میگفت : بعضی ها تا همدیگه رو می بینن قلبشون به لرزش میافته ولی تو مثانه ات به حرکت میافته !!!!
آخه تو چرا هروقت منو می بینی دستشوئیت میگیره :) و یاد مُستراح میافتی حالا خوبه ما رو آفتابه نمی بینی . کاشکی من شیلنگ توالت بودم و روزی 10 بار رو بهت سلام میگفتم . (اخمام رفت تو هم؛ اما جوابشو ندادم )نمیدونم این چه سِری هست که منو وقتی می بینی یا سردرد میگیری یا دستشوئی داری یا اخمات تو همه ... اما عیبی نداره بازم خوشحالم که وقتی اعتراض میکنم . یا این حرفا رو میزنم لبخندی هرچند تمسخر آمیز هم بر لبات میبینم .
دیروز هم اومده بود و میگفت ببین هرچقدر هم کم محلی کنی دست از سرت برنمیدارم . سالهاست که میخوامت . اینو بدون که 90 سالت هم بشه مال منی خودم میبرمت خودم نوکرت میشم . آخ نمیدونی وقتی که می بینمت یا بوی عطرت توی راهرو میپیچه چقدر انرژی میگیرم . اصلا" وجودت برای من سرشار از انرژی و زندگیه . تمام وجودم از دیدن تو به لرزه میافته و میتونم بهتر کار کنم . مرضهام خوب میشه و شنگول میشم . تو رو خدا اینقده منو چپه نکن و اخماتو توی هم نکن . من چیکار کنم که تو یه نگاه مثبت بهم بندازی و لبخند بزنی ؟ چیکار کنم که بدونی عاشقتم ؟ ............................
جلوی میزم ایستاده بود و حرف میزد ؛ همکارم نبومده بود ، و فرصت گیر آورد که به بهانه کار بیاد و حرف بزنه . در طول اینمدت سرم گرم کار خودم بود و حتی نیم نگاهشم نمیکردم بعد خیلی خونسرد بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق و منتظر شدم خارج بشه و درو ببندم چون قسمت دیگه کار داشتم . نگاهی انداخت و گفت : چیه بازم دستشوئیت گرفته یا حالت تهوع داری و میخوای بالا بیاری بازم از حرفای من و دیدن من حالت بهم خورد و ... نگاهی عاقل اند سفیه بهش انداختم و گفتم : شما که میدونید چرا وقتتونو تلف میکنید؟!!
گفت : باشه برو ... برو .... اما من از همین یه لحظه دیدنت شاد میشم و انرژی میگیرم . بعدش گفت : کارها چطور پیش میره ؟ (آخه اون رئیس قسمتمونه باتمام بیسوادیش چون ... زه ...) بی اینکه حرفی بزنم اشاره به کاغذهای روی میز و توی دستم انداختم و راه افتادم .دوید بیرون و گفت : درو قفل کن مدارک رو میزه و خطر ناکه ... منم بی کلام درب رو قفل کردم و رفتم . بیچاره مهدی دلم براش میسوزه ... اما چه کنم ؟ دست خودم نیست که ؟! من فقط یک نفر رو دوست دارم و نمیتونم به هیچکس اجازه عبور یا توقف رو توی قلبم بدم ....
کاش اونی هم که من ...................ولی شاید .......................... .
خوشحالم خیلی خوشحالم
خدا کنه این شادی زودگذر نباشه و ادامه داشته باشه .
دیروز یکی از زیباترین روزهای زندگیم بود . با اینکه کاملا" تکلیفم را روشن نکرد اما همینکه دیدمش همینکه چند ساعتی کنارش بودم زیباترین لحظات را احساس کردم . تمام دیشب رو تا صبح وجودش رو با اینکه نبود کنارم حس میکردم اینبار نه مثل روزهای دیگه که تعهدش رو احساس میکردم ؛ بلکه خودش رو با تمام وجود حس میکردم بر خلاف شبهای دیگه که با استرس و رنج و گریه میخوابیدم ؛ دیشب احساس امنیت داشتم بلکه حس میکردم توی خونه داره راه میره ؛ تمام مدت او رو در کنار خودم داشتم . خیالم آسوده بود ؛ با چشم دلم میدیدم توی خونه حرکت میکنه میاد تو اتاق خواب بهم سر میزنه و منو تو خواب تماشا میکنه ؛ بیدار بودم اما این احساسها رو داشتم . خدایا شکرت شکرت شکرت که بعد از مدتها این حس رو دوباره حتی برای چند ساعت در من بیدارکردی .
عزیزترینم از تو هم ممنونم که بعد از مدتها آمدی و ساعات بیشتری را برای ماندن وصحبت کردنمان پیش آوردی . نمیدونی که تاصبح چه حال و هوائی داشتم . لحظه ای لبخند و شادی و شوق حس وجودت از من دور نبود ؛ برخلاف سایر شبها و روزها و ایام درد و رنجم ؛ این چند ساعت ارمغان سالی پُر شکوفه را داشت . مهربونم ؛ با اینکه تمام دیشب رو از این شادی مضاعف نخوابیدم و امروز هم از صبح کار میکردم اما اصلا" احساس خستگی و ناراحتی و درد در تمام بدنم نداشتم . امروز احساس میکنم کاملا" سلامتم و هیچ دردی ندارم . امروز صبح توی آئینه که نگاه میکردم حس میکردم چند سال جوانتر شده ام . حس میکردم میخوام بال بزنم و پرواز کنم نه پروازی همیشگی از زمین ؛ بلکه پروازی از سرشوق ؛ مثل رقصیدن در باد؛ مثل پرواز در طوفان؛ مثل حرکت پَر خیلی سبکبال مثل قاصدکی که پیام رسان شادیهاست ....
میگویند پیراهن یوسف علاج ِ درد ِ یعقوب است و من میگویم علاج درد ِ من دیدن ِ روی محبوب است . صدای تو آواز بهشت را برایم به ارمغان می آورد . وجود تو و دیدارت نور به چشمانم میدهد و قلبم را سرشار از آرامش میکند . محبوبم چگونه برایت بنویسم که نفَسهایم پُر از عشق تو و خواستن تو است ؟ چگونه بگویم که هیچکس و هیچ چیز را به اندازه ی تو نمیخواهم . اما نه دروغ میگویم من خدا را بیش از تو دوست دارم و عاشقش هستم زیرا او تورا بمن داده و اگر چنین مسائلی ایجاد شده حتما" حکمتی در کار بوده درسته که من کم صبرم و درخواستم از او زیاد . اما از حکمت ندادن هایش من چیزی نمیدانم و خداست که میداند آنچه را که من خوب یا بد می پندارم چیست ؟ مدتهاست که با خودم میگویم راضیم به رضایش .......
شاید هراز گاهی کفری باشم یا از اطرافیانی که میدانی یا از نبودنهای تو که مرا بیچاره میکنه و باعث میشه این اشخاص به خودشون اجازه بدن هر حرفی رو بزنن و بخیال خودشون یه لقمه چرب و نرم گیر آوردن و خوب دیگه ....... ((که کور خوندن )) . خوب همینا باعث میشه که من جوش بیارم و بنویسم واز تفاوتهای احساسی آدمها بنویسم و بگم ....
بگذریم نمیخوام برم سراغ تلخی ها و حرفهای بیمورد آنها ... امروز میخواهم این حال خوش را حفظ کنم میخواهم در وجودم ملکه باشد این حال و هوای دیروز تا امروزم ...
نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال دل به یاد آورد ایام ِوصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت؛ یک دو سال از عُمر رفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اول بار را ؛خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی ؛آن اسرار را ؛آن دو چشم مست ِآهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار؛ او , هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او؛ همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او ؛ ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاهِ خستگی ؛اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد بسر
مست او بودم ؛ ز دنیا بی خبر .دم بدم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا بر جاست دل ؛گر گشایی چشم ِدل ؛زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل؛ بی تو شام بی فرداست دل.
دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سر گردان شده
گفت:در عشقت وفادارم بدان !من تو را بس دوست می دارم بدان !
شوق وصلت را بسر دارم بدان !چون تویی مخمور خمارم بدان !
با تو شادی می شود غم های من؛ با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده ؛دل ز جادوی رُخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده ,عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب؛ یعنی :خموش ؛ طعم بوسه از سرم بُرد عقل و هوش
در سرم ؛ جز عشق او سودا نبود , بهر کس جز او , در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود ؛ در نجابت ,در نکویی ,طاق بود
روزگار اما؛ وفا, با ما نداشت ؛ طاقت ِخوشبختی ِما را نداشت
پیش ِپای ِعشق ِما سنگی گذاشت، بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر ِاین قصه هجران بود و بس؛ حسرت و رنجِ فراوان بود و بس
یار ِما را از جدایی غم نبود , در غمش مجنون و عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود ؛سهم ِمن , از عشق؛ جز ماتم نبود
با من ِدیوانه پیمانی ساده بست ؛ساده هم ,آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر !! پیمان یاری را گُسست ؛این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم؟! او که هم خونِ من است ,خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد ,این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا ؛حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست؛ با چنین تقدیر ِبد ,تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم ؛باده نوش ِغُصه ی او , من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم , ذره ذره آب گشتم؛ کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را؛ سوخت بی پروا پر ِ پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر ؛بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند ؛ بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود؟! عشق دیرین ؛گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود؛ ماهی بیچاره : اما, مُرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است ,باش با او ؛ یاد ِتو ما را بس است