سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه دو مسلمان یکدیگر را ببینند و یکی از آنان به دیگری سلام کند و با او دست دهد، محبوب ترین آنان نزد خداوند، خوش روترین آنان نسبت به دیگری است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
عید غدیر خم بر شما مبارک باد(یکشنبه 85 دی 17 ساعت 2:47 عصر )

مالک ملک دلی ، یا علی

رافع هر مشکلی ، یاعلی

نگین قبلهِ اهل یقینی ،یاعلی

ذکر هر مومن اهل دلی، یاعلی

عید غدیر خم بر عموم شیعیان جهان مبارک باد


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

تنهاتر از همیشه در سالروز وصلمان(دوشنبه 85 دی 11 ساعت 10:12 صبح )

شبی تنهاکه  خودم را در غریبانه ترین غریبی و بیکسی میدیدم آمدی و نوید سحرم دادی .
 نمیدانم چرا آنشب دلم لرزید و دستانم عرق کرد؟ نمیدانم چرا صدایت لرزه براندامم انداخت نمیدانم چرا گُر گرفتم و سوختم .
نمیدانستم این نگاه معصوم جانم به یغما می برد . نمیدانستم حضورت اینچنین طوفانی در دلم ایجاد میکند.
چگونه توانستم غنچهِ گل سرخ باغ دلت شوم . ایکاش هرگز زاده نشده بودم تا امروز اینچنین خوار و خفیف دور انداخته شوم .
 کاش خورشید نگاهت به من نخندیده بود .
 کاش هزاران بار روح از تنم به در میشد و به زندگیت گام نمی نهادم تا امروز اینگونه جادهِ زندگیم را لغزنده کنی و مرا به تاریکی ها سوق بدهی .
 کاش گستاخانه دزد دلم نمیشدی که من امروز دیوانه نباشم .
 ایکاش در همان تاریکی و غربت آنقدر می ماندم تا مرگی زود رس به سراغم آید و امروز عاشقانه مرگ را از خدا نطلبم .
هزاران هزار بار در تنهایی شبهایم گریستم و فریادی بیصدا از دل برآوردم .
 معصومانه برای عشقت التماس کردم حیران و سرگردانم ، هنوز چشمان گریانم در انتظارند که از در بیائی و هنوز گوشهایم برای شنیدن صدایی که بگوید ....
آه اگر میدانستی خواست تو چگونه مرا اسیر گردبادی تند و سیاه کرده است ؟
.... و امروز را هم حتماْ نمیدانی که چه روزی است ؟
لابد چیزی هم از یازدهم دیماه بخاطر نداری ؟
عیبی نداره . خودم بهت میگم : امروز سالروز تولد دوباره ام بود .
 افسوس که عمر این نوپای کوچک زود به سر رسید هنوز گامهای نخستین را به درستی برنداشته بود که گفتی نمیخواهم.این نوزاد را نمیخواهم . (خود متولد شده ام را میگویم ) .
خودت بهتر از هرکس میدانی که وقتی امید بمیرد و آرزو بشکند و رویا بر باد رود ؛ نومیدی مستولی میشود و مرگ به تدریج سایه میگستراند...
شاید یازدهم دی ماه سال دیگر نه نشانی از من و دلدادگی ام باشد نه نشانی از گلایه ها و خواستن ها و گفتن های مکرر من ....


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

گدایی از خدا(سه شنبه 85 آذر 21 ساعت 6:47 عصر )

این چند وقته زیر پرچین نگاهت نشستم و زل زدم به رنگهایی که ساخته بودی
زرد قرمز نارنجی قهوه ای بنفش .... بعد از یه بارون و یه هفت رنگ آسمونی
قوس و قزح ...خیلی دوستش دارم . آدما هم همینجوری ان ؟بعد از یه بارون  ؟ نه
اصلا هفت رنگ میشن ؟ یه سایه بون از آسمون تا زمین میسازن یا برای خودشون
سایه میشن ؟ یا نه  . همش هفت رنگ هستن؟ اما نباید اینو بگم اونا نمیتونن رنگ
قشنگ قوس و قزح رو داشته باشن . ... این کجا و آن کجا ؟
تنه درخت رو میکاویدم چه شیارایی ؟ چه رنگها و خطوطی ؟ بعدش توجهم به
برگهای خشکیده روی زمین افتاد. خم شدم و یکیشو برداشتم و با دقت خاصی
بهش نگاه کردم . عمیق تر از همیشه .خطوط قهوه ای و سیاه و رنگ دانه شتری و
نارنجی و خالهای ریز قرمز... روی شاخه درخت هنوزم برگهای سبزی خود نمایی
میکردن وای خدایا بنازم به نقش آفرینی ات ... چقدر هنرمندی چقدر چیره دستی
هرچه بیشتر غرق طبیعت میشدم بیشتر دلم میخواست نقاشی کنم . بعد زیر لب گفتم
خدایا میشه منم مثل تو نقاشی کنم ؟ میشه گل بوته های هزار رنگ روبکشم؟میشه

مثل تو که یک گل وحشی رو چنان منظم کشیدی و رنگ آمیزی کردی که حتی تک تک
پرچمهای اون گل شکل کامل گل رو دارن ؟ حتی تخم گل رو هم که با دقت نگاه میکنی
عینهو خود همون گل رنگ و نقش داره ؟ وای چطور میتونم اینهمه سبز رو روی یه تابلوینقاشی جلوه بدم ؟ اینهمه قرمز و آبی و زرد و نارنجی و ... آخه اگه بهترین نقاشم بودم بازم نمیتونستم . خدا جون میشه یه نوک سوزن از هنرت رو به من هدیه بدی؟
مورچه رو نگاه کن ... به این کوچولوئی چه بار سنگین و بزرگتر از خودشو به دوش
کشیده و داره میبره خونه اش ...(عینهو بار سنگینی که روی دل و شونه های فرتوت منه ) عجب تلاشی . آخه خدایا من حتی قدرت این مورچه رو هم ندارم .
دوتا کلاغ دارن قارقار کنان دنبال کبوتر بچه تو آسمون میکنن. کبوتره میترسه و میلرزه
و بال میزنه بالمیزنه ...جیغ میزنه ... آهان فوج کبوترا سر رسیدن .. کلاغا بال زدن و روی یکی از دیوارای اطراف نشستن و خودشونو زدن به کوچه علی چب ... انگاری اینانبودن که میخواستن شکارش کنن .
قربونت برم خدا جونم تو چقدر بزرگی ...چقدر دوستت دارم .
یه جور دیگه ای داشتم به اطرافم نگاه میکردم . امروز انگاری یه چیزیم میشد. یه جورائی عاشقونه تر .

 تن پوش روز و خورشیدی که ابر روشو پوشونده بود و گاهی زور خورشید تو این سرما بهش می چربید .
به ذره ذره سلولهام فکر میکردم ... عجب حال و هوایی پیدا کردم ها ؟
دوباره غرق طبیعت و دستهای پر مهر و عاشقانه ای رو می دیدم و با خودم میگفتم
او که این سفره رنگین زمینی رو برای ما زمینی های بی چشم و رو آماده کرده تا از این خوان نعمت استفاده کنیم. اما یه تشکر خشک و خالی هم بلد نیستیم . میریم مهمونیش اما کلی از پذیرائیش ایراد میگیریم و ده قورت ونیممونم باقیه .
یه دفعه چشمم به دستام افتاد ، خشکیده بود رو به آسمون و گدایی میکرد  . چی رو داشتم از خدا گدایی میکردم ؟ حالا چرا رو به آسمون ؟ مگه تو ...توی دلم نیستی ؟ مگه در وجودم نیستی ؟
مگه همه جا بامن نیستی؟پس چرا تو آسمون دنبالت میگردم و دستم رو دراز میکنم؟
شاید بخاطر حسِّیه که از کودکی در همه ما رشد کرده و یادمون داده بودن که بهترین و مهربون ترین تو آسمونه . خدا اون بالاهاست ... توی اون وسعت بیکران آبی که رنگ مهر وآرامش داره ...
اما یه سئوال ؟
از من چه مانده ؟ هیچ؟
یک سینه پر از درد و سئوال؟ یک قلب زخمی و عاشق ؟ یک وجود ((تا )) شده ؟
دو چشم خونین از اشک و انتظار ؟ ... یک آه ؟ ... مرا گریزی نیست ... جز پاره پاره های
روحی دردناک و غروری که لاشه اش را بر شانه هایم میکشم  اما نه غروری که اینک
خرده هایش را در گونی زمان و زندگی ریخته ام و این بار سنگین را به کول کشیده ام
نه ... دیگر چیزی نمانده است ... با این حال  کشتزار دل عاشقم را بذر میپاشم شاید که ... شاید
شاید ... شاید ....
خدایا در من هنرت را به نمایش بگذار.... مرا دریاب ... مرا نگاه کن  نگاهم کن .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خیلی بازی رو دوست داری ؟!(چهارشنبه 85 آذر 15 ساعت 4:2 عصر )

  ادامه مطلب...

» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
روزهای عاشقی قشنگن(دوشنبه 85 آذر 13 ساعت 4:14 عصر )

این قطعه ای رو که می نویسم از وبلاگ صفیرصبح برداشتم امیدوارم ازم دلخور نشه آخه خیلی قشنگ بود و با وصف حال من و دل من حسابی جور جور بود . خواستم شما مهربونا هم بخونین و ازش فیض ببرین. 

 زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟

 بی نهایت خسته ام،تنها ،به دادم می رسی؟

 گرچه آهو نیستم ،اما پر از دلتنگیم

 ضامن آهوی دلها یِ رمیده تو به دادم می رسی؟

 من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

  هشتمین دردانهُ زهرا به دادم می رسی؟

اینروزا سفر عشق و تولد عشق بیداد میکنه . تولد حضرت معصومه (س) و تولد برادر گرامی ایشان امام رضا (ع) روز بزرگداشت شیخ مفید و هفته بسیج و تولد دوسه تا از دوستام و ... همه اش شادی آفرین بود .... مبارک باشه .

حالا .....
دیروز تو رو دیدم . آنقدر ذوق مرگ شده بودم که نگو و نپرس . گرچه نتونستم همهُ احساسمو به تو هدیه کنم و همه دلتنگی هامو برات بریزم تو دوری . اما خوشحال بودم که دیدمت . گرچه مثل غریبه ها مجبور شدم بیرون از خونه باهات قرار بزارم و اونجا نمیتونستم جلوی اون همه آدم فریاد دلمو جلوه گر کنم . اما شکر خدا .... وقتی هم که قبل از دیدار: تلفنی گفتی نمیری سفر خیلی خوشحال شدم . آخه از امام رضا خواستم که نری و من بتونم تو رو ببینم . چه زود جوابمو داد .الهی قربونش برم چه مهربونه که جواب این دل عاشق رو زود زود داد .نمیدونم چرا برای این یکی سفرت خیلی دلشوره داشتم و از همیشه بیشتر احساس نگرانی میکردم. مثل اینکه خیری درآن بود که نشد بری...
خیلی وقتت کم بود و مثل همیشه میخواستی زودتر بری و من دلم نمیخواست ازت جدا بشم . بخدا این غریبگی داره منو از پا میاندازه . 
                                           

 =======================================================
بلبلی شیفته می گفت به گل
که جمال تو چراغ چمن است
گفت امروز که زیبا و خوشم
رخ من شاهد هرانجمن است
چون که فردا شد و من پژمردم
کیست آن کس که هواخواه من است
به تن این پیرهن دلکش من
چون گه‌‌ شام بیایی، کفن است
حرف امروزچه گویی،فرداست
که تورابر گل دیگر وطن است
همه جابوی خوش وروی نکوست
همه جا سرو و گل و یاسمن است
عشق آنست که در دل گنجد
سخن است آن که همی بر دهن است
بهر معشوقه بمیرد عاشق
کارباید،سخن است این،سخن است
می شناسیم حقیقت ز مجاز
چون تو،بسیاردر این نارون است
 
                               (( پروین اعتصامی))


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خداوندا با تو سخن میگویم .(دوشنبه 85 آبان 29 ساعت 1:38 عصر )

خدایا دوستت دارم و عاشقانه میپرستمت .
پروردگارا به تو پناه میبرم و عارفانه به نماز و نیایشت می ایستم .
الها سخنانت را که بوسیله قرآن کریمت بر من منّْت گذاشته و تفهیمم میکنی با دل میشنوم و سعی در درکش میکنم.
یا رب نعماتت را شکر گزارم .
اما خدایا مرا موُاخذه نکنی وقتیکه سر بر سجده میگزارم و تو را ستایش میکنم ناگهان او در ذهنم نقش می بندد .
از من دلگیر نباش وقتی به نماز می ایستم و اورا نیز کنار خویش می بینم .
خداوندا از من نرنج وقتی با تو دردد ل میکنم همه اش نام اورا عاشقانه با پر روئی پیش تو عنوان میکنم .
بار الها چه کنم که با هیچکس نمیتوانم رنجی را که بر من مستولی است ،بگویم. جز تو که آتش درونم را سرد میکنی و صبورانه به حرفهای احمقانه ام گوش میکنی و توقعات بیجایم را میپذیری .
خدایا  نمیدانم چه کسی اورا از من ربود ؟ من هنوز هم اولین گروهی که افکارش را بهم ریختند و اورا بر علیه من شوراندند نفرین میکنم . و هرروز از تو میخواهم که عذابشان را زیاد گردانی که دلم را به خون کشیدند . گرچه تو نفرین را دوست نداری . اما او از همان زمان ببعد خود را از من دور و دورتر کرد ... سعی کرد سخن دلم را نشنیده بگیرد .که مورد مواخذه تو قرار نگیرد .درحالیکه خودت اجازه اش را صادر کرده بودی .
هرگاه به او گفتم دوستت دارم به حد پرستش .گفت : استغفرالله و یا سکوتی مرگبار برای من ...گاه مرا مواخده کرد و گاه کلمه ای گفت که از صد ناسزا بدتر بود و من آنوقت حس میکردم چقدر حقیرم . حتی از اینکه مرتب به او بگویم دوستش دارم و بی او میمیرم احساس حقارت میکنم .
 یا ربّ تو به من بگو آیا این عشق و دوست داشتن ((بقول بعضی ها مجازی )) را من خود بدست آوردم ؟ یا تو به من هدیه اش کردی ؟ من در مقابل هدیه تو ناشکر نیستم . اما خدایا او خودش را از من گرفته ... شاید هم دیگری ... نمیدانم . فقط اینرا میدانم که امکان ندارد همزمان با فکر بتو و صحبت با تو به او فکر نکنم . امکان ندارد در خواب و بیداری اورا از ذهن و روح و دلم خارج کنم .
چه کنم ؟ بارالها چه کنم ؟ لحظه به لحظه به تنگنای گور نزدیکتر میشوم و او نمیداند که دوری اش مرا به مرگ و نومیدی نزدیکتر کرده . گرچه سعادتیست مْردنم شاید مرا به تو نزدیکتر کند.
ادامه مطلب...

» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
رشته محبت(چهارشنبه 85 آبان 24 ساعت 4:28 عصر )

خدایا به من زیستی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم ، برای اینکه هر آنکس آنچنان می میرد که زندگی میکند .
خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز ، من خود چگونه مردن را خواهم آموخت .دکتر علی شریعتی .

نمیدانم تا بحال ریسمانی از جنس ابریشم در دستت گرفته ای ؟ ریسمان بسیار باریک و ظریفی که به ظاهر آنچنان لطیف است گوئی که آنرا احساس نمیکنی و با ور محکم بودنش برایت بسیار سخت است و اگر این ریسمان را خدائی نکرده دور دست یا پا یا گردنت ببندی هرچقدر که تلاش برای باز کردنش کنی اون محکم ترمیشه و در گوشت و پوستت فرو میره و میفهمی که چقدر سفت محکمه .
شاید باورهم نداشته باشی که این ریسمان ابریشمی ، از بزاق دهان کرم ظریفی بوجود آمده .و باور اینکه این تار نحیف و بی ارزش بتونه در طول زمان تابیده شدنِ چندین رشته به هم اینطور قدرتمند بشه ... همانقدر باور نکردنیه که رشتهُ محبت من به تو .
و تو هنوز متوجه نشدی که تارهای تنیده شده ام چقدر محکم و استوارند که اینچنین توانسته اند باتمام زخمهائی که برایم به یادگار گذاشته ای ، پایدار بمانند.

گاه فکر میکردم که چقدر دیدارت سخت میشود که بجای تمامی عشقی که به تو داده ام زخمی برتنهُ درخت وجودم،  به یادگار کنده ای و نگاهت میکنم شاید بخوانی از نگاهم که هنوز هم عاشقانه دوستت دارم و هنوز هم امید دارم که همان باشی که بودی و امید اینکه برگردی و مرا سایه ای باشی .
ماندم و نجوای تنهائیم را در سکوتی مبهم خواندم شاید آنکسی که نگاه تو را از من دزدید آنرا به من باز گرداند .
چقدر خودم را کور و کر و لال جا زدم و با چشمانی اندوهبار و نمناک و دستانی که از بی مهری یخ زده بود بر جای جای وجودم جستجو کردم . به آن امید که باشی و اشکم بزدائی و چشمانم را روشن کنی و یخهای زندگی ام را گرما دهی و آب کنی .
نگاهت کردم که به یادت بیاورم بایک نگاه قلبم را به تو هدیه کردم .
وچقدر سخت است که بیادت بیاورم تمامی وفاداریم را به تو هدیه داده ام و هنوز هم ... محبت را به تو عرضه میکنم و ظلم می بینم .
چقدر سرد شده ای چقدر سخت شده ای چقدر بی توجه  چقدر بی تفاوت ....


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

.......... نقطه ها یا نکته ها ؟(دوشنبه 85 آبان 8 ساعت 1:2 عصر )

.............................................
..........................
..............

اینا چی ان ؟ صدای سکوت ؟
حروف هزاران حرف؟
الفبای عاشقی ؟
شکست عشق؟
طنینی بر تایید گفته های تو؟
یا اجباری برای عمل کردن به خواست تو ؟
شاید قول و قراری که گذاشته شده !!!
پرواز غرور ؟ یا که  نه !... شکست یه غرور لگد مال شده ؟
عهدی بستم و ماندم ، دیدم و شنیدم، تحلیل کردم و تغییر دادم ((چی رو؟ خودمو؟ )) نه ...این نیست ............
عاشق بودم .... نه ، هنوزم هستم .
نفهمیدی عشقمو ...
لب فرو بستم ، دریچه ی دل زخمی ام رو قفل زدم. گفتی و نگفتم . خواستی و منم خواستم . اما این کجا و آن کجا ؟
صدایم در گلویم ماند ...

دیوار؟ دیوارکذائی ؟ بهم دهن کجی میکنه . کبوترا تعمدی دیر میکنن و نمیان . وقتی نمیان میدونم که چی میشه ....
قلبمو شکستی ؟ پیروز شدی ؟ به خواسته ات رسیدی؟ نوش جونت باشه ، عیبی نداره . لابد اینطوری خوش تری .
کارت شکستن بود؟ اومده بودی که بشکنی ؟ تبریک میگم ، حسابی موفق شدی . نمره ات بیسته  بیست ...
**************************
و ..................
اینبار با قلبی شکسته تر از همیشه مینویسم . از تویی که مرا لگد کوب خواسته های ناحقت کردی .
تو منو در خودم کُشتی ، تو کُشتی ... هنوز گونه هایم خیس میشوند هنوز همه توی چشمام برق اشک و صدای سکوت مرگبار دلم رو می شنوند و می بینند.
شاید هرگز نتوانستم عمق وجودمو برات بشکافم . شایدم شکافتم و تو ندیده گرفتیش . این منی بودم که هرگز تا هنوز تو را از یاد نبرده بودم... با شوق بازگشتت و بودنت ... اما زمزمه شکستن را ... فاصله ها را ... فرار ها را ... بی تفاوتی ها را ... خُرد شدن ها را ... زمزمه این همه را برایم خواندی . ... خواندی ....خواندی ....
خیلی خالص بودم مرا نفهمیدی .
و هرگز نخواهی دانست چه بر سرم آوردی . و دیگر هیچگاه نخواهی فهمید که واقعا در درونم چه میگذرد . شاید لحظاتی ، نوک سوزنی ،‏بشنوی و یا بخوانی اما عمق فاجعه آفرینی ات را نخواهی فهمید و نخواهی دید ....
من شدم برات یه دوست ............. یه دوست ؟!! شاید.........شاید.
هرگز بهت نمیگم تو ماه رمضون برای چی نذر کردم. اما خودت خیلی زود میفهمی .
نه نه نه اشتباه نکن . برای برگشتن و عاشق بودنت نذری نکردم . چون هیچ دل سنگی رو نمیشه زورکی به نرمی و سبکی پَر کرد. و نقش محبت راستین رو در یه دلِ ؟... قلم زد.
یه روز که خیلی دیره واقعا دیره میفهمی .اما اونروز خیلی دیره خیلی ...


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

عشق(شنبه 85 مهر 29 ساعت 11:48 صبح )


عشق
تودوره و زمونهِ ماهیچ عشق حقیقی پیدا نمی شه یا حداقل اون قدر کم هست
 که به چشم نمیاد،حتی عشق های زمینی هم دیگه عشق نیستن
و اگر مایی که برای عاشق شدن واقعی(عشق به معبود)یه عشق
 پاک زمینی رو تجربه نکنیم
مسلما توانایی درک عشق پروردگار را هم نخواهیم داشت...

پس بیاییددرسوگ مرگ عشق چند دقیقه ای سکوت کنیم
     
**************************
دلم تو را خوب می شناسد
چشمهایم از تو تصویر آرزویی ساخته است
از همان قابی که تو آن را شکسته ای
و در باختنی که به سوگ نشسته!!!
و اما خاطره ات در وجودم تکرار می شود
هنوز هم .......
**************************
گاهی وقتها قله ای که قصد فتحش را داری،
یا تصویری که قصد توصیفش را داری،
 و یا حرفی که قصد گفتنش را داری، آنقدر بالاتر، عمیق تر و سنگین تر از حرکت است که پاهایت عاجزند از رفتن، و چشمانت کور ....
در دیدن دوباره ی او و سرودنش زبانت بند می آید.
آنقدر با تو فاصله دارند که ناتوان می شوی، و تسلیم میشوی در برابر خواسته اش . تسلیم محض ...چرا که دیگر توانی نداری
***************************


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خواب دیدم(دوشنبه 85 مهر 24 ساعت 1:55 عصر )

خواب دیدم ، یه خواب عجیب ...

خواب دیدم که من نیستم ... و تو هستی
انتظار میکشی ، انتظار مرا به این امید که دوباره بیایم ...
بعد دیدم که رفتم توی دفترچه خاطرات قدیمیت و گم شدم
تو هی ورق میزدی آنقدر ورق زدی تا منو پیدا کردی زیر خاکهای دفترچه متروک خاطرات ... مرا تکاندی ، تازه شدم ...
گفتی : دیگر نرو ، گم نشو ، بی من نرو که گم میشی ...
لبخندی زدم و گفتم باشه ، اما تو دستمو ول نکن . خوب؟!!
اما ....
طوفانی در گرفت ، گردبادی اومد و منو با بقیه ورقهای کهنه ی دفتر خاطراتت پراکنده کرد ...
باد منو آنقدر بالا برد و برد و برد تا به آسمون رسیدم و روی یه ابر جا گرفتم ... خیلی از تو دور شده بودم ...
و ................
و تو میخندیدی به شدت قهقهه میزدی . صدای خنده ات منو میترسوند .وحشتناک بود و تو بی اینکه بدونی برای چی داری اونطوری با صدای بلند میخندی و منو با انگشت نشون میدی و به استهزا میگیری ...


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 17  بازدید
بازدیدهای دیروز: 63  بازدید
مجموع بازدیدها: 707928  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
علی علی اکبری
ناصر ناصری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین