خوب میدونم که سالها دنبال این بودم که یه نگاه مثل تو پیدا کنم ؛ شک نکن
اینم میدونم که هیچکس حتی ذره ای از حجم بزرگ بودنتو تو دلم نتونست پُر کنه ؛ شک نکن
اینکه اینجا رو میخوندی و گاهی عصبانی میشدی ، گاهی حال میکردی و هی سالهامو باهات مرور میکردم و گریزی به گذشته و حال میزدم ؛ شک نکن
اینکه تنها آدم راستگوی زندگیم میدونستمت ؛ به اینم شک نکن
اینکه بعد از تو خیلی آمدن و خواستن و گفتن و منم گذاشتمشون تو پیت حلبی هم، شک نکن ...
.........
و دیگه اینکه داشتم فکر میکردم چقدر آدمای مهمی بودن توی زندگیم که نمی دیدمشون و تو پیت رفته بودن اونقده پُر روت کرده بودم که هرچی دوست داشتی میگفتی و هرکار میخواستی میکردی و به روت نمی آوردم و تو فکر میکردی که چقد خَره ها؟ ! گذاشته بودم تو فکر کنی که من از هیچی خبر ندارم !!!
اینکه منو فیلمم کردی و گذاشتی به تماشا ؛ اینکه باهمه دائم درحال گفتگو و چت و ایمیل و تلفن بازی و غیره بودی و من ِ خَرم نمی فهمم و فکر میکنم تمام استرسها و بودن و نبودن ها و جدلها بخاطر منه ؟!!! به خیالت نمیدونستم داری چیکار میکنی ؟
توی ِ اون بُرهه چیزای مهمتری داشتم برای فکر کردن و اینکه حس هام یه جور باقی نمی مونن حتی اونائی که خیلی قدیمی و صیقلی بودن ؛ یه وقت میرسه که چشم باز میکنی و میبینی دیگه هیچی سرجاش نیست ؛ هرچی سعی میکنی برگردونی سر جاشون نمیشه که نمیشه ...
و ....
آخرشم یه چیزی اومد تو ذهنم که نتونستم براش جمله پیدا کنم ؛ فقط از یه چیز میترسیدم اینکه واسم عادی بشی ...که شدی ...
قشنگش اینجاست : بعد از ایمیلهای اخیرت ؛ توی ِ خلوتم ؛ هرکاری کردم که بتو و مشکلاتت فکر کنم ؛ نمیشد ؛همش فکرم پراکنده میشد ... نه به عشق مقدسی که قبلنا تو دلم بود میتونستم پرواز کنم و ازش لذت ببرم مثل همون وصف العیش ؛ نصف العیش !!! نه به این پراکنده نوشته ها و رفتارای جدیدت میتونستم فکر کنم و توجیهی براشون بتراشم که بتونم ببخشمت و اینا رو ریا ندونم ...
احساسم نسبت به تو کاملا" خنثی شده بود ... هرچند همیشه های قبل با اینکه عادت به این رفتارها و زد و بند های احساسی داشتم و خودمو گول میزدم که حالا که عشقم نیستی ؛ !! رفیقیم باهم ...
هی سَرِ خودم شیره میمالیدم ...اما .... ...........................
و اما ...
هر روز و هر لحظه به اوئی فکر میکنم که مرا به حضرت عباس واگذارمیکند ؛ بعد ش واگویه میکنم که : بجای هرفکری ؛ دستهایت را رو به آسمان بگیر و حرفهایت را گریه کن ؛ این راز را به هیچ ققنوسی نگو ؛ چون آسمان قفس خداست ... او میداند چه کند ...پس تورا واگذار کردم به خدا ی آسمانها و زمین ؛ به خدای دلهای شکسته ؛ به خدای بی رنگیها و راستی ها ... و عیبی نداره تو هم مرا واگذار کن به همانی که گفتی (که قربون اسمش برم و قضاوتش ، چون شاهدِ معجزه اش بودم ) ... خواهیم دید چه کسی میبازد ؟!تو یا من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همیشه برای آدمهایی زندگی میکنیم که هیچ علاقه ای بما ندارند ؛
بخاطر خودشون می آیند و بخاطر خودشون میروند
بی بهونه .. پاکت کردم انقدر راحت...
به همون راحتی که هر چی دلت خواست گفتی و گفتی و من خندیدم /میدونستم یه روزی به اینجا میرسی ...
بچه جون ؛؛؛ عشق ؛ که بچه بازی نبود ... عشق که هرزگی نبود ... که مثل علف قد بکشه هر جا به نفعت نبود حرسش کنی ...
یه روزی تو اون شُل کن سفت کُنای رفتارت بهت گفتم که :
بمون با همه ی بزرگی که از تو تو دلم هست ؛ بذار اون چیزایی که از تو برام مونده دست نخورده باقی بمونه و خراب تر از این نشه .. بمون با همه ی اونایی که یه جورایی یه آدم دروغگو رو قبول دارن ... شایدم واسه اونا خیلی روراستی ... والبته شاید ..................
...
من که گفتم تو همه چیز زود دلتو میزنه ... زود بازی رو واگذار میکنی به یکی دیگه ... دست خودت نیست سختته مثه آدم زندگی کردن .. مثه همه ی آدما عاشقی کردن ... من اما ایندفه درست و درمون عاشق میشم .. شاید شدم .. شاید بودم .. من هرگز تو رو سرگرمی ندیدم و همین اشتباهم بود... اشتباهم این بود که دست خورده ی کسای دیگه رو جمع و جور کردم و جدی گرفتمش ... بمون تو حسرتم .. یه دنیایی دنبال من بودن .. من پی تو .. اقرار میکنم تو انتخابم اشتباه کردم .................
نه که حالم خوب باشه ها؟نه ... اما حداقل تکلیفم با خودم و خیلی ها روشن شده ..مرسی از اینکه فهموندی به من که عاشقی کشکه ...
ببخش انقدر الفاظ مسخره ت توهین آمیز بود که نتونستم جلو دهنمو بگیرم شدم لنگه ی خودت من کل کل هامونمو دوست داشتم ..بگذرد این روزگار تلخ تر از زهرتقصیر این ذلیل نشده بود که گیر داد ببخشمت ... از نظر تو عادت بود نه؟و از نظر من عشق؟!
نه عزیزم از نظر من هرزگی بود یه جورائی خودت ثابت کردی پس حق دارن اینجوریا نیگات کنن ؛
یادت باشه که خودت گفتی .و از نظر تو عشقی وجود نداره ... داشتی به این فکر میکردی که گه کاری هات بیشتر از این خودشو نشون نده ... در پی بهانه ای بودی تا منو از سرت وا کنی بری با اون آشغال سر کاری که خودتم میدونی یه روز عین آشغال ساعت نُه میذارتت دم در ... نگو که کسی نیست و نبود که باورم نمیشه دیگه ...هر جور راحتی ... ما اینجوری راحتیم ...
بگذریم بسه دیگه ...خوشم نمیاد قلمم تر و تر واسه تو بنویسه که ارزش فکر کردنم دیگه نداری
...عین یه نون سنگک بیات که تو گلوی آدم گیر میکنه و عُقت میگیره یا میخواد خفه ات کنه ...
باید استفراغش کرد دیگه ...
هیهات چقده دلمو به رو راست بودنت خوش کرده بودم به خیالم که اینا همه اش راسته و راست میگی و مظلوم واقع شدی .....بَعدَ َناش هرچی فکر کردم دیدم همونه که دیگرون بهش میگن عشق و حال و یا که میگنش ه ر ز ه گ ی ... باخودش ؛ یارو فکر میکنه یه جورائی سرشو گول میمالم و یه دقایقی حالمو میبرم و بعدش چارتا بهونه میارم و ...رفت تا یکی دوسال بعد و یا یه تیپ دیگه و دمی دیگه ... آره ؟ اینجوریاس ؟؟؟؟؟
بدبخت مستر میم که همون اولش حرفشو روراست زد و رفت قاطی ِ قوطی حلبیای دیگه و خلاص ... دیگه اینقده دروغ و جفنگ نبافت به هم .......
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
جویای رخ یار ز اغیار نترسد
آنکس که چو منصور زند لاف اناالحق
از طعنه نامحرم اسرار نترسد
خواستم بیادت بیارم یه کسی یه وقتی خیلی دوستت داشت و امیدش تنها تو بودی ، صدات براش موج شادی و حرارت بود و دلت کلبه عشق او بود که تخریبش کردی ، خواستم بهت بگم که خیلی دو رنگی کردی ؛ اینم یه ماموریت بود؟! خدارو شکر کن که تنها چیزی رو که بتو داده یه زبون چرب و نرمه و کلی تظاهر که مالکیتش رو بعهده داری ، خوب بلدی بگی و بازی کنی ، خوب بلدی ... احسنت ؛ آفرین ؛ صد بارک الله ...
بنظرم باید برای متظاهر بودن و دروغگوئی هم مدرکهای لیسانس و فوق لیسانس و دکترا بدن که مطمئنن توی کالیفوسوری تو یکی سرآمد میشی
الان ناراحت میشی اینا رو بخونی ولی یه روزی میگی یادش بخیر خدا بیامرز خیلی روراست بود و حرفای خاصی میزد که کمتر کسی پی به مفهوم واقعی ِ حرفاش می بُرد ...
وقتی دلم از بچه ها مون میگیره به خدا پناه میبرم
وقتی بچه ها مشکلی دارند ؛ دست بدامن ائمه میشم
وقتی از دنیا و مردمانش دلگیرم دست بدامن خدا میشم
وقتی شکوه و گلایه ای دارم به خدا میگم
اما ، اما وقتی از تو دلگیر میشم ، وقتی بغضی گلمو گرفته و چشمام پر از برق اشکه از تو و کار ها و حرفات به کجاشکوه کنم ؟ آخه میترسم ، می ترسم یهو برم پیش ائمه و بغضم بد جور بترکه ،برم به خدا و شکایتت کنم ، ناگهان گلوله اشکام بیرون بریزن و با اون دل شکسته از تو بگم ، خدای نکرده یه اتفاقی برات بیافته که از قدرت من و تحمل من خارج باشه.آخه میدونی که ؟ وقتی خدا ببینه یکی از بنده هاش دل اون یکی دیگه رو شکونده و کاری از دست اون بر نمیاد خودش جوابشو میده و تقاص پس میگیره (خصوصا ؛ بیگناه باشه ) و من از این حس وحشتناک میترسم .
آخه تو خسارتهای جبران ناپذیری بر روح و جسم من زدی . از همینا میترسم ... هنوز نتونستم از ته دل ببخشمت . هنوز نتونستم از ته ته های دلم حلالت کنم . میترسم از روزی که با تمام وجودم برم پیش خدا و شکایتت کنم و فریاد بزنم خدا اااااااااااااااااااا تو بزن ، من بزنم مشغله داره ... این چیزیه که بشدت ازش میترسم و سعی در کنترل خودم دارم .
کاش وجدانی بود و معرفتی ، کاش شجاعت بود و فریادی ، کاش ...
فکر کردی تا حالا؛که بعضی وقتا معادلاتت بدجوری بهم میریزه ؟ هرکاری میکنی که یه جوری ثابت کنی داری راست میگی و روراستی بعد تو دلت داد میزنی چکارکنم دردمو بفهمه ، فکرمو بخونه ، حرفمو درک کنه ؟! بعد به این نتیجه میرسی که باید روشِتو تغییر بدی و بشی اونی که نباید باشی !!! و تمام افکارت رو بهم بریزی و بری اول خط از نو شروع کنی ، انگار که از اول معادله ای نبوده و هیچ هم نبوده یا شاید بعد از یه دوست داشتن در حد انفجار یهو منفجر بشی و ذرات نفرتت تا شعاع صدها کیلومتر اون طرفتر رو پُر کنه ؛ اونوقت دیگه نه بغضی هست که بترکه و نه آهی در کاره ؛ فقط بشه کینه و نفرت و انتقام ... بشه آزار و اذیت این جور آدمائی که بهشون اعتماد کردی و در حدِ بنز دوستشون داشتی و دوست داشتناتو به مسخره گرفتند و ازت سوء استفاده کردن ! اینطوری خوبه ؟!!!
و اما ...
و اما ......
و اما ..........
یه کمی خصوصی تر بگم ....
گاهی خیلی دلم میخواد حتی برای سوزوندن وجود خودمم که شده به "مستر میم " توجه کنم . از روز اولی که قدم جلو گذاشت و وسط حرفاش تیکه هایی رو گفت که فقط من و تو میدونستیم بهش شک کردم که یکیه از طرف خودت ؛ و شاید اولش میخواست بر اساس خواسته تو جلو بیاد و جذب کنه و ... اما بعدش غیر مستقیم اعتراف کرد که بخاطر دل خودش و شخص خودش گرفتار شده ؛ گفت که اولش به یه نیت دیگه اومده بود جلو و دستوری داشت اما حالا قلبا" علاقمند شده و میخواد که همراه و کنارم باشه . یک روز در میان کشیک میکشه و وقتی میبینه من خونه نیستم یکی دو تا نون بربری داغ و تازه میخره و میاره در خونه و میگه اینو آوردم برای شما ؛ وقتی نگاههای تعجب رو دیده بود توجیه کرده بود که برای همه همسایه ها انجام میده که ثواب کنه و صلوات بفرستن برای ... اونام دیگه بی کلامی میگرفتن و میخوردند ( میدونست که اگه من خونه باشم چون دستشو خوندم ؛ نونشو میکوبم تو کله اش) دیروز منو توی کوچه دید و 2کیلو پسته شهرتونو خریده بود و داد دستم و گفت شنیدم خیلی ضعیف شدی و کم خونی داری !!! پسته خام خریدم بخوری جون بگیری .! چنان نگاهش کردم که وحشت برش داشت ؛ فکر کرد الانه که با اون حالت جلوی همه بزنم تو گوشش ؛ اما اینکار رو نکردم بلافاصله زنگ در خونه خانم " گ " رو زدم ((میشناسیش که ؟)) تا در رو باز کرد ؛ "مسترمیم " که هنوز نفهمیده بود موضوع چیه ؟ تا بخودش بیاد پسته ها رو دادم به اون و گفتم ببخشید ...جان ؛ اینا رو ایشون برای شما سوغات آوردند و خودشون خجالت کشیدن بدن به شما این بود که منو صدا زدن که بهتون بدم . نوش جان ؛ من دیرم شده باید سریع برم به کارام برسم ... ((هردو خشکشون زده بود ؛اتفاقی ناگهانی مثل صائقه )) بعد با یه لبخند استهزاء نگاهی بهش انداختم و بطرف خونه حرکت کردم حس اون لحظه اش رو کاملا" گرفتم احساس کردم گیج و منگ شده حس کردم پر از فریاده و خیس عرق شده ... تو ی دلم غش غش میخندیدم که چطوری توی این دوساله دوری تو وپیدا شدن ناگهانی او درست همان زمان !!! اون و امثال اون رو سوسکشون کردم و دست بر نمیدارن ! راست گفته اند که وقتی کسی رو زیادی بها بدی و بهش بگی دوستت دارم و بدونه که تو بشدت میخواهیش و براش فداکاری میکنی ازت فرار میکنه و آزارت میده و به کسیکه اهمیت نمیدی در به درت میشه ... اینو یه روزی هُمی ِ خودتون بهم گفته بود . یادته ؟ میگفت : از امثال تو باید بارکشید و حالتون گرفت تا قدر بدونین و آدم بشین ؟ و من همیشه باهاش بحثم میشد که این مرام ِ زشتیه ؟! ولی الان میفهمم که راست میگفت : شما ها قدرِ کسی رو که براتون ارزش قائله نمیدونید ... حقتونه اینطوری با هاتون رفتار میکنن . و آنچنان افسار زندگیتونو تو دستشون میگیرن که نُطوقتونم در نمیاد .... اگرچه نمیتونم ذاتا"مثل اونا باشم .اما ازشون خوشم میااد اینجور زنها موفق ترند و خوشبخت تر تازه مرداشون بیشتر دوستشون دارند و براشون جون میدن ... و حق زنهای خالصی مثل ما که هیچ توقعی ندارن همینه که به سرمون میاد یعنی نامردی دیدن یعنی خیانت دیدن یعنی بی حرمتی یعنی ....... هزاران یعنی ....
کودکان به شوخی سنگ میزنند
اما گنجشکها واقعآ میمیرند .
خدا وندا ا ا ا ا ا ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اینروزها چرا به هر طرف که نگاه میکنم ،پِر پروانه است که داره از آسمون میافته .
آخه میدونی که؟! پروانه ها وقتی عاشق میشن دور عشقشون میگردن و پرشون میسوزه و میافتن چون پرشون لطیفه و طاقت اینهمه حرارتو نداره . چقدر دلم میگیره وقتی میبینم یه عده برای سرگرمی و بعنوان یه بازی ، میرن شکار پروانه ها . تا کلکسیونی از پروانه های مختلف داشته باشن. یه مدت باهاش سرگرمن . بعد که اولی رو خشکش کردن یا پرشو سوزوندن میرن پی یه پروانه دیگه ...آخه تو چطور دلت میاد با یه پروانه عاشق اینطوری تا کنی ؟ معرفتت کجا رفته ؟ یادت نیست توی آسمونا ی خیالت دنبالش بودی؟ یادت میاد یه نگاهش برات حسرت بود؟ حالا با پر سوخته رو زمین خدا رهاش میکنی؟ انگاری نفهمیدی که سر اون دل عاشق چی آوردی ؟ میدونم این چیزی رو برات عوض نمیکنه . میخوام بگم جواب خدا رو چی میخوای بدی ؟
فکر نکردی وقتی پروانه ات نامهربونی ازت ببینه و بی خیالی یه وقتی ممکنه به (مستر میم) توجه اش جلب بشه ؟ (مستر میم )رو که میشناسیش؟ میدونی ؟ این پروانه پرسوخته دنبال یه جفت بال میگرده که دلش دیگه بوی جِزغاله نده ... خوب مستر میم هم همه اش داره باهاش راه میاد و باهاش مهربونه هرچی که پروانهه دور ِ شمع خودش میگرده اون میگه من شمعی میشم خاموش و سرد که از توی خودم خودمو بسوزونم نه بال ِ تو رو ... بهش میگه یه روزی منم پرم سوخت و افتاده بودم رو زمین نزدیک بود زیر پاهای ستمش له بشم تا اینکه چشمم به یه سوخته بال مثل خودم افتاد دلم براش پر زد و تصمیم گرفتم بالهای هردومونو ترمیم کنم...
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
به کسی برنخوره اما باید گفته شود : شاید یکی مرا از اشتباه خارج کند .
اعتماد کنم یا نکنم ؟
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود ولی این یه قصه خیالی نیست یه سرنوشت واقعیه اما در قالب جملاتی کوتاه و پر معنا ...
دختری بود دامغانی ؛ آمده بود به درد دل و دوستی ، کَند پُوستی و رفت ؛ بواقع مقصود چیز دیگری بود و کعبه و بتخانه بهانه ...
مردی بود دامغانی ؛ آمد به دیدار و همراهی و همیاری و همدلی ؛لیک ؛ پای و دست و دل تنگ را بشکست و چشم ِ آهو وشی ؛ تَر کرد و رفت ... مقصود چیز دیگر بود و کعبه و بتخانه بهانه ...
زنی تُپل مُپل و دامغانی ؛ آمد به همدلی و کلمه گوئی و یارخواهی ؛ دل . پاره کرد وجمله ها برتن دوخت و تاخت و برتافت و برفت ...
مقصود چیز دیگر بود و کعبه و بتخانه بهانه ...
خانواده ای بودند اهل دامغان ؛ آمدند به رفاقت برخاستند به شقاوت ؛ آمدند به صداقت برچیدند رقابت ؛ و رفتند... مقصود چیز دیگر بود و کعبه و بتخانه بهانه ...
اینک زوجی دامغانی آمده اند به همدلی و دوستی و رفاقت و صداقت و ...
دیگر به دامغانی ها اعتمادی نیست ........
حالا تو بگو بازهم اعتماد کنم ؟یا نکنم ؟
جنابِ «میم» بدجوری وابسته شده به من حداقل روزی سه چهار دفعه زنگ میزنه که بهم بگه سلام . میگم علیک ... میگه دیگه مزاحم نمیشم عزیزم ...کاری نداری ؟ میگم خوب که چی ؟ سلام و مزاحم نمیشم رو روزی شصتاد بار میگی ؟؟؟؟؟که چی بشه ؟ میگه آخه .....
ببین ؛ من دیگه خَر ِ هیچکی نمیشم . اوکی ؟
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
هنوز هستم با درونی خاموش و دلگیر اما ظاهری پر هیاهو و پرشور
میان برزخی تاریک اما با رویائی نورانی ایستاده ام
با ظاهری معقول و متین میان افکاری که مثل کرم وول میخورد در مغزم
در ظاهر ِ من زنی است که تدبیر زندگیش ندانست یا شاید جادوگری نمیدانست
آری ، نگاه تو تاریک بود هرجا که نشست اندوه درونم را نخواند ،ندانست
سکوت کرده ای ؟ باشد ... که چه ؟ میدانی که میدانم برای چه سکوت
کرده ای ؟ چه خیال کرده ای که با این سکوت مرا بیشتر میشکنی ؟ اما نه ،نمیتوانی
من بازهم هستم آرام و متین و سنگینی شور و شرم را آمیخته با غم درون کرده و منتظرمیمانم
میدانی منتظر چی ؟ آنروز که جادوی جادوگر ِسیاهِ زمانه، به پایان میرسد آنروز که با هیچ
جادوئی نمیتواند تورا کنار ِخویش نگه دارد آنگاه که دیگر نه بُعدِ مادی زندگی میتواند به
تو عشق بدهد، نه بُعدِ معنوی زندگی ... زیرا همه را از دست داده ای و تنها میمانی تنها ؛ مثل ِامروز ِ من ، اما تنهاییِ امروز ؛ مرا در مادیات و خواسته های دُنیوی غرق نکرده و نمیکند چون
عشق را در معنویتی عمیق یافته ام و بی جادو نگهش میدارم .
از اولش هم عشق من معنوی بودبرای همین از دستش ندادم ، فراموشش نکردم ، لگد مالش نکردم ، اکنون در ژرفای معنویتی عمیقتردر برزخ بی نهایت بهشتی به تفکر و قدم زدن مشغولم .... من نباخته ام باورکن که نباخته ام شاید در یک عشق زمینی در مقطعی کوتاه قمار کردم و باختم اما بجایش تجربه ای آموختم به بزرگی دلهای بزرگ ، تجربه ای به بلندای کوههای استوار ، همچنان ایستاده ام من نمرده ام ...من نمی میرم ، اگر منتظر مرگم نشسته ای بدان که میمانم استوار و پا برجا همچنان ایستاده ام تو نمیتوانی با بی اعتنائی هایت مرا بمیرانی ، نمیتوانی مرا بشکنی زیرا حالا تو یک تجربه ای هرچند تلخ بود اما گذشت و درس عبرتی شد برای باورهایی که داشتم .آخر زیاد خوش باور بودم ... خلوص ِ ظاهر و باطنم نمایان بود همیشه ؛ هنوز هم هست . یادمه
یک زمان دشمنی؛ داشتم که با دشمنی هایش حرفهای قشنگی را به من زد ((یعنی او فکر میکرد که
حسادت و دشمنی اش پایه و اساسی دارد و بدردش میخورد اما بعدها متوجه شد که اشتباه کرده؛ و کلی باهم دوست شدیم ))و در آن برهه حرفهایش را درک نکردم زیرا خوش باورتر و خوش خیال تر از این حرفها بودم که معنی ِجملات آنروزش را بفهمم یکی از آنها این بود:او میگفت : من به همه ی دوروبری هام شک دارم به همه بدبینم همه دروغ میگن همه دشمنند همه دنبال اهداف خودشونند و.... من آنروز به او اعتراض کردم و گفتم : چرا اینطور فکر میکنی اینطوری سخت زندگی میکنی و همیشه با خودت در جنگی ...گفت: نه شما اشتباه میکنی اینطور که من زندگی میکنم اگر یکی از آنها بد از کار درآمد لطمه و ضربه ای نخورده ام و اگر خوب بود که بُرد کرده ام و شانس آورده ام ... شما متاسفانه به همه با دیده ی مثبت نگاه میکنید و به همین دلیل ضربه زدن به شما آسانتر است زیرا خوش باوری شما باعث لطمه پذیری اتان میشود چون باور نداریدکه از همان کسی ضربه بخورید که با تمام وجود باورش کرده بودید بنابراین میشکنید و این همان باختن است ..... آنروزها درک مفاهیم این حرفها برایم سخت بود و سعی میکردم دل او را نسبت به اطرافیان نرم کنم و به او بقبولانم همه خوبند و این تو هستی که با رفتارت به آنان بدی میکنی ....اما امروز کاملا"درک کرده ام که بُرد واقعی با او بود او دنیای پیرامونش را بهتر دیده و شناخته بود برای همین هرگز برای هیچکس و هیچ چیز اشکی نیافشاند و دلش نشکست همیشه شاد و راحت زندگی کرد بی اینکه زخمی بر دلش نشسته باشد .... و من اکنون میخواهم که اینگونه باشم .
بخند تا دنیا به روت بخنده
پس میخندم
بزن بر طبل بیعاری که عیاران نیز زدند و رفتند و کَکِشان هم نگزید
به خیالم رسید اونوقتاست که بترسم ناراحت بشه وقهر کنه و تبریک بعدی رو نگه ...
یا هدیه ای که هیچوقت نخریده رو هم نخره و این کمرنگ بودنشم دیگه نباشه ... بعدش با خودم گفتم خوب تبریک نگه ، اون روزهم نگفت .
به جهنم که نگفت به ... ابو عبید زاکانی که ناراحت میشه !!! چقدر برای اینکه دیگری ناراحت نشه و خوشش از یه چیزی نیاد خط قرمز دور خودم و افکارم بکشم و هیچی نگم ؟!
اصلا میدونین چیه؟ دوست دارم اینطوری فکر کنم اینطوری زندگی کنم هرکاری دلم خواست بکنم دلم میخواد
یه روز برای نیازم انتخابش کردم ، حالا یکی دیگه رو انتخاب میکنم ؛ رفت که رفت ...
دیگه نمیخوام خط قرمز داشته باشم نمیخوام یه مرز برا خودم بسازم ، میخوام خودم باشم ، عاشق
بودنو ولِلِش .... دیگه به دوست داشتن هام فکر میکنم ، اینکه تو چی دوست داری و من چگونه
باشم که تو میخوای ؛ گذشت ... به من چه که تو چی دوست داری نمیخوام به دوست داشتن های
تو فکر کنم ، میخوام فقط به دوست داشتن ِ حق خودم و خواسته های خودم فکر کنم ... به درک که
تو خوشت نمیاد ... یه وقتی بود که به خدا التماس میکردم و میگفتم خدایا : اینقدر منو تو انتظار نگه ندار ، قدرت پرواز بهم بده ، ضعیفم و بال پروازم شکسته ... اما نه ؛ حالا با بالهای شکسته هم میتونم پرواز کنم ؛ چون بالهامو ترمیم کردم ( آخی ؛ آخی تو دعام کردی؟خیلی مرسی)
اصلا" میدونی چیه ؟! مزه سبزی ِ قورمه فقط تو خورشتشه که بپزه و جابیافته ، نمیشه خام یا جور
دیگه ای بخوریش چون طعم سبزیش فرق میکنه ، اما سبزی خوردن رو چه باهم بخوری چه تک تک
همون مزه سبزی خوردن رو میده ... نعنا و تره و تربچه و پیازچه و .... هم تک تک مزه داره هم باهم
......
.............
....................
به خودم کارت صد آفرین داده بودم که بخاطر........... که برای.......... که ........... خط قرمز دورم کشیده ام
که اشباع شدم از این نمره بیستهام ؟
اما تو هیچوقت نگذاشتی که اشباع بشی ، نه خودت نه کمرت ...
که چی بشه ؟ من چرا باید اشباع میشدم ؟ که خودم به خودم کارت صد آفرین بدم ؟ که بیست بشم
توی آزمون عشق ق ق ق و وفاداری !؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بی خیال بابا ....
دیگه نمیخوام از عشق تو اشباع باشم یا گریه کنم .
نمیخوام آدمی رو که Yهست شکل X ببینم و هی بگم این اونه ... حالا ایگریک رو جایگزین میکنم که از وجودش لذت ببرم نه اینکه به شکل ایکس ببینمش !!!
شاید برای همیشه
شاید وقتی دیگر ...
مرا دیگر یارای...نیست
نمیتوانم
سخت است
اما
خداحافظ
تا هستم به آدرسهایتان سر میزنم
من می روم
******
کبوترسفید بعد از مدتها که سر نزده بود آمد ؛مدتی که تو اون رفتار رو کردی پیداش نبود ولی این یکی دوماهه اخیر مرتب بمن سر میزد بخصوص از دهم دی ببعد (میدونی که چه روزی بود؟)
حرف داشت ...
نخند به من که صدای کبوترسفید هردفعه برای من حرفی داشت .........
یک هفته مرتب می آمد بالای همان بام کذایی و اسمم رو صدا میزد .
هفته بعدش می آمد و مرتب میگفت :نفرین نکنی ، نفرین نکنی ...
هفته بعدترش آمد و مرتب میگفت : منو ببخش ، منو ببخش ، منو ببخش ...
هفته بعد ترش آمد و گفت : میگم برات میگم برات میگم برات ....
و من منتظر گفتنت بودم چون پیامم رسیده بود ...
بازهم آمد پس از آخرین پیامش و همانجا نشست و با سکوت نگاهم کرد ایندفعه بیشتر از همیشه ماند و قبل از پرواز اسمم رو به اختصار همونطوری که تو صدا میکردی با ناله ای ضعیف گفت و رفت ............. چرا ؟
این همون کبوتری بود که همیشه می آمد و پیغامت رو میرسوند و همیشه هم درست پیغام میداد این همون کبوتری بود که هردفعه که دلم گرفته بود می آمد و به حرفام گوش میداد و دلداریم میداد و از طرف تو میگفت دوست دارم دوست دارم دوست دارم ....
میخندی ؟ فکر میکنی خیالاتی شدم ؟ به خیالت رسیده که حرفهای دلخواه خودمو میشنوم ؟ نه اینطور نیست ، اینا رو با اعتقادی راسخ و اعتمادی سخت میگم و باور دارم . چیه به خیالت رسیده که دیوانه شدم ؟ نه دیوانه هم نشدم ایکاش دیوانه بودم که از هر بند فکر و خیالی از هر اسارت درونی از هر دردی آزاد میشدم ایکاش دیوانه بودم.........
میدونم بخاطر این نوشته ها ازم خیلی دلخوری . بقول خودت خوب باش به من چه ؟ (جمله ای که همیشه به شوخی میگفتی)
اما میخواستم بهت بگم که چرا دارم سعی میکنم تلخی ها و تلخکامیهای این عشق رو بخاطر بیارم و بنویسمشون و تکرارشون کنم .
هرچند میدونم که برات فرقی هم نداره بدونی برای چی و چرا ؟
اما این برای پایان هائی است که تو خواسته بودی ، برای پایانی است که خود بوجودش آوردی . میخواهم آنقدر تلخی هایم را بیاد بیاورم و بازخوانیشان کنم شاید آنچه را که تو در دل داشتی دریابم و مثل تو بشوم مثل تو که عین آب خوردن همه چیز را زیر پاهای ستمگری ات له کردی، له کنم و مثل تو همه چیز را به فراموشی و بی تفاوتی تبدیل کنم ، که فراموش کنم از اول بودی و وجود داشتی ، که در خودم روی دیگر سکه را ایجاد کنم ؛ میخواهم به خودمم بقبولانم و باورکنم که همه چیز یک قصه بود که خواندم . میخواهم برای رفتنی همیشگی آماده باشم زیرا شمار خوشبختی و ایام خوش من متجاوز از انگشتان دست هم نمیشود . حس غریبی است ، نه ؟ اینطور نیست ؟
تا زمانیکه بودی و حس بودنت با من بود فکر میکردم خوشبخت ترین زن عالمم ؛هیچگاه مظالمت به چشمم نمی آمد و تمسخرهایت را هم نمیدیدم ؛ بی تفاوتی ات را نیز نمیخواندم آنقدر در تو غرق بودم و خیال تو وقتی کنارم نبودی به وضوح بود که حس نبودنت را نداشتم همه جا فقط تو را میدیدم ؛از کنار ِبدترین شرایط زندگی و اجتماع براحتی عبور میکردم چون تو را کنارم میدیدم چون احساس میکردم چون کوهی استوار پشتم ایستاده ای هیچ چیز نمیتوانست مرا تا این حد بشکند هیچ چیز... وجود تو باعث میشد که فکر کنم هیچکس یارایِ آزار و اذیتم را ندارد قدرت تحملم به صدها درجه رسیده بود و میتوانستم در مقابل بدترین چیزها استقامت داشته باشم چون خیال تو وجود تو عشق تو به من قدرت میداد قوت میداد شادابم میکرد.... گذشت .......اینها هم میگذرند ...
- خیال باطل نکن توجیهی درکار نیست ، پرسش و پاسخی نیز نیست زیرا آنچه را که باید بدانم دانستم ، آنچه را که باید میفهمیدم فهمیدم ، آنچه را هم که پرسیدم بی جواب ماند چون خاطی هرگز به خطای خود معترف نیست و همیشه خویش را بیگناه میداند... گاهی هم بی جواب ماندن ها به این دلیل است که وقتی از کننده کار سئوال میکنی چرا؟ بخاطر چی ؟ خودش هم نمیداند که بتواند جوابی بدهد ..... آنقدر درخویش و امیال ؛ مادیات و خواسته های خویش غرق است که دیگری را نمی بیند و حتی برایش مهم نیست که چه فاجعه ای بوجود می آورد ، آنقدر همه چیز را مختص ِ خودش میداند و خویش را مُحِق میداند که هرکاری دلش بخواهد با خود خواهی انجام میدهد و خیالش هم نیست که بر سر دیگری چه می آید ؟ یا با دروغهایش چه برسرش آورده است ......فکر هم نمیکردم یک روز تو را دروغگو بپندارم به خیالم هم نمیرسید که روزی ماهیت تورا اینگونه ببینم چقدر ناراحتم از اینکه تو را دارم اینطور نگاه میکنم اما تقصیر من نیست خودت اینطور خواستی خودت خود خواهی کردی خودت جواب چراهایم را ندادی خودت همه ی آبادیهای زندگیمان را به نابودی کشانیدی و خود کرده را تدبیری نیست .
گوشه و کنار کنایه هایی از تو دریافت کردم که من را متوهم میدانی ؛ ایرادی نیست ؛ باشد ... فکر کن من خیالاتی هستم و همه ی این حوادث خیالاتی بیش نبوده و نیست خودت را اینگونه توجیه و آرام کن عیبی ندارد وجدان ِ من و تو که میداند اینها این حرفها و اتفاقات خیال نبوده و نیست . خودت که میدانی پس سعی میکنم که کم کم نوشته ها و خاطرات رو به افول بروند و فراموش کنم روزگاری سخنی بود و زندگی ایی ؛عشقی بود و دلدادگی ایی ؛قولی بود و قراری ؛ تعهدی بود و متعهدی . هرچند که :زندگی به من آموخت که چگونه گریه کنم اما گریه به من نیاموخت چگونه زندگی کنم ؛ تو به من آموختی که چگونه دوست بدارم اما به من نیاموختی که چگونه فراموش کنم .................
و به این گونه به بدرودی .... نزدیک میشوم و دیگر حتی نشانی از من نمی یابی حتی نامم را فراموش خواهی کرد...(هرچند که فکر میکنم فراموش کردنم خیلی وقته که اتفاق افتاده است )تا روز موعودی که همه در یک جا جمع میشوند آنجا نیز آنقدر کمرنک شده ام که دیگر مرا نخواهی شناخت همینطور که در طول اینمدت مرا نشناختی ........................................
شعری از آقای داود بیات برایت مینویسم شرح حالیست نزدیک .... خیلی نزدیک .
دلی که پا برهنه...
در نگاهت به طراوتی نشسته بودم که
ابرهای بهاری را ترخیص می کرد و
گل لبخندی که با همه ی طراوت نمناکش
دو صفحه ی تقویم هم نداشت .
باور نمی کنی ولی پیش از من دلم
گلی برای تو غنج کرده بود
من فقط بهانه بودم
بهانه ی چندین و چند سال ابری
¤¤¤¤
در لبخندت به طراوتی نشسته بودم که
اشرفیم را اسب چوبی شد و
به قول تو نیم بند عقل من
هی هی زنِ کوچه های دنیا
محله به محله ، خانه به خانه ...
¤¤¤¤
درلبخند تو گلی کرده بودم دلی را
که پابرهنه آفتاب را بیدار کرد اولین بار و
آفتاب بر ترک اسب چوبیم
"دوستت دارم " را طواف می کند هنوز
باور نمی کنی ولی
به شهادت تقویم جمالی
من و تو فقط بهانه ی گلی بودیم که دلمان لبخند کرده بود
جالبه که برات بگم اینروزا هر واقعه ای پیش می آید به تو وصل میشود#دوستی ، کلامی؛ ناخودآگاه میگوید که چشمانم را بازتر میکند #کتابی میخوانم باز تو را مینمایاند یعنی حرکت تورا # فیلمی می بینم بصورت آنهم اتفاقی باز تداعی زندگیمان و آغاز و پایانش را مینمایاند و تو را بیشتر میشناسم # و دیشب در خانه یک دوست فیلمی را دیدم که بشدت تداعی زندگی من و تو بود و حرکتی که باعث شد دریابم من برای تو چه بودم ؟ و دوستم گفت : اینها همه برای بیدار شدن تو از خوش خیالی ات است که اینقدر شیون نکنی ........و برایم تشریح کرد مردان را تورا و اینکه تو چرا آمدی چرا رفتی چرا باز آمدی وچرا خُرد و نابود کردی و اینکه گفت مردان اینچنینند همه اشان .......
نمیدانست که با این تشریحاتش بیش از پیش به آتش درونم دامن میزند و من خویش را مال باخته تر از قبل خواهم دید و بیش از قبل احساس حقارت بمن دست میدهد که چطور و چگونه بازیچه دست مردی شدم که او را خدای روی زمینم میخواندم . این نیز بگذرد ...........................
فید بک
انگار همین امروز عصر بود که اومده بودی محل کارم .
فلاش بک
اونروز هم که برای بار اول بهانه گیری هاتو شروع کردی شنبه عصر بود ، یادته فرداش قرار بود با هم کجا بریم ؟ معلومه که یادت نیست .
من ِ خَر از نحوه بهانه گیری ها و حرفات نمی فهمیدم که منظورت چیه ؟ چقدر هنرمند بودی که تونستی اینهمه مدت نقشت رو خوب بازی کنی ، تو باید هنرپیشه میشدی یا به بازیگری روی صحنه تئاتر می پرداختی ، هرچند که الان هم روی صحنه تئاتر زندگی ایستادی وداری نقشتو خوب اجرا میکنی .
حرفای اونروز رو کامل یادمه کلمه به کلمه اش ، یکسال قبل تر رو میگم بازم یادت نیست ؟سال 85
بزار یه تیکه از اجرای اونروزتو برات بگم :
گفتم : من عاشق تو هستم ؛ تو خدای روی زمین منی (لبریز از احساسات عاشقونه بودم و در حد پرستش دوستت داشتم )
گفتی : اما من عاشق تو نیستم با کمی مکث گفتی دوستت هم ندارم .( این همون وقتی بود که من روی زمین جلوی پاهات زانو زده بودم و تو روی صندلی نشسته بودی و سَرَم رو روی زانوهات گذاشته بودم به امید نوازشت ) هیهات ...
با این حرفت تنم لرزید سرمو بلند کردم و نگاهت کردم که ببینم جدی میگی یا داری شوخی میکنی ؟!
نگاهم کردی اما حتی یه لبخند کوچولو نزدی که فکر کنم شوخی بوده و سکوت ...
بلند شدم و روبروت ایستادم ، خیلی آروم پرسیدم چی؟ چی گفتی ؟ یکبار دیگه بگو؟ داری شوخی میکنی ؟
و تو ............
سرتو برگردوندی وگفتی دوستت ندارم ، از اولشم دوستت نداشتم ، نمیدونم والله فقط یه حس دوستی بهت دارم همین .
گفتم نگاهم کن و این حرفارو تکرارکن ، نگاهم نکردی ؛ گفتم دروغ میگی مطمئنم که دروغ میگی اما نمیدونم چرا ؟ و منظورت چیه ؟ آخه چی شده که اینهمه بهانه میگیری ؟ چرا آزارم میدی ؟ ( تو خیلی اشک منو در آوردی ؛ جلوی هیچکس هرگز کم نیاورده بودم هیچکس نتونسته بود اینطوری که تو اشکمو در آوردی دل ِ منو بشکنه ) و تو ... گفتی حاضر شو بریم برسونمت دیر شده خیلی کار دارم باید برگردم اداره ؛ فردا میخوام برم ماموریت ... همیشه پیش من که می آمدی عجله داشتی و من ِ خَر نمی فهمیدم ......
اونروز و روزای قبلش و حتی تا این روزائی که دیگه بکلی منو ترک کردی معنی حرفها و حرکاتت رو نمی فهمیدم .
راستش از بس عاشق تو بودم چشمهام کور و گوشهام کر و زبونم لال بود ؛ نمیدونستم چرا این کارها رو میکنی ؟نمیدونستم قسم حضرت عباستو قبول کنم یا دُم ِ خروستو .... خیلی باورت داشتم خیلی باورت داشتم خیلی باورت داشتم ........
تازه دارم یکی یکی معنی هر حرکت و هر حرفت رو میفهمم (و چقدر دیر )
ولی چرا اینقدر طولانی به این بازی ادامه دادی متعجبم ... از تو بعید میدونستم ؛ فکرشم نمیکردم که توی بازیگری اینقدر موفق باشی ... خوشبحال کارگردانی که تو بازیگر صحنه های مختلف و احساسی فیلمش هستی ؛ چقدر قشنگ بازی میکنی اگه کارگردانهای دیگه بازیتو ببینن تو هوا قاپت میزنن ...
یه پیشنهاد ؛چطوره پلاکارد تبلیغاتی اتو در کوی و برزن بزنی و بدی تو همین خیابونائی که مانیتورهای رنگی بزرگ گذاشتن نمایشت بدن تا معروف بشی عزیزم !!! اگرچه خیلی جاها و خیلی کسا تو رو خوب میشناسن و شخصیت جذاب و تو دل برو ات حسابی دل هواداراتو هوائی کرده .......
خیلی متعجبم طی یکسال گذشته چقدر خوب نقشت رو اجرا کردی تا به مرحله نهایی برسونیش و خودتو بیگناه جلوه بدی . انگار نه انگار ... خیالتم نبود که یه زنی بود ؛ دوستت داشت ؛ عاشقت بود ؛ همسرت بود ؛ همبسترت بود ... چطوری میتونیستی کسی رو که دوست نداری ببوسی و دستشو تو دستات بگیری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چطوری میتونستی هم بالین کسی بشی که نمیخواستیش ؟؟؟؟؟؟؟
برات متاسفم خیلی برات متاسفم .... فقط اینو بدون که از هردست بگیری از دست دیگه پس میدی . اینو هرگز یادت نره .