخره و ماشینی زیر پام بندازه :)) دیروز مستر میم بی دعوت آمد درب منزل ما . تعارفش نکردم بیاید داخل چون تنها بودم . همانجا گفتم جواب را به حاج خانم میدهم و ایشان اصرار ورزیدند که به خودم بگوئید ؛ با لبخندی موذیانه گفتم باشه پس اگر اجازه بدید مینویسم روی کاغذ چون روم نمیشه حضوری بگم . چنان خوشحال شد که نگو . گفت یکساعت دیگه بیام بگیرم ؟ گفتم نیم ساعت دیگه بیائید چون عجله دارم جواب و شروطم را بهتون بگم و نامه ای به این مضمون به ایشان دادم :
باسلام
جناب آقای م ب
بی مقدمه میروم سر اصل مطلب که خود بهتر میدانید یاد و خاطر اویی که در مورش میدانید و نبودن اکنونش نیز برایم شاهانه ترین طعامهاست تا اینکه کسی که ادعا میکند هست و زیبائی حضور حتی سرسوزنی ندارد . پس به ترتیب میگویم :
1-من با آدم احمق بحثی نمیکنم و میگذارم در دنیای احمقانه خویش با خوشبختی زندگی کند و شاد باشد.
2- من با آدم وقیح جدل نمیکنم چون چیزی را برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه میکند.
3-من از حسود دوری میکنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از بار حسدش نمیکاهد ( من باب همان حسادتی که درمورد او گفتید و حاضر بودید اگر او را دیدید بُکشید ارواح شکم ِ گُنده اتان ) .
4- و این را نیز بدانید که تنهائی را به بودن کنار اشخاصی که (مرا از من ) جدا میکنند ترجیح میدهم تا اینکه روح سرافرازم را بفروشم .
5- من متاعی برای هیچکس ندارم و از اینکه چیزی را از دست بدهم واهمه ای ندارم زیرا ثروت من به اندازه شهامتم در نداشتن ها و تنهائی هاست ؛که او از اول تمامی ثروت و زیبائی حضور و جانم بوده و هست و خواهد بود . هرچقدر که نباشد یا نیاید .به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادن ثروتم نیستم.
6- بیشتر را به کمتر ترجیح نمیدهم (به صرف تامین مالی و جسمی و روحی شما که از آن گفته بودید)چرا که قدرت ایثار و صبر من در این کمترین است که دارمش و از جانب خدا بهره ی بیشتری نصیبم میشود .
تصور میکنم آنچه را که باید بدانید و جواب خود را در این خطوط خواندید و حرفی دیگر نمانده است زیرا حرفهایم برای نهفته های درونم است که گفتنی برای شما یا دیگری نیست .
والسلام نامه شد تمام
زنی که تا روز مرگ عاشق همسرش بود .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
میدونی از چی خنده ام میگیره و از چی گریه ام ؟!
از اینکه وقتی تو میزاری و میری و به راحتی خودتو به ندیدن و نشنیدن میزنی ؛ دیگرانی که همیشه بودند و نادیده گرفته شده اند به وضوح نمایان میشوند. دیروز تو آسانسور وقت رفتن همونی رو دیدم که مدتها بود نمی دیدمش همون که گفته بودم فوق العاده شبیه به توئه فقط یه کمی موهاش کم پشت تره . وقتی وارد شد و منو دید چنان ذوق زده سلام و احوالپرسی کرد که نگو ، منم از دیدنش خوشحال شدم نه بخاطر خودش که بخاطر شباهتش ؛ این باعث میشد کمی از دلتنگی من کاسته بشه و آروم تر باشم. تو دلم میگفتم کاش تو بودی کاش تو اینطور از دیدن من لبخند روی لبات مینشست کاش .......کاش ......... اما کاش ها رو کاشتم و سبز نشد .
امروز صبح هم مهدی وارد اتاقم شد و با خنده گفت سلام چه عجب همکارت نیست میتونم یه خورده گپ بزنم . بی اینکه نگاهش کنم همینطور که سرگرم انجام امور روزانه بودم جواب سلامشو دادم و گفتم فرمایش ؟! گفت دلم گرفته میخوام باهات حرف بزنم . هیچی نگفتم ولی اون گفت همینطور که مشغول کارت هستی من حرفامو میزنم فقط نگاهم نکن که میترسم که خجالت میکشم .بازم سکوت کردم .و او گفت و گفت و گفت وخودشو خالی از حرفای دلش کرد حرفائی که من بتو میزدم و بی توجه از کنارش رد میشدی خواسته ای که من از تو داشتم و بی توقع بودم و تو به تُ ...تم ؛ حسابشون نکردی ؛ احساسی که من بتو داشتم و ابراز میکردم و کاری انجام نمیدادی و دم از استرس و شغلت و غیره میزدی ... درست همین کارهائی که تو با من کردی منهم با این بیچاره که تو این 25 سال بهم میگفت : و من نه میدیدم نه میشنیدم که هنوز هم همونطوره به صرف اینکه او فقط یه عاشق بود و هست و بقول خودش اینقدر صبر میکنه تا حتی نود سالگی من هم بشه بیاد سراغم (( وقتی اینو میگه خنده ام میگیره با اوضاعی که من باهاش روبرو هستم فکر نمیکنم به سال آینده بکشه بودنم )) اما تو ؟! تو همسری بودی که از زیر بار مسئولیتهات شونه خالی کردی ؛ همسری بودی که خیلی بی تفاوت بخاطر بُعد مادی و ظواهر زندگی از من از عشقت از همسرت از آینده ی زیبامون گذشتی و بیخیال شدی . من دیگه داره برام میشه یه عادت و یک خاطره بحدی به این خاطره های دور و نزدیک و به این رفتن ها عادت کردم که دیگه استغفرالله اگه پیغمبرم بیاد بگه اینطور نیست که فکر میکنی باورم نمیشه .آخه وقتی این چند نفر رو باتو مقایسه میکنم خیلی دلم میگیره ؛نمیگم من پُخی هستم ها ؟! نه من فقط یه انسانم و بقول اونا یه دل ِ بزرگ و دریائی دارم و یه دنیا معرفت و تعقل ؛ اما از نظر تو چی ؟ خیال میکنی چون همیشه بودم و هستم هیچی ندارم و هیچی نیستم ؛ تو هم عادت کردی به اینکه بدونی یکی اینور ِ جوب نشسته و تو رو نظاره میکنه و هرگز از جایگاه معرفت و عشقش عدول نمیکنه و همیشه مثل یک مجسمه گوشه اتاق پذیرائی هست یا مثل یه قاب ِ روی دیوار هستش و پنجره ای هم نیست که با طوفان و رعد و برق زمین بیافته و هروقت بخوای میتونی یه دستی به سر و گوشش بکشی و غبار ِ دردهائی که به جونش انداختی تا حدی پاک کنی و دوباره بزاری سرجاش که غبارهای تازه بشینه روش ... آره من واسه تو شدم عین همین اشیاء که مدتهاست روشونو خاک گرفته و کاری به کارش نداری و حالا انداختیش گوشه ی انباری چون میدونی که مال خودته ... اما غافلی از اینکه جنس هرچی عتیقه تر میشه گرون تر میشه و خواستنی تر ............... حالا بازم فکر کن من همون جنسی هستم که انداختیش یه گوشه ؛ مراقب باش بیشتر از این بهش آسیب نزنی که از قیمت بیافته و سرت بی کلاه بمونه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینا یه قسمتائی از اون خنده ها و گریه هاست .
........... بقیه اش باشه تا بعد ..... تا چه وقت حوصله ی نوشتن داشته باشم نمیدونم اما اینو میدونم که بعد از اینکه این حوصله هه سر بیاد این صفحه برای تو بسته میشه و دیگه هم باز نمیشه ........ میدونی که ؟! شاید یادت مونده باشه که چزا این حرف رو میزنم چون قبل از این حرکت اخیرت بهت گفته بودم ایندفعه چی میشه ؟ نگفتم ؟! چرا گفتم : شوخی گرفتی ولی اینبار دیگه اصلا " شوخی نگیرش که به هیچ صراطی مستقیم نمی شم .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
ماجراهای تازه(یکشنبه 89 مرداد 17 ساعت 5:0 عصر )
داره حالم بهم میخوره از این جنس مذکر(( به خوبها شون کاری ندارم منظورم اونائیه که ادعا
میکنند و بقولی :مردانی که بیشتر از جایگاه و هنجار زنان پشتیبانی میکنند
خود بیشتر از دیگران به نهاد زن میتازند))
و اما امروز یه کمی از مستر میم بگم تا بقیه ها ..
شب نیمه شعبان همسر ِ مستر میم اومد خونه ما و گفت : میائی بریم جمکران ؟ با تعجب
نگاهش کردم !!! آخه بعد از یکسال اومده بود دیدنم و دعوتم میکرد . بهش گفتم چطور؟ الان
ماشینی نیست که راه بیافتیم ؟ گفت حاجی ما رو میبره ضمن راه هم میخوام باهات صحبت
کنم موضوع مهمیه که باید بهت بگم . گفتم نمیشه خودمون دوتا یا با یه جمع زنونه بریم ؟
گفت نه اینطور بهتره میخوام راحت بشینیم و باهم صحبت کنیم تو هم راحت سئوال و جواب
کنی !!! دیگه حرفی نزدم و حاضر شدم . وقتی آماده سوار شدن به ماشین حاجی شدیم
چشمم به صورتش افتاد که با نگاهی شورانگیز و لبخندی خاص نگاهم میکرد . سلامی داد و گفت چقدر
این مدل چادر بهتون میاد خانمی ((اگه شاخ روسر آدما واقعا" سبز بشه ؛ شاخهای من مثل
درخت لوبیای سحر آمیز بسرعت رشد کرده بود )) چه دل و جرئتی داشت که جلوی زنش
از من تعریف میکرد و اونطوری نگاه میکرد. به جواب سلامی اکتفا کردم و کنار ِ حاج خانم
نشستم ؛ حاج آقا گفت چرا عقب نشستید؟ و سوئیچ ماشینو جلوم گرفت و گفت شما امروز
ما را محظوظ بفرمائید حاج خانم که رانندگی بلد نیستند . منهم که خسته هستم و به استراحت
نیازمند .من صندلی عقب استراحت میکنم ... رویم را بطرف پنجره کردم و گفتم حال و حوصله
رانندگی ندارم . شما بفرمائید . خلاصه راه افتادیم تازه به عوارضی رسیده بودیم که یه دفعه
حاج خانم قرآنی را زیر دستم قرار داد و گفت : تو رو به صاحب این قرآن قسم بخور از شنیدن
حرفای من ناراحت نمیشی و صداقت حرفامو قبول داری . گفتم اینکارا چیه ؟ مگه چی میخوای
بگی که لازمه من قسم بخورم یا به صداقتت شک کنم ؟ گفت: میگم تو قسم بخور که دوستیتو
با من و خانواده ام قطع نمیکنی تا بگم . گفتم حرف بزن . صحبتهامون طوری بود که حاج آقا
نشنفه اما اون گوشا و چشماش تیز تر از این حرفا بود و ششدانگ حواسش به ما بود تا
رانندگیش . اینو از نگاهاش توی آینه ماشین میفهمیدم . قبل از اینکه صحبتهامون شروع بشه به
مستر میم گفتم : حاجی میشه لطفا" حواس شما به جاده باشه ؟ ! ما جون ِ مُفت نداریم که
از دست بدیم . خندید و گفت به روی چشم . بعد حاج خانم شروع کرد به مزه مزه حرف زدن
و حاشیه روی ..پریدم وسط حرفش و گفتم برو سر اصل مطلبی که میخواستی بگی من که خر
نیستم آسمون و ریسمون بهم میبافی خواهر من ... و لُپ کلام ..از من برای شوهرش خواستگاری
کرد . شاخهام تا آسمون رفته بود و از تعجب وا رفته بودم . یهو به خودم اومدم و گفتم میفهمی
چی داری میگی ؟ گفت آره هم من هم بچه ها هم حاجی تو رو دوست داریم . منهم که
مخالف نیستم خیلی هم خوشحالم از این انتخاب تو هم میشی خواهرم هم دوستم هستی
هم مونس و همراهم میشی اگرم نخواستی میتونی تو خونه خودت بمونی هراز گاهی به
خونه ما سر بزنی . سوئیت تو رو طبقه سوم خونه در نظر گرفتم . و تا بیائی لوازم رو میچینم
دیگه بحد انفجار رسیده بودم . گفتم تو چه ات شده داری شوخی میکنی منو مسخره کردی؟
گفت به روح رسول الله اگه تمسخری در کار باشه . این حاج آقای ما تو این دوسال و اندی
آروم و قرار نداره مرتب تو خواب و بیداری اسم تو رو به زبون میاره و میگه حیف حیف حیف که
منو نمیخواد و فکر میکنه که من دارم سرش شیره میمالم و هوسبازم . اما من واقعا" دوستش
دارم البته بعد از مدتها بیقراری یه شب لب گشود و سیر تا پیاز احساسش نسبت به تو رو برام
گفت راستش اولش خیلی ناراحت شدم اما وقتی تو رو با خودم مقایسه کردم و با شناختی
که تو اینمدت از تو پیدا کرده بودم به او و پسرا حق دادم که اینهمه واست احترام و ارزش قائلن
و دوستت دارن . حاجی بهم گفت که به بهونه سفر باهات صحبت کنم اینم گفت البته اگه راضی باشم
منم از ته دل به این وصلت راضیم . نمیخواد الان جواب بدی هرچقدر دلت میخواد فکر کن و شرط
و شروطت رو بده . من وکیل از طرف حاجی ... دلم میخواست سر حاجی رو مثل گنجشک بکنم و بزارم
رو سینه اش آخه چقدر یه مرد میتونه پُررو باشه که اینطور رفتار کنه . (( اما ته دلم از اینهمه
شجاعت و گستاخیش خوشم اومده بود؛ انتظاری که از یکی دیگه داشتم و ... )) اما عصبانی
هم بودم . دیگه تا مقصد حرفی نزدم و حاج خانم و حاج آقا هم هیچی نگفتن . حاج آقا بقول
همسر گرامیش برای اولین بار توی پخش ماشینش موزیک میگذاشت یه موزیک لایت بسیار زیبا
... تا سه روز در این سفر باهم بودیم . روز آخر با همدیگر رفتیم بازار و مستر میم مرتب سئوال
میکرد چیزی انتخاب نکردید خانمم؟ منم با غیظ و اکراه نگاهش میکردم و جواب نمیدادم .طوری
عصبی بودم که کارد بهم میزدن خونم در نمی آمد ... برگشتیم اما از این زیارت فقط با خودم
یه دنیا سئوال و تعجب و تفکر آوردم . وقت خداحافظی حاج خانم صورتمو بوسید و گفت از من
دلخور نشو بالاخره هرزنی باید همسری داشته باشه و پشت و پناهی ؛ حاجی هم که متموله
و مرد خوبیه و میتونه به همه ی ما زندگی و محبت و عشق بده . شاید عشقی که بتو داره
باعث بشه توجه بیشتری به سلامتی اش و خانواده اش کنه . میدونم که هرچی تو بگی براش
حُجته و قبول میکنه یادت نیست که چطوری ازمن دفاع میکردی و خواسته های من و بچه ها
رو میگفتی و اونم بعد از مدتها مخالفت با ما با یک کلمه حرف تو موافق میشد؟ چشام پر از
اشک شده بود با بغض بهش گفتم بهت تلفن میزنم و باهات مفصل حرف میزنم . . من مشکلی
دارم که به این آسونیا نمیتونم بهت جوابی بدم . گفت من کما بیش از مسائلت آگاهم اما
خواهش میکنم روی حرفام فکر کن و جواب بده و دیگه حرفی نزدم و بی اینکه توی خونه
دعوتشون کنم خداحافظی کردم و رفتم . تا دیروز ظهر که حاجی بهم زنگ زد و بعد از سلام
احوالپرسی گفت فقط زنگ زدم که بهت بگم دلم برات تنگ شده بود خواستم حالتو بپرسم ؛ با
مسخرگی گفتم : واقعا" ؟! گفت آره به جون خودت راست میگم خیلی دلم واست تنگ شده بود
گفتم درزای دلت رو باز میکردی تا یه کمی گشاد بشه ... اونم خندید و گفت :دلتنگی من برای تو هر روز بیشتر میشه بحدی که شده
نوک سوزن ... وبعد از گفتن کلی اراجیف گفت دیگه مزاحمت نمیشم
انشاءالله به زودی میبینمت ... گفتم توی خواب ... و قطع کردم .
سخت کلافه ام در حد مرگ نفسم گرفته ...
جمعه نزدیکای ظهر اومدم طرف خونه ی عشقمون چهار دفعه سر تا ته کوچه ی ((شی ...)) رو
بالا و پایین رفتم . ماشین نقره ای رنگ ل ...به شماره 835... جلوی درب خونه پارک بود ؛ مطمئن
نبودم که این ماشین تو هست یا همسایه ...آخه تو عادت داشتی ماشینتو توی پارکینگ خونه
میزاشتی ...
از آژانس روبروی خونه هم خبری نبود؛ انگار تعطیل شده بود.. کمی اونطرفترش داشتن
ساختمون میساختن . سَرِکوچه ای که تقریبا" روبروی خونه هست ؛ دو سه تا جوون ایستاده بودند و با
کنجکاوی نگاه میکردند که این ماشینه چرا هی بالا و پایین میره . ترسیدم گیر بدن دور زدم و
رفتم طرف خونه ی مادر اینا ساعتی که نشستم از التهابم کاسته شد و خداحافظی کردم ؛ ضمن
راه با خودم فکر میکردم وقتی بیام جلوی خونه ی عشقمون چه حالی میشم ؟ آیا مثل اون
وقتا دلم میلرزه ؟ آیا دگرگون میشم ؟ آیا ؟!!! ولی نه دلم و وجودم و احساسم کاملا" صامت و
بیحرکت مانده بود انگار که توی کُما رفته بودم ..........میدونی دوباره باهام چیکار کردی ؟
متاسفم ؛ نه برای تو ؛ برای خودم برای دلم برای احساسم برای عشقم برای خیلی چیزا
متاسف شدم و غصه خوردم ....
این نیز بگذرد ...........
بقیه اش باشه برای بعد ... باید برم دیر شده ؛ خونه رو برای فروش یا اجاره سپردم امروز
میان ببینن ....
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ