سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، مؤمنِ پیشه ور را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
چهره ای رنگارنگ از دلی رنگ به رنگ(جمعه 89 مهر 23 ساعت 9:0 صبح )

کاش این چهره یک رو داشت

نمیدونی چقدر در اجتماع ظاهر روی چهره ام نقش و نگار کشیدم

از بس نقش رنگی زدم رنگ رنگ شدم

اما دلم هنوز سرخه سرخ سرخ

آخه همیشه خون میچکه

این بار میخوام خون قلبمو تو صورت زردم بزنم

تا کسی نبینه رخ زردمو ........................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

آنکه عاشق میشود خدائی دارد(چهارشنبه 89 مهر 21 ساعت 9:0 صبح )

 


 
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال .

فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار

 و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
 
و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای خوش طعم بود .

پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند
 
و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت
 
و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد .
 
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .

و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است

 و آن که عاشق است ، دعا می کند
 
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
 
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ،

درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد
 
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد  و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
 
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است
 
و آن که امید دارد ، حتما عاشق استو آن که عاشق است ، ، دعا می کند
 
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
 
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ،

 با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ،
 
پس برای من هم خدایی است .
 
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .
 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

میرسد روزی که ...(دوشنبه 89 مهر 19 ساعت 9:0 صبح )

 

می رسد روزی که بی هم میشویم

یک به یک از جمع هم کم میشویم

می رسد روزی ک ما در خاطرات

موجب خندیدن و غم میشویم

گاه گاهی یاد ِ ما کن ای رفیق

می رسد روزی که بی هم میشویم


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

داستان صداقت(شنبه 89 مهر 17 ساعت 9:0 عصر )

 

روزی صفحه حوادث ِ روزنامه ای نوشت : مردی بخاطر عمل جراحی قلب بیمار همسرش یک کلیه اش
را به حراج گذاشت !!!!
روزی روزنامه ها اگهی زنی را به چاپ رساندند : یک چشم فوری بفروش میرسد !!!! و زیر نویسی ریز داشت که : آخر همسرم ؛ نورچشمم دو کلیه اش را از دست داده میخواهم برایش کلیه بخرم .
و روزهای بعد ......
آگهی پشت آگهی و حادثه پشت حادثه .....
هر روز نقلی از حوادث روزنامه ها و آگهی های دیواری .... تنها نقشها تغییر هویت میدهند .
     چه فرقی میکند که زندگی چیست ؟ برای دلی که گرفته است یا شکسته ؟!
اینکه همسری صدای همسری و همبستری و همراهی و همگامی را میشنود یا نه ؟!!!
به این سرنوشت میخندم که روی صفحه حوادث نقش ِ صداقت  میزند !!!!!!!!!!!!!!!!


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

جای پای عشق(جمعه 89 مهر 16 ساعت 9:0 صبح )

 


رد پاهایت بردل ماند و ردِ دستهایت روی کمری باریک و جای خالی بوسه ای بر لبهائی آتشین ؛ ایکاش
آخرین ""رد "" ها را میشد جائی پنهان کرد ؛ تا خطوط دلتنگی را پُر کنند .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

تلخ تلخم(چهارشنبه 89 مهر 14 ساعت 9:0 صبح )

در همه جای دنیا عاشق چون من بسیار است و هرکدام از این افراد مورد توجه و احترامی خاص از طرف معشوق هستند ، اما تو با من عاشق چه کردی ؟ چه ارزش و احترامی برای عشقت قائل گشتی ؟ به دلم چند بار زخم زدی ؟ اصلا" یاد دلم بودی ؟ یاد قلب شکسته ام ؟ یاد چشمهائی که از دوری تو پُر از سکوت و گریه بود؟ یا حرمتی که تکه پاره کردی ؟!!!!
فضای احساسم تیره و تار شده ؛ تلخ ِ تلخم ؛ خیلی دل آزرده ام ؛ خیلی ؛ خیلی .........


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خود کرده را تدبیر نیست(دوشنبه 89 مهر 12 ساعت 8:0 صبح )

؟!؟!؟!؟!؟!

گفتم : چرا قلبم دگر بر تار زلفت گیر نیست

سر بر زمین افکند و گفت :  خود کرده را تدبیر نیست


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

تلاش میکنم که ........(شنبه 89 مهر 10 ساعت 8:0 صبح )


................................

باورهای راستین زندگی را از من گرفتی . نمیدانم از کجا و چطور مامور شدی که جانم را ذره ذره بگیری؟
چرا دستور نگرفتی که یکباره تمامش کنی ؟!!! اصلا" چرا مامور نابود کردن من شدی ؟ چه کسی
بتو گفت که همچو منی را به نیستی بکشانی ؟!!! این آمدن و رفتن ها برای چزاندن من بود؟
خوب چرا ؟ مگر من با تو یا دیگران چه کرده بودم ؟ حالا راحتی ؟ وجدانت آسوده است ؟ خیالت
راحت شد؟ گفتی به آنانی که میخواستند بسوزانند مرا ؟ گفتی که مرا وسط میدان ِ زندگی گذاشتی
و دورم را پُر از هیزم کردی و بدام آتش گرفتارم کردی تا بی اینکه خودت مستقیم عمل کنی باعث
شدی خویش را بکُشم و از بین ببرم ؟ گفتی ؟ گفتی بی اینکه دست بخون من بیالائی  خونم را
مباح کردی ؟ گفتی بی اینکه بر گردنم خنجر بگذاری  سرم را از تن جدا کردی ؟ گفتی ؟ گفتی ؟ گفتی ؟!!!

تلاش میکنم از تو متنفر بشم ، نمیتونم . میخوام فراموشت کنم نمیتونم .میخوام نفرینت کنم ؛ نمیتونم
میخواخ زندگیمو از نو بسازم ، نمیتونم میخوام باورکنم که دروغ گفتی نمیتونم ...
لعنت بر تو که آتش
شدی بر زندگی من . نه میسوزانی و خاکسترم میکنی نه گلستان وجودم میشوی .
نه هستی نه نیستی ... لعنت به تو که آمدی دوباره و هیزم برایم جمع کردی و مرا وسط هیزمها
به آتش کشیدی . دور و برم را پر از حرارت کردی و مرا وسط این داغ بردل زده گذاشتی طوریکه نه خاکستر شوم نه آب فقط زجر کُشم میکنی . درست شده ام عین عقربی که گرفتار آتش شده و راه پس و پیش نداره و مجبوره خودش نیش بزنه تا بمیره و از این حلقه آتش خلاص بشه ...

خدا میان من وشما گواه است که گواهى اش بزرگ ترین ومطمئن ترین و صحیح ترین گواهى هاست

حالا دیگه نمیتوانم هیچ خواسته و آرزوئی داشته باشم جز مرگ ؛ تنها چیزی که از خدا میخواهم
همین است و بس...
آمدنت به زندگیم خیلی زیبا بود اما آمدن ها و رفتن هایی به بهانه های واهی
بسیار غم انگیز و این تنها ره آوردش مرگ تدریجی بود ...
برای این ذره ذره سوختن ها ، این ذوب شدنها و
نمُردن ها ؛ چه توجیهی وجود دارد ؟ 
 
آری  میان باورها و ناباوریها دست و پا میزنم و تو بخود مشغولی ، آرامش زندگی ام از دست
رفته است و  تو  راه ِ خود پیش گرفته ای و به خیالت هم نمیرسد که چه ظلمی در حق من و بچه ها
کرده ای  نمیدانم چطور میخواهی روز قیامت جواب اینهمه تظلم را بدهی ؟ چگونه  میخواهی
جواب این اعمالت را بدهی ؟ که من نمی گذرم از تو ؛ بچه ها هم ... تو با نابود کردن روح و جان ِ
من آنها را هم به نیستی کشاندی ؛ در آن روز به آنها هم باید جواب بدهی ؛ در پیشگاه عدل الهی
ناچاری ... که اگر آنجا هم بخواهی کتمان کنی و جواب چراها و این گناه را ندهی اعضاء و جوارحت
به سخن در می آیند ( به این که اعتقاد داری ؟) آری به سخن می آیند و میگویند که با ما چه کرده ای.

خوب میدانم که خویش را گناهکار نمیدانی ... مگر گناه کردن فقط با عمل زشت و زنا و غیبت ؛ گناه
محسوب میشود و به حساب می آید ؟ مگر دزدی فقط این است که از دیوار مردم بروی بالا یا مال و
اموالشان را به سرقت ببری ؟ نه ؛ نه  این نیست ...

تو قلب و روح مرا دزدیدی و حلالیت هم نطلبیدی زیرا خود را مُحق میدانستی در این امر .... گناهی
که تو مرتکب شدی از گناهان دیگر بزرگتر است و جنایتی که در حق من کردی از هر جنایتی بالاتر است
به نکات خاص این معقوله بیاندیش و ببین چه شد؟ حق الناس کردی ؛ قاتل جان یک خانواده شدی ؛
که این خانواده میتوانست بوجود آورنده ی خانواده هائی در آینده باشد که تو بنیان این خانه از جا برکندی
تو  کشاورز ِ" کِشت ِ بذر ِبدبینی" نسبت به عشق و آدمها در وجود ِ این دو طفل معصوم شدی !!!
تا کجا میخواهی پیش بروی ؟ تا کی ؟

به خیالت رسیده که ::: بگذار بنالد و بگرید و دست و پا بزند ؟ بیخیالش ؟  بالاخره زمان خط ِ پایان و
فراموشی و بطلان بر احوالش میکشد و خلاص ؟ ...........

شاید به آرزویت برسی که با مرگ من همه چیز پایان می پذیرد .... اما نه ؛  تازه شروع میشود چون
مرگ ؛ پایان راه زندگی نیست ؛ شاید خلاصی از خاک باشد یا خلاصی از زندان تن و آزاد شدن از
قید و بند های اجتماعی و حفظ آبرو و ... و ... و ... اما بدان که : ذرات تظلم خواهی پا برجا میماند
تا روز موعود فرا رسد ؛ آنگاه که نه مقام نه شغل نه مال نه این آدمهای رنگ و وارنگ اطرافت
هیچکدام به دادت نخواهند رسید ؛ تو میمانی و اعمالت و جواب ظلمی که کرده ای ؛ جواب اینهمه
بی عدالتی و بی انصافی و حق کُشی ... تو میمانی و جواب ترس از بنده های خدا و نترسیدن از خدا
.............
.......................
.............................

میخواهم که بگویم با تمام این حرفها دارم خود را آماده رفتن میکنم و قبل از رفتن سعی میکنم
نفرتی عمیق بر جا بگذارم که لااقل مانده و تتمه ی زندگیت را به درد ِ وجدان نگذرانی تا بتوانی
راحت از کنار قبرم بگذری و آب دهانی نیز بر آن بیاندازی و با خویش بگوئی گور بگور شده چقدر با اعصابم بازی کرد چه خوب شد راحت شدم از دستش ....

خیلی تلاش کردم فراموشت کنم و از تو بیزاری بجویم اما نه شد و نه میشود .....
نمیدانم چه جادوئی بکار بردی که نه میتوانم از تو منزجر شوم و نفرینت کنم تا دلم خنک شود و نه میتوانم
فراموشت کنم و اینهمه درد نکشم و شبها تا صبح ناله نزنم و روز از درد ِ تمام بدنم لنگ نزنم ...

یا باید مغزم منفجر شود که بتو فکر نکنم یا دیوانه شوم و مرا به زنجیر کشند تا هیچ به یاد نیاورم
یا زیر خاک بروم و خلاص ...
اما ای ظالم ِ ظلم ِ عشقی خالص و بیریا  اینک بتو میگویم که تقاص مرا روزگار از تو میگیرد ...
....

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

مفهوم عشق برای بعضی از آدمها(پنج شنبه 89 مهر 8 ساعت 8:0 صبح )


-عشق برای بعضی : مثل آبی است درون دستت که اگر ریخته شود جز اثری از نم روی آن باقی نمیماند .

-عشق برای بعضی : مثل روغن داغی است که اگر درون دستت بماند طاول میزند و میسوزاند .

-عشق برای بعضی :اسباب بازی ِ کودکی است که کنجکاو است وقتی بازیچه را شکست آنرا دور می اندازد.  

-عشق برای بعضی : ابر ِ بهاری است و تند می بارد و زود پایان می پذیرد .

-عشق برای بعضی : برگریزان پائیز است که زیر پای رهگذری می افتد و خُرد میشود .

-عشق برای بعضی : جسد خُرده های برگ و شاخه های شکسته ی زندگیست که زیر خاکهای برفی مدفون میشود .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

سوز دل(سه شنبه 89 مهر 6 ساعت 8:0 صبح )

سوز دل ؛ اشک روان ، آه سحر ، ناله شب

این همه ؛ از نظر لطف شما می بینم

چه کسی میتونه از بام تا شام و از شام تا بام گریه ای بیصدا و جگر سوز و بی امان داشته باشه ؟

نمیدونی ؟

اوکی ، جوابتو میدم : کسیکه سخت دلش به ناحق شکسته ، کسیکه دلتنگی هاشو به تنهائی و بیکسی اش میگه ، کسیکه نه چاهی داره که سرشو فرو کنه در اون و فریاد بزنه و نه شونه ای محکم و قوی داره برای سر نهادن روی اون و ....

ز جور  ِ کوکب ِ طالع ؛ سحرگهان چشمم چنان گریست که "ناهید" دید و " مه " گریست ....................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 16  بازدید
بازدیدهای دیروز: 9  بازدید
مجموع بازدیدها: 714395  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
ناصر ناصری
علی علی اکبری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین