سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون کارها همانند شود یکى را بر دیگرى قیاس کردن توانست و پایان آن را از آغاز دانست . [نهج البلاغه]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
تولدت مبارک(چهارشنبه 89 مرداد 6 ساعت 11:22 عصر )
سلام گلم
تولدت مبارک
 
آرزو میکنم که  سالها یک زندگی زیبا کنار کسائی که دوستشون داری
همراه  با سلامتی و شادی داشته باشی
از صبح چندین بار بهت زنگ زدم که تبریک بگم ولی جواب نمیدادی
 


آدمک آخر دنیاست بخند ؛ آدمک مرگ همینجاست بخند؛
دستخطی که تو را عاشق کرد؛ شوخی کاغذی ماست بخند.

آدمک مست نشوی گریه کنی !!! کل دنیا سراب است بخند ؛
 آن خدائی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند...........


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

یه بار دیگه هم(یکشنبه 89 مرداد 3 ساعت 2:16 عصر )


میخوام خیلی ساده بگم که نگاهم بتو زاده ی یک علاقه است و عشق اگر با دو تا چشمای قشنگش بتو نگاه بکنه تو دیگه مال خودت نیستی ؛ نگاهتم مال خودت نیست ، زمان می­گذره و زمانه هم ؛ تو از خودت دور میشی ... تا جوونی ؛ جوونی نمیکنی ؛ ازش میگذری وقت هم میگذره و پیر میشی و میمونی بی عشق و سرمستی . همه اش دنبال یه گمشده هستی که هم با تو هست هم نیست همه اش دنبال اون علاقه ی پنهونی هستی که نگاه تازه ی عشق رو از غبار ِ بی امان زمانه می روبه ... غافل از این هستی که اون عشق و نگاه شده یه تیکه از وجود تو و سایه انداخته رو دلت و گوشه گوشه های این دل ِ خرابت شده سرشار از عطر نگاه .................آره عزیزم سلام میکنم بازهم مثل همیشه به عشقت به زلالی و پاکی عشقت .اینبار داشتم فکر میکردم اگه نتونم بیام سر این دفتر و نتونم برات بنویسم چی میشه ؟ آخه خودت که میدونی اینروزا رو چطوری با تلاطم و درد و سختی طی کردم ؛ خیلی سخت بود اما به خیال ِ آمدن پیامی از طرف قهرمان ّ عشقت دلگرم بودم و این آخری هم که چی فکر میکردم و چی شد؟ انگاری امید و خوشی به ما نیومده . یه امید یه کم نور ...و در بُهتِ  مونده از یکی از خوابهام که تعبیر شد ؛ یکی دیگه هم تو راه بود و در حال تعبیر بود ؛ راستی وظیفه من این وسط چیه ؟ حسم میگه یه قدرت باورنکردنی توی وجودمه که نیاز به ادای عهد و پیمان داره تا بتونه آزاد بشه و همه ی زندگی رو به حرکت دربیاره ، خیلی تنهام خیلی خسته ام ، کجائی ؟ چرا اینهمه به دلم لطف میکنی ؟! یه بار دیگه دلم شکست یه بار دیگه ... اما تو این شکستنا بندمیزنم بهشون به امید دیدنت هر روز یه امیدی بخودم میدم که بتونم از جام بلند بشم . هرروز بخودم میگم از خواب که پاشدی برو پیشش اما یاد این حرف میافتم که دنیا مزرعه آخرته بنابراین تصمیم گرفتم اونقدر تو این مزرعه بکارم و تلاش بکنم تا دست پر بیام پیشت و بمونم و نرم ؛ اما نه ؛ نمیام . یه وقتائی هم فکر میکنم که آویزونت بشم و وبال گردنت ، اما نه نمیشم آخه از آدمائی که هرساعت اینور و انور میرن و وبال گردن این و اون میشن خیلی بدم میاد . بهتره که کمکم کنی و چون فقط تو رو میخوام این روزا فقط یاد تو و عهد و پیمونمون آرومم میکنه . دوست داشتم مثل اون وقتا همه اش کنارت بودم کاش عرضه اشو داشتم که همه کارهامو به یاد تو عشقت به ثمر برسونم . اما اینروزا به کمک نیازدارم دیگه مثل قبل ترا قوی نیستم. راستش یادم اومد که یه دعوت نامه از اون اومده که برم دیدنش نمیدونم جیکار کنم برم ؛ نرم ؟! تمام تلاشمو میکنم که زیر قول و قرارم نزنم . همه ی این اتفاقائی که افتاده کار خودت بود اگه این لطف و مرحمتها رو نمیکردی همین چند صباح پیش هم کم آورده بودم . عزیز ترینم خواهش میکنم زودِ زودِ زود به فریادم برس تو که میدونی همه این حرفا واسه چیه و به چه هدفیه؟ هیچوقت نگذار حالم بد و بدتر بشه آخه نمیخوام به هیچ قیمتی تو رو از دست بدم پس از خواهش میکنم اینهمه صداقت منو نشونه نگیر و آزمایش نکن ؛ دیگه معافم کن از اینهمه امتحانای سخت دیگه تاب و توان برام نمونده خیلی کلافه ام از شدت گیجی زمان و کیجی خودم انگاری توی هوا مُعلقم ؛ از هرچیز و هرکس که منو از تو دور میکنه متنفرم ... کاش در این دیر خرابات اونقدر فراونی عشق بود که کسی حسود ِ عشق یکی دیگه نمیشد ؛ کاش توی بازار ِ زندگی اونقدر صداقت ارزان بود که کسی دروغ رو گرونفروشی نمیکرد ...اگه ما یه کمی بهم لطف داشتیم یه کم کوچولو ... مختصر بود اما ساده اما پنهونی که کسی نمی دیدش که بخواد بگیردش . کاش به تشنگی یه پونه ی خوشبو جواب میدادیم تا رنگ احساس ِ من و تو تغییر نکنه ... یادته چقدر شعرای بارونی برای هم گفتیم ؟ غافل بودیم از اینکه دل دیوونه امون خودش بارونیه ... کاش رنگ شبمون اینقده تاریک نبود و مهتاب عشق روی تنمون میتابید و نقره ایمو ن میکرد ...... میدونی چیه ؟ یه جا خوندم که یکی میگفت : حافظ تو مصرع آخر شعرش گفته دل اگر رفت شبی ، کاش دعائی بکنیم  و بعدش گفته بود راز این شعر تو همین قسمت آخرشه ..............

بیا دعا کنیم ...................

منتظرتم فقط همین ..................................

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

آیا نگاهی دیگر ؟(یکشنبه 89 تیر 27 ساعت 4:5 عصر )

با خود می اندیشم که چرا زندگی و سرنوشت اینقدر بازیهای تلخ دارد و چاره ای جز تن دادن به قضا وجود ندارد؟ چرا باید محبتها در دل نهفته بماند ، چراکه دیگری مفهوم این محبت را درست برداشت نمیکند و نیک نمی اندیشد ؟!

مبارزه با اشک ؛ مبارزه با خواسته ها ، مبارزه با زنگی ... همه اش مبارزه . تا کی ؟! از تولد تا مرگ باید با زندگی دست و پنجه نرم کنی و طوری رفتار کنی که به قبای کسی برنخورد یا برداشت بد نکند ؛ برید به جهنم ... به درک که بد برداشت میکنی . خسته شدم از اینهمه ملاحظه و مبارزه ...............................

توی آهنگهای سکوت دنبال یه مُسَکِن می گردم

به تصویری نگاه میکنم که هرساعت زنده تر جلوی چشمانم جان میگیرد و گوئی نمک بیشتری بر زخمهایم پاشیده میشود ....
غم بزرگی فضای کوچک ِ دلم را پُر کرده و آزارم میدهد . انگار که پنچه های مرگبار زمان مرا می خراشد ... تلخی اش را با تمام وجود حس میکنم .

به تمام کسانی که باعث و بانی این جدائیها و دوری ها هستند لعنت میفرستم . از همه اشون متنفرم ؛ هی با خودم کلنجار میروم تا حتی قطره ای از تصویر خوشبختی ایی که در ذهنم ساخته ام فرو نریزد ؛ وقتی تموم امیدهای آدم نا امید میشه و راهی برای برگشتن باقی نمی مونه ؛ طرز نگاه ِ آدم به اطراف عوض میشه ...........

 

بازم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باور کنم یا نکنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دروغه یا راسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این دیوانگی و بازی یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سرچشمه ی این ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

ساعت گیج زمان(دوشنبه 89 خرداد 31 ساعت 2:51 عصر )

 


ساعت زمان دراین شبهای تنهائی و غم داره گیج میزنه ؛ دلش میخواد صدای زنگ پی درپی اش رو که لحظه دیدار رو نوید میده به صدا دربیاره ؛ تمام سموم این لحظات که بیخودی دارند میگذرند نقش ِ هستی منو روی دیوار ِ سکوت رنگ میزنن . نبض بودنم از این تند رفتنهای ساعت داره کُند میشه و هرچه عقربک ثانیه شمار تندتر حرکت میکنه ؛ قرنهای رفته از زندگی رو به من یاد آوری میکنه . آخه عزیزم نزار خیلی زود دیر بشه ... هرچی از گیجی اوقات تنهائی بیشتر بگذره عمر من کم و کمتر میشه . یه وقت پشیمون نشی که کاش این افکار رو نداشتم و این خیالهای استرس آمیز نبود و دیده بودمش و از لحظات زیبای زندگیمون سرشار میشدیم ؛ اما حیف که دیر جُنبیدم و حالا باید برم سر مزارش شاخه ی گل سرخی رو که خریدم تقدیمش کنم ؟‌!! یه وقت پشیمون نشی که تو دلت بگی کاش شاخه گل عشقمو به دستش میدادم و لبخند روی لبای سرخش میکاشتم و تمام عشقش رو تو نگاهش میدیدم و حلقه ی بندگی اش رو قبل از رفتنش تو دستش می انداختم بجای ....؟!!

 زمان به سرعت میگذره و وقتی برای حسرتها ...

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

من بی تربیت شدم !!!(دوشنبه 89 خرداد 24 ساعت 5:2 عصر )


پنج شنبه شب89/3/20 مستر میم زنگ زده بود خونه با (ع)صحبت میکرد . وقتی رسیدم خونه آخرای صحبتشون بود که شنیدم گفت : بفرمایید منتظرتون هستیم . خیلی خسته بودم رفته بودم خرید هفتگی با کلی بارو بندیل و پیاده روی برگشتم دیگه حوصله ی پذیرائی از کسی رو نداشتم   پرسیدم ازش کی بود ؟ که گفتید بفرمایید منتظرتونیم ؟! من حوصله پخت و پز و پذیرائی از مهموناتو ندارم ها ؟! خودم کلی کار و گرفتاری دارم . گفت :حاجی نمیاد برای دیدن من که ؟!! گفته با تو کارداره !!! چنان تعجب کرده بودم که دهنم باز مونده بود یعنی  چی ؟!! عجب؟ خلاصه نیم ساعت بعد صدای زنگ در بلند شد و (ع)  در رو باز کرد و بمن گفت بیا دیگه حاج آقا تشریف آوردند . گفتم فعلا کاردارم   شما بفرمایید گپ تونو بزنید ...  بهرحال (مستر میم ) وارد شدند منم هم عصبی بودم هم سردرد شدیدی داشتم هم خسته ... زورکی سلامی دادم و نشستم رو مبلی که روبروی اون نباشم .( ع) رفت رو منبر و بعدش بلند شد رفت آشپزخونه و من دیدم بی احترامیه بلند شم ؛ نشستم تا (ع) برگرده . توی همین اثنا( مستر میم ) با اشاره و خیلی آهسته گفت : مدتیه که ندیدمت و دلم برات تنگ شده بود بهانه کردم اومدم دیدنت  (آخه برای اینکه باهاش روبرو نشم مسیرم رو برای خونه رفتن عوض کردم و یه دور قمری میزنم که از جلوی خونه اون رد نشم  )  باسکوت نگاهی عاقل اندر سفیه انداختم و همینطور که از جام بلند میشدم گفتم ببخشید بد موقع تشریف آوردید من هم سردرد دارم هم خسته هستم الان هم ساعت ده شبه و من باید استراحت کنم . شما میتونید با (عین) مشغول صحبت باشید .
گفت : من بخاطر تو اومدم نه اون .مجددا"‌ گفتم عذر میخوام از شما اگر چه مهمان حبیب خداست   اما مهمانپذیر خسته است .  (ع ) که صدامو شنیده بود منو صدا زد تو آشپزخانه و گفت : زشته این چه طرز صحبت کردن با یک میهمانه ؟   من گفتم: شما دعوت کردید شما هم پذیرائی کنید من خسته هستم و کسالت دارم میرم اتاقم بخوابم . و برگشتم توی سالن که بطرف اتاقم برم ؛‌مستر میم از جاش بلند شد و گفت : خوب با اجازه من زحمت رو کم میکنم متوجه نبودم که خیلی دیر وقته که زنگ زدم و آمدم امیدوارم ببخشید . با پوزخندی گفتم اوغور به خیر !!!     و ( ع ) که از ناراحتی سرخ شده بود با یه سینی چای وارد شد و گفت اِ اِ کجا حاجی؟! تازه داشت صحبتمون گل می انداخت رفتم چائی بیارم . مستر میم با لبخندی زورکی  گفت : انشاءالله یه شب دیگه مزاحم میشم و دستپخت خانم ِ خونه رو میخورم و یه شکمی از عزا درمیارم (چه پررو ووو) . در همین اثنا منم خمیازه ای  کشیدم (اتفاقا" اصلا" خوابم نمی آمد؛ فقط میخواستم برم تو اتاقم و با تو و عکست حرف بزنم و شب رو با خیالت به صبح برسونم )  و گفتم ببخشید من خیلی خوابم میاد باید برم شما ادامه بدید و راه افتادم بطرف اتاقم .... (مسترمیم ) درحالیکه صداش میلرزید (حالا نمیدونم از خشم بودیا چیز دیگه ؟!)خداحافظی کرد......و (عین) بعداز رفتن اون  با صدای بلند و عصبی گفت : اینروزا مثل دیوونه ها شدی اصلا" معلومه چته ؟ تو که خیلی با ادب بودی و در سخت ترین شرایط با خوشروئی از مهمان پذیرائی میکردی ، چه ات شده ؟ ! جوابشو ندادم و بلند شدم درب اتاقمو قفل کردم و رفتم تو حال و هوای نیایش و آرامش خیال تو ........


*********************


امروز دوشنبه 89/3/24 از دیروز دل توی دلم نیست گفتی برنامه ام رو تنظیم میکنم که بیام پیشت قرار بود باهم گپی بزنیم و تشریک مساعی کنیم در مورد خودمون و آینده که دیگه مشکلاتمون حل بشه (( چه خیال خامی  )) بعد از صحبتت پریدم لباس پوشیدم و رفتم خرید و اومدم تا محتویات صبحانه یا ناهار رو برات آماده کنم که وقتی میائی دیدنم ((اونم توی محل کار نه خونه )) گرسنه نباشی و غذائی درست کنم که هم دوست داشته باشی هم برات ضرر نداشته باشه تا ساعت یک و نیم شب سرپا ایستاده بودم و داشتم کتلت مرغ و سیب زمینی کبابی برات درست میکردم .ولی خستگی رو با تمام سختی و فشار کار روزانه اصلا" احساس نمیکردم ؛ شعفی در وجودم بود که مانع از خستگی و بی حوصلگی میشد و اونم امید به دیدنت بود و آمدنت:( تا این ساعت چهار و پانزده دقیقه است که منتظرم و تو هنوز نیامدی      حتی پیامی یا تلفنی که ....... باشه عیبی نداره ؛ دیگه باید به این انتظارهای طولانی و بیهوده عادت کنم  اما امیدم رو از دست نمیدم  .میدونم خدا نمیخواد که من بیشتر از این درد بکشم و کمکم میکنه ...  خودت میدونی  که اینروزا چه حالی دارم . امان از اینهمه انتظار .


*************************

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
   تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
 دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
   مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
 آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
   در یکی نامه محال است که تحریر کنم
 با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
   کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
 آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
   در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
 گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
   دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

بازم میگم از خاطراتم(سه شنبه 89 خرداد 11 ساعت 11:1 صبح )


خواستم بگم چه روزها و شبائی به گوشی تلفن نگاه میکردم و منتظر بودم به خودم که نمیتونستم دروغ بگم از وقتی که باهام تماس گرفت من یک زن دیگه شدم . در تمام مدتی که گذشته بود به لحظه به لحظه به روزهای رفته فکر کرده بودم از اولین روز دیدار تا عشق و تا رفتنش بخاطر دیگران تا اون برخورد خیلی بدش ... بارها و بارها ازخودم پرسیدم بازم با اینهمه دردی که به جانت ریختهدوستش داری ؟ به زبون میگفتم نه ؛ اما قلبم فریاد میکشید دروغ نگو دروغ نگو تو همیشه انتظار میکشی و دوستش داری . به خودت که نمیتونی دروغ بگی ؟! و بازهم انتظار انتظار انتظار ...به هرطرف رو میکنم به هرطرف پر میکشم به شوق دیدن توئه  به هر کوچه سر میکشم جلوی خونه ات گردن میکشم به شوق دیدن توئه  عکسهای تو تو قاب چشمای منه رویای تو همیشه توی قلبمه دیدن یه ذره از لبخند تو همیشه آرزویمه .. حسی که بتو دارم شاید هرگز نتونم اونطوری که شایسته است به رشته تحریر دربیارم اما حسی برتر از اشکی خونینه که از دل شکسته بیرون میاد برتر از حس مادرانه ایه که وقتی بچه اشو تو آغوش میگیره و میخواد شیرش بده  برتر از همه ی دوست داشتنای عالمه چون نمیتونه در حرف باشه و مجازی ؛ در کلام باشه و نوشتن ؛ حس دوست داشتنت یه جوریه که انگار توی رگهای منه با من در جریانه با نفسهام عجینه حتی وقتی که حضور نداری با منی  بامن راه میری با من زندگی میکنی بامن نفس میکشی با منی و در منی ... میفهمی چی میگم ؟ حس میکنی ؟ واسه همین بود که میگفتم وقتی نیستی نفس تنگی میگیرم ...


خواستم بگم مبادا هیچ خاری به پات بره ها ؟ آخه من چشمامو زیر پاهات گذاشتم
خواستم بگم نکنه گردی به چشمات بشینه من سایه بون چشمات شدم
خواستم بگم مبادا هیچ زخمی برداره دست و دلت که دلم سپر بلای خنجر روزگارته
خواستم بگم پاهاتو آهسته بردار و بزار زمین آخه من همون برگهای خُشک ِ پائیزی ام
که رفتگر از جلوی پاهای زمان جمع کرده و گذاشته کنار درخت بید مجنون خونه ات
آخه من تابلوی پائیزی ِ عبور ممنوع عابرین ِ  خیره سرم ؛ نمی بینی ام ؟

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خواستم بگم که :(شنبه 89 خرداد 8 ساعت 3:10 عصر )


خواستم بهت بگم که چقدر دلتنگتم ، بی قرارتم ، خواستم بگم که از بیتابی کم حوصله تر

شدم و تحملم طاقت فرسا ،عکس رخ تو رو توی ماه می بینم و روی آب ، چقدر بین من و

تو فاصله افتاده ،توی یه قفس طلائی موندم بی آب و دونه حتی نمیتونم بال بزنم قفسم

تنگه مثل دلم ،شدم عینهو خونه ای که زلزله اومده و آور شده رو آدماش و آدماش

زیر خروارها خاک دارن جون میدن نفسشون به شماره افتاده ، اما بازم صبر میکنم به

امید روزی که دوباره کنار هم باشیم و از عشق بگیم نشستم تا یه روز تو از این

زندونی که برای خودت و من ساختی خلاص بشی و آزاد و رها باهم پرواز کنیم .

میدونم که بازم میگی خوب چیکار کنم ؟ چی بگم ؟ اما من بازم منتظر میمونم تا تو یه

کاری بکنی و یه حرفی برای گفتن داشته باشی . بازم میمونم به انتظاری سخت و

طاقت فرسا . بیقرارتم مرد بیقرارتم ... بگو ، حرف بزن ، یه کاری بکن نزار

خیلی زود دیر بشه و از انتظار خشکم بزنه و بمیرم و تو رو نبینم . ازمرگ نمیترسم

.از رفتنات میترسم از آدمائی که نمیخوان خوشبختی ما دوتا رو ببینن میترسم از اینکه

یه روزی این ندیدنا و نخواستنا برات بشه یه عادت میترسم . آخه میدونم که من

میتونم اونقدر منتظرت باشم تا از عشقت و با عشقت بمیرم . اما نمیخوام هیچوقت غم

تو رو ببینم نمیخوام تو رنج بکشی همینقدر که من جور ِ تو رو میکشم بسه ، تو دیگه

نمیخواد خودتو خسته کنی من بجای تو تب میکنم بجای تو درد میکشم بجای تو میمیرم

برای تو بخاطر تو ...........

چشمم خشکید به راهت ....                  چشمام تاریک شدن از ...           پیر شدم از ندیدنت ....

    

 و خاتمه انتظار ............ 

اینو که نمیخوای ؟ میخوای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

امروز از دیروز بهترم(دوشنبه 89 اردیبهشت 20 ساعت 4:14 عصر )

اول : مراتب روز 15/2/89 رو بگم براساس حرکات مستر الف     

به یاد داری که گفتم مستر الف از دیارش خودشو آواره کرد و واسه سه روز به شهر ما آمد(گفته بودم که میخواهد بیاید و آمد). بعد از کلی اس ام اس های عشقولانه    و احمقانه و میس کالهای بیجواب و غیره اعلام کرد که آمده و میخواد هرطور شده منو ببینه    و  است گفتم که ؟: و حالا خلاصه و مفید آخرین روز حضور ایشان که ناکام از شهرمان رفتند را مینویسم . اینطور شدکه :‏..........

بله ؛ .................................

  اوامر مولوکانه طبق دستور غیر مستقیم انجام شد و اینبار بر خلاف چندی و اندی پیش چنان با انرژی مضاعفی که رسولان پیام رسان بر گوش جان ِ ملکه دربارت نشاندند ؛ دوگوله ها حرکت کرد و انفجاری صورت داد وصف ناپذیر   اگر چه انگار روی این بنده ی خدا را از بتون آرمه ی انگلیسی پُر کرده بودند اما بر این امر فائق آمده و مستر الف  بشدت سر کار ماندند و دست از پا درازتر به دیار خود برگشتند و این هفته مجددا از پریشب تا بحال تقاضای دیدار مجدد که من بازهم آمده ام که عشقم     را ببینم  ایندفعه دیگه دارای انرژی توپ بودم و اس ام اس ایشان با کلمه نه مطلقا نه دستشان از پایشان درازتر گشت و .... آره دیگه ما هم نفسی راحت به عمق اقیانوس اطلس کشیدیم و انشاءالله خلاص تا بعد .......

 

و دیگه جونم برات بگه این دوروز اخیر لبخندی بر لبم نشسته بود و یه کمی مهربون تر بودم . انرژیهای تل و چل و آره دیگه ..........

 

تمرکزمو این همکاره بهم میزنه و نمیزاره بنویسم تا بعد بنویسم


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

از 1/2/89 تا امروز ........(چهارشنبه 89 اردیبهشت 8 ساعت 4:0 عصر )


بدون قبلی ها ..........

..................................................

سال و ماه عوض شد عین پلک بهم زدن ؛ امروزم اول اردیبهشت سال هشتاد و نهه ..
دوباره  دارم روز های سیاهمو ثبت میکنم

 

اگه میدونستی داری با من و زندگیم چیکار میکنی ؟ اگه میدونستی ؟!!!

تنها چیزی که برایم به ارمغان گذاشتی حس بدبینی و ناباوریست . زندگیمو سیاه

کردی ، چرا ؟ چه بدی بتو کرده بودم ؟ تا قبل از اینکه این بلاها رو به سرم بیاری یه

انسان نیک بین و خوشبین بودم ، مردم رو باور داشتم ، راست و دروغ برام مشخص بود 

ولی تو کاری کردی که حالا نمیتونم راست و دروغ رو تشخیص بدم یا نمیخوام . حس

بدبینی رو آنقدر در من افزایش دادی که اگر هم کسی راست بگه تو دلم میگم دروغ میگه

دروغ ... آخه من تو رو با تمام وجودم باور داشتم تو دنیا کسی رو از تو

درستکارتر و راستگوتر نمیدونستم ، کسی رو منطقی تر و پاکتر از تو نمیدیدم و بخاطر

عشق بتو به همه موجودات عشق میورزیدم ، حتی اشیاء برام جون داشتن و دوست

داشتنی بودند. اون وقتا قدرت تحملم آنقدر زیاد بود که بدترینهای دور و بر و

زندگیمو با قدرت عجیبی تحمل میکردم ،همه اش بخاطر تو و وجود تو بود ...

خودت میدونی چه جنایتی در حق من کردی ؟‌ تو نه تنها زندگیمو داغون کردی که روح

انسانی و عطوفت منو هم ازم گرفتی ، آدمیتم رو گرفتی روی همه چیز خط باطل کشیدی

، از این کارت چه بهره ای بردی ؟چرا با زندگی من و بچه هام بازی کردی ؟ اونا الان

یه مادر دلسوز و آرام ندارن ؛ اونا صاحب یه مادر بدبین عصبی و درب و داغون شدن

که حوصله خودش رو هم نداره ... آخه تو چطوری میخوای جواب خدا رو بدی که

حق ِ بنده اش رو اینطور گرفتی ؟ جواب بچه ها و آینده اشونو چطور میخوای بدی ؟

اینهمه سوختم و ساختم که اونا خوشبخت بشن ، و تو تمام آینده اونارو هم از من و

خودشون گرفتی . میتونی اینهمه خسارت رو جبران کنی ؟ میتونی ؟!
نفرینت نمیکنم با تمام بدی هات با تمام آزارهات با تمام دردهایی که به جانم انداختی

بازهم دلم نمیخواد طوریت بشه و بلائی به سرت بیاد اما یه رجوع به وجدانت بکن آخه

چطور داری راحت زندگی میکنی ؟ یعنی این قدر بی خیالی و وجدانت آسوده و آرامه که

راحت سر بر بالین میگذاری ؟ دیگه نه تو آرامم میکنی نه خواب نه کار نه طبیعت نه

حضور بچه ها و دوستان نه حتی مرگ ... این زندگی نیست که من دارم ، مرگ ِ

تدریجیه ، ایکاش لااقل اون یه ذره دلخوشی رو برام باقی گذاشته بودی شاید اینقدر

عاصی نبودم شاید اینهمه بدبین نمی شدم شاید میتونستم اعتماد کنم ... اینقدر پول و

پُست و تامین خواسته های رنگ وارنگ دیگران و خودت مهم بود که منو و بچه ها رو

ندیده گرفتی ؟ که منو فروختی ؟ چه روزها که به انتظارت ننشستم و تو جائی دیگر

مشغول بازی ِ روزگار بودی ... منو باختی بی معرفت ، نابودم کردی بی معرفت

.
نه نفرینت نمیکنم اما هرگز نمی بخشمت تو روزگارمو سیاه کردی تو باورهامو از بین

بردی . تو کسی بودی که در بحرانی ترین حالت ِ عصبانیت و قهر و غیض با یه کلمه

با یه صدای نرم از پُشت تلفن آب رو ، رو ی آتیش میریختی ؛‌وقتی از دست بچه ها

ناراحت بودم و یه تصمیم سخت براشون میگرفتم اونا یه زنگ بتو میزدن و مشکلشونو

میگفتن ؛ وتو به من زنگ میزدی و بی اینکه بگی اونا بتو زنگ زدن آنقدر منطقت و حرفت

برام مسجل بود که به راحتی میتونستی روی اراده و تصمیمم اثر بگذاری . عشقی که

بتو دارم نمیگذاشت روی حرفت حرف بزنم و زود میگفتم چشم هرچی تو بگی عزیز دلم و

اگر هم ازت دلخور بودم بازهم تو دلم غوغا میشد و میگفتم باشه سعی میکنم ولی به

حرفت عمل میکردم . دیدی چه زود تموم شد روزای خوبمون که رسیدی به آخر خط .

چه راحت منو باختی و راحت گذر کردی از من و عشق و زندگیم . فکر کردی تحمل

این همه عشق و علاقه و گذشتن و آروم گرفتنم خیلی آسونه ؟ فکر کردی منم مثل تو فکر

میکنم که به همین راحتی از همه چیز بگذرم ؟‌اونم بخاطر اهداف مادی و بعضیها ؟

اینروزا همه اش این جور ترانه ها رو با تموم وجودم به نیش میکشم ...

کی فکرشو میکرد تو بیوفا بشی  توهم مثه تموم آدما شی
کی فکرشو میکرد یه روز عزیز من ؛ .واسه جدائی از تو اشک بریزم
باید برم یه جای دیگه اینو چشای خیس ِ آینه میگه
کاش میدونستم عشق تو دوروزه ؛‌دلم واسه خودم داره میسوزه
منی که باتو همه جوره ساختم ؛ عاشقی رو با اسم تو شناختم
نمیتونم بگذرم از گناهت ...

دیدی چه زود تموم شد روزای خوب دیروز
رسیدیم آخر خط از تو گذشتم امروز

دیدی تموم حرفات اونی نبود که گفتی
فکر کردی که خیلی ساده اس که راستشو نگفتی
دیدی چه زود تموم شد شبای با تو بودن
نگو که بیگناهی ...

1/2/89

 

******************************************************

ذهن آشفته ام یاری نمی کنه تا آنچه در دل غمدیده ام پنهان دارم به روی سینه سپید

کاغذ منتقل کنم  ایکاش لحظه ها متوقف می شد و سپس به گذشته ها برمی گشت تا گرمای

آن عشق آتشین را مشتاقانه تر درک و لمس می کردم
فکر میکنم به روزائی که :  با دست های گرم و نجیبت عشقی جاودانه را برایم به

ارمغان اوردی حالا کجایی تا بار اینهمه اندوه را از پشت خم شده از درد و رنجم

برداری و دل مرا که چون پرنده ای در کنج قفس غمها اسیره  برهانی و با اتکا به شانه

های مردانه ات چون کوه استوار بایستم و خم به کمر نیاورم ؟و در کنار گنجینه همیشه

نهان سینه گرمت بگنجانی؟سینه ای که دشت سرسبز آرزوهایم بود و دریای بیکران

زندگیم را در اقیانوس پهناور خود جای داده بود اکنون برای کدام سپیدبختی میتپد

...؟ چشم های پر سحر و افسون تو که روزی گاری چند یار و یاورم بود  و لحظات

ِ زیبای عشق را با عُمق ِ جادویی اش برایم گرمتر می کرد و هنگامی که عاشقانه نگاهت 

می کردم و قطرات بلورین اشک که از عشق نهفته در دلم بود و تو  مهربانی را در

لابلای مژگان سیاهت برایم می افشاندی ؛ اکنون ان چشم های زیبا را هر صبح به روی

چه کسی می گشایی...؟
لبهایی که هر لحظه با شور و شوقی جنون انگیز نام مرا می خواند اکنون  نام چه کسی

را بر لب میرانند و بروی چه کسی می خندند...؟
لبهای گرم و شیرینت که مستی همه شرابهای عالم در مقابل شهد شیرین آنها هیچ بود ؛ 

اکنون لبهای چه کسی را نواز ش می دهد...؟
 روزی رسید که مرا با کوله بار غمها برجای گذاشتی و رفتی. کاش در همان دم

جان می دادم تا طعم زهرآکین بی تو بودن را هرگز نمی چشیدم
اکنون که بی تو و با یاد تو بر جای مانده ام در لابلای میله های آهنی قفسی که تو برایم

ساختی چون پرنده ای سرکنده بال و پر می زنم و از شدت رنج می نالم شاید صدایم از

میان میله ها آهنین این قفس که تو برای دل بی پناه و بی گناهم ساختی بیرون رود و در

آسمان بیکران گم شود تا روزی در جایی که عطر دلنشین نفسهای گرم تو در هوایش موج

می زند در گوش های نازنینت طنین اندازد و دل مهربانت را که چون سنگ خارا سخت

شده نرم کند و به رحم آورد تا شاید بار دیگر  مرا سخت در آغوش بفشاری تا از شدت

گرمای بازوان مردانه ات ذوب شوم و در وجودت حل شوم . افسوس دیگر هرگز

دروازه های خوشبختی را نخواهم دید دیگر ...

و این شعر بدجوری اشک منو در میاره

اون که یه وقتی  تنها کسم بود تنها پناه ِدل بیکسم  بود
تنهام گذاشت و رفت از کنارم از درد دوریش من بیقرارم
خیال میکردم پیشم میمونه ترانه عشق واسم میخونه
خیال میکردم یه همزبونه نمیدونستم نامهربونه
با اینکه رفته اما هنوزم از داغ عشقش دارم میسوزم
فکر و خیالش همش باهامه هرجا که میرم جلو چشامه
دلم میخواد تا دوام بیارم رو درد دوریش مرهم بزارم
اما نمیشه راهی ندارم نمیتونم من طاقت بیارم
اون که یه وقتی تنها کسم بود تنها پناه دل بی کسم بود ...
2/2/89

 

******************************************************
ای که می پرسی نشان عشق چیست؟ عشق چیزی جز ظهور مهر نیست عشق یعنی دل

تپیدن بهر دوست عشق یعنی جان من قربان اوست عشق یعنی دشت گلکاری شده ؛ عشق 

یعنی  در کویری خشک ؛ چشمه ای جاری شده ؛ ...
 در تنور عاشقی سردی مکن در مقام عشق نامردی مکن لاف مردی میزنی مردانه باش

در مسیر عاشقی افسانه باش عشق یعنی آهویی آرام و رام عشق یعنی شور هستی

بسه خسته ام اگه میبینی چشامو بستم اگه بازم تو رو میپرستم ؛ میخوام ببینی پای تو

هستم ... 
3/2/89

 

************************************************

امروز خیلی حالم بده خیلی تب دارم تمام تنم درد میکنه ...
بغضم گلمو فشار میده اما اشکام پایین نمیان ....
4/2/89

 

**************************************************

 

چقدر صمیمانه نگاه پاک منو خرید و چقدر نامهربانانه آسمان ِ آبی عشق رو برایم تیره 

و تا ر کرد . میگفت با فانوسی از عشق کلبه ی تاریک دلت رو روشن میکنم میگفت :

از یاسهای سفید محبت برات گردنبند میسازم چه حرفا که نفگفت ولی منو در بیستون

عشق آواره کرد.بارها به انگشتانم وعده حلقه عشق داد و من در رویاهای شیرین

لبخندم دروازه هائی از صفا و محبت ساخته بودم و او مرا از  قله های هوس پرتاب کرد

...آه که چه دل سپرده بودم
شخصیتم را ؛ زندگیم را ؛ جوانی ام را به بازی گرفت . من موندم و یه دنیا حسرت

یه دنیا غربت و تنهائی ....

دوباره تو از کنارم رفتی و هوای اون صدا با منه
 تمام آرزوهام همون بهم رسیدنا بود دوباره تو سکوت ِ من صدای
قهقهه مستانه ی یکیه که آزارم میده ...
دوباره دلم پُر ِ  خونه ... دوباره دنبال دنیا و رویا های تموم شده ام می گردم

....
دوباره دنیام خراب شد و دیگه نمیتونم بسازم ...
منو به عطر یک نفس تو اوج بوسه ها میبرد منو به عشق یک قفس طلائی  تا قله ها میبرد

... دوباره تنهام گذاشت دوباره شکست دلمو؛ دیگه نمیشه چینی بند زنو صدا کنم
5/2/89

 

****************************************************

وقتی توی لحظه های عشقم راه میرم جای خالیتو واضحتر می بینم ؛ بخودم میگم چطور

اون وقتا نمی دیدم ؟ چرا نمیفهمیدم که تو چشماش عشق نیست چرا نمیدونستم که

.... آه به دلم هزار و یک غم میشینه چقدر خودمو تو چشماش گم میکردم چقدر

آسمون دلمو نم میزدم که بشه بارون از دیدن تو وای که توی لحظه هام چقدر دارم کم

میارم چقدر بذر دلمو آب پاشی میکردم تا تو بیائی و دونه بچینی و گل ِ وجودمو بو بکشی

...
به جاش از شاخه ی دلم منو چیدی و گذاشتی خشک بشم ...
بی تو زندگیم خیلی خالی شد . خنده هام ماسید . خنکای نسیم سلامتی به افول

گرایید ... دیدی چی به سرم آوردی ؟‌ آره بخند ؛ بخند به من و دل من . بخند به

بیقراریهام . خوشحال باش از غم من ... اما من بخاطر اینهمه خنده ی رو لبات

و خوشبختی ات خوشحالم . منم با برق چشام میخندم از اینکه تو خوشحالی از اینکه تو

رها و آزاد از همه ی غمهائی ... 
6/2/89


 ******************************************************

آه از آن زاهد خودکامه من
در هوای هوس آلوده این معبد عشق
دل من همچون عود
به رهت می سوزد
وعده کردی بروی
وعده کردی بگذاری بازش
وعده کردی که به صد بوسه گرم
نرم نرمک بنوازی بازش
آه ای زاهد خودکامه من
از دلم بی خبری
اینهمه رنج و ملال و اندوه
دیدی و می گذری
آه از آن زاهد خودکامه من
بوسه بر آن لب گرم تو چه کس خواهد کاشت
ای سراپاآتش
چه کسی در تب آغوش تو جا خواهد داشت
اه ای زاهد خودکامه من
بی من و بی دل غمدیده من
گر دل تو شاد است
من هم شادم ...........
7/2/89

 

****************************************************
کاش میشد دوباره خنده ای از ته دل روی لبهام می اومد زندگی چقدر زود میگذره آدم از

فردای خود بیخبره ؛ کاش میشد چشمه چشمام بخشکه ...دست خودم نیست .

نمیتونم راحت از این فاجعه عبور کنم ... برای من فاجعه اس .
امروز پر از حرفم پر از حرف رفتن تو پر از بی تو  بودن پر از غربت ...
کجائی که ببینی غربتمو ؟ کجائی که ببینی پر از باروتم که هرلحظه میخوام منفجر بشم
کجائی که ببینی به اندازه ده سال دیگه هم شکستم و خطوتش روی چهره ام و رد پای

خاکیش روی موهام نشسته ... نه  نه جلو نیا لباسات خاکی میشن از گرد و خاک

موهام ...
8/2/89

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خلوت مستانه(یکشنبه 89 اردیبهشت 5 ساعت 4:4 عصر )


توی یک خلوت مستانه بازهم حرفاشو از  ذهنم‏؛ منتقل کردم روی کاغذ و بلند بلند

خوندم ؛ بهانه ای افتاد بدستم تا بُغضی که گلمو فشار میداد بریزه بیرون و صدای هق

هقم بره تا آسمون هفتم؛ تا بشه فریاد و بگه خدا ا ا ا ا  و بپرسم از خدا که چرا اون منو

سوزوند به چه جرم و گناهی زندگیمو به آتیش کشوند ؟ چرا هیچوقت منو ندید ؟‌مگه

خودشو به خواب زده بود که نمیخواست منو ببینه ؟ چه حکمتی در این کار بود ؟‌دیگه

فهمیدم که شادی اصلا" نیست و تنهایی و غصه خوردن برام خوبه چون لااقل هر دم

میتونه بغضهای فرو خورده امو بترکونه ؛ شاید این شده یه عادت که بنشینم و غصه

بخورم و خودمو گول بزنم که تقصییر او ن نبود که ؟! غافل از اینکه عقلم نهیب

میزنه اون حالا شاد و سرخوشه و سرش حسابی گرمه و با اونی که باید خوش باشه

هست و تو بنشین وهی بزن تو سرت که چرا؟ خوب عیبی نداره بزار دل اون اینطوری

شاد باشه و از شادیش خوشحال باش... فکر میکردم هرگز نتونم این جدائی رو

تحمل کنم ؛‌ فکر میکردم که میمیرم بدون اون ؛ اما نمردم و مرگ تدریجی رو ادامه دادم

و تحمل کردم . خوب زور که نیست !نمیتونه !!!اون طاقت اینهمه عشق و ایثار

رو نداره ؛ قدرت و شجاعت میخواد با چنین عشق و دوست داشتنی زندگی کردن ؛ کار

هرکسی نیست ... اونم واسه کسیکه به یه زندگی کوکی و ماشینی و دیکته شده و

بی تنش عادت کرده ؛  بمیرم براش ؛ قلبش کِشش ِ درد ِ عشق و بیریائی رو نداشت 

نمیتونست تحمل کنه که  یکی اینطوری جلز و ولز براش بزنه و بشه یه ماهی که از آب

گرفتنش و انداختنش رو خشکی تا جون بکنه جلوی چشماش و خودش اینقده خونسرد باشه

خوب اون که یه انسان بود ؛ اینهمه بی طاقت بود... وای بحال حیونا که عقل ِ توجیه ساختن

مثل انسانها رو ندارن.  یه نمونه همین قوها  وقتی جفتشون میمیره میرن یه گوشه ای

اونقدر تو تنهائی غصه میخورن تا میمیرن یا کوسه های سفید عاشق که وقتی جفتشون

میمیره خودشونو میکُشن ... اما ما آدمها قبل از مردن ِ جفتمون خیلی بیخیال و

راحت اونو له میکنیم و از روش رد میشیم و میریم دنبال زندگی امون ... حالا من نمیدونم

قو هستم که اینقده تو تنهائی غصه میخورم یا کوسه سفید هستم و باید خودکُشی کنم ؟‌

نخند به حرفام من خودمو گُم کردم یادم رفته که کی هستم و چیکار میکردم و میخوام کی و

چی باشم . نازنین همه اش میگه ببین چقدر خودتو پیر کردی ؟ دیوانه ؛ دنیا که به

آخر نرسیده مگه اون کی و چی بوده که اینقدر خودتو داغون کردی اون حالا داره به

ریشت میخنده و میگه هی  یارو برو پی کارت بمن خوش گذشت همین برام بسه حالام

خوشم بی تو ...؛ اونوقت تو خودتو بیچاره کن و هی آه بکش ... ببخشید ها ؟!!!!

باید بگم خاک بر سر آدمهایی که نمیخوان از زندگیشون لذت ببرن . هی بشین تو تنهائیات

و بگو چرا آخه چرا ؟ زهرمار و چرا ... ماموریت اون تا همین جا بود واسه تو کی میخوای بفهمی ؟  گفتم : نازنین ؟!

خیلی دلم میخواست بدونم به چه بهائی فروخته شد عشق و  محبتم . اگه قیمتی داشت ؟ چقدر بود ؟ ارزش داشت که تمام احساس و عشق و ایثارم له بشه این وسط ؟‏ اگه خوب فروخته که من خوشحالم از رضایت خاطرش و اینکه به خواسته های مادی اش رسیده و چه خوب که قیمت عشق من بهای زندگی بهترش بود . اینطوری برای خودم توجیه میکنم . وگرنه ؟!؟....

اشک تو چشمای نازنین جمع شد و گفت دلم میخواست با همین ناخنهام چشماشو دربیارم و ... گفتم :‏بازم ؟ مگه نگفتم ؟! گفت : ببخشید اما دلم خیلی آتیش میگیره که تو اینطوری و اون اینقدر بیخیال . گفتم : عیبی نداره من سپردم به حضرت دوست . این خواست اوست منهم راضیم به رضایش . انسان واسه غصه های دنیوی آمده نه خوشیهای آن ... گفت : اینم یه توجیه دیگه اس نه ؟! .............


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 19  بازدید
بازدیدهای دیروز: 9  بازدید
مجموع بازدیدها: 714398  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
ناصر ناصری
علی علی اکبری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین