سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگانی اسلام و ستون ایمان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
حالم چطوره ؟(چهارشنبه 89 اردیبهشت 1 ساعت 4:6 عصر )

 

 

 


زندگیم شده مثل گاز زدن سنگ
تصور ِ نبودنش مثل نفس کشیدن توی کیسه ی نایلونیه
توی هرجاده ای مغشوش میشم از افکار
سفر خسته ام میکنه ؛ حالاها بیشتر ...
دلم بدجور داره زوزه میکشه
استخوانهام مورمور میشن
انگاری خفاشها عصاره وجودمو به نیش کشیدن
زخمی هستم زخمی ...
بخاطر چشمانی که هرگز ندیدند مرا
او دورشده است ؛ اما  همه چیز سرجای خودش مانده است
جز من ....
روی پله های خونه ای ؛خیس از باران است یا اشک من ...
لم میدهم ...
تک شاخه ای سبز زیر پایم
لابلای سنگهای دیوار ...
از چشمان من سبز شده اند یا دلتنگی ابر ؟
هیچکس شبیه تو نیست
اجتناب ناپذیر است این بُریدن
اما ....

چشمانی که میسوزند

زیر آوار پریشانی

******
زنگ زنگ زنگ
پُرو پُرو همینطور زنگ میزد ؛ ادامه داد  ؛ یکساعت پشت سر هم ... جواب نداشت

. حرفی برای گفتن با این آدم  ندارم تا صدامو میشنفه میگه زنم میشی ؟ دوستت دارم

...اَه اَه حالم بهم میخوره از اینهمه دروع این آدما تاکی میخوان بهمدیگه دروغ بگن

... خیلی  خستمه ؛‌ انگار یه کوه سنگین رو هرروز جابجا میکنم .حوصله ی
حرف زدن با هیشکیو ندارم . ازبس الکی خندیدم و گفتم خوبم ازبس الکی خوش و بش

کردم از خودمم حالم بهم خورده ... خوب منم یه جور دیگه دروغ میگم

دیگه ؟!! حالم بَده  ؛ میگم خوبم ... پُر ِ گریه ام ؛ لبخند میزنم . تمام تنم درد

میکنه ؛‌اُرس و قرص راه میرم وانمود میکنم خوب خوب خوبم .اما نه خوب نیستم به تو

وبلاگ عزیز و غمخوارم دیگه نمیتونم دروغ بگم . حالم خیلی خرابه افتضاحم افتضاح


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

زنم میشی ؟!!!(یکشنبه 89 فروردین 29 ساعت 3:55 عصر )

و اضافه میشود :

سلام ماری جان

نه پیداشون نکردم ولی اقداماتی صورت گرفته انشاءالله که به یاری خداوند پیداشون میکنم .

ضمنا لطف کن برای خودت یه وبلاگ درست و حسابی درست کن تا بتونم برات اونجا پیام بگزارم یا ایمیل درست کن نمیتونی بگو من برات انجام بدم .

اون تلفنت رو هم بده به جاش یه خروس قندی بخر بااین خطت اَه .

 

و اضافه دوم

بالاخره موفق شدم . دوتا مجردی رو که به مستر میم معرفی کرده بودم ؛ یکیشون موفق شد طلسمشو بشکنه :))  ولی دیروز غروب پرو خان دوباره زنگ زد که ... منم گفتم خر خودتی تو که با ف رفیق شدی دیگه چی از جون من میخوای ؟ گفت: خوب من تورو دوست دارم . منم خیلی راحت بهش گفتم گُ ... خوردی منم از تو نفرت دارم . دیگه هم جواب تلفناشو ندادم نمیتونستم خاموش کنم چون منتظر یه تلفن مهم بودم . حدود ده بار زنگ زد چقدر هم طولانی نگه داشت ....  عجب روئی داره ها؟! به سنگ پای قزوین گفته زکی ..............

 

و اضافه سوم

آره ماری جان همینطوره ؛ درست حدس زدی . هنوز هم ....

دیشب بعد از مدتها تونستم چند ساعتی بخوابم و چه خواب قشنگی دیدم . و تو این خواب سه تا سید نقش داشتند . خدا رو شکر برای این خواب خوشحالم احساس میکنم اتفاقات خوبی میخواد بیافته .

 

و اضافه چهارم

کوچه گرد عزیزم ازت متشکرم خیلی تو با محبتی نتونستم وبلاگتو امروز باز کنم . به صرف اینکه خیلی هم گرفتار بودم تلاش کردم اما نشد اینه که اینجا نوشتم. عاقبت بخیر باشی دوست خوبم .

 

فعلا همین ::::::::::::::::::::::::کک

*****************************

سلام مستر علامت سئوال

اول بپرسم :

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوب ‍، این یعنی چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

منظور؟!!!!!!!!!!!!!!!!

دوم بپرسم : فیلمهای معرفی شده خوب بودن ؟

سوم بپرسم : آهان یادم اومد که گفتی ؛ هیچی دیگه نمی پرسم .

حالا ......................................

***************************************************************

دلنوشت های قبل تر از این قبلیا ...........
یه کم جدی تر ؛ تا دوباره نرفتم تو لب و چارتا دیگه اضافه کنم خودشو کپی پیست کنم :

الق ..............

................

این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره  ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان  که وادارم میکند  در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.

:::::::::::::::::::::::::::::::::زنم

و مستر میم همیشگی ....
میس کالهامو چک میکنم ؛ هشت بار زنگ زده انگشتم میره روی آخرینش و شماره اشو میگیرم قبل از اینکه من بگم سلام اون میگه و سئوال همیشگیشو تکرار میکنه زنم میشی؟ میدونم که زن خوشبختی نیستی ؛ تند و تند حرف میزنه نمیزاره یه کلام بگم گوشی رو روی آیفون میزارم و درحال کارکردن به حرفاش گوش میدم . یهو میپرسه شنیدی چی گفتم؟ گلم !؟ خانمم!؟‌شنیدی ؟ سکوت نکن...توروخدا بگو خوشبختی یا نه ؟ من که میدونم نیستی!!!((وای علم غیب داره ها؟)) من قول میدم بمونم و خوشبختت کنم بخدا مثل اون نمیشم ... بازم تو دلم خنده ام میگیره آخه اونی که مدعی بود و همه کسم بود هم همین حرفو میزد " تا آخرعمر باهم میمانیم و خوشبختت میکنم  قول میدم "‌ مرتب تکرار میکنه و میگه حرف بزن میدونم داری گوش میدی انگار میبینمت که داری چیکار میکنی بگو ، جدی جوابمو بده ...زنم میشی‏؟ انگار که مست مستم یا احیانا منگ و گیچ و نمیدونم چی باید بگم ((تو ذهنم میگم بسه دیگه دست از سرم بردار تو این هیر و ویری تو این سن و سال خواستگار بازی ؟!!)) مثه اینه که هزار کلمه گفته باشم ؛ خیلی خسته گفتم بگذریم ... بعد در باره اش حرف میزنیم حالا کار دارم ... میگه طبق معمول دیگه ؟ نه ؛ نمیشه بگذریم ؛ دیگه طاقت ندارم حرف بزن  منو حواله نکن به یکی دیگه و یه جای دیگه من اونو نمیخوام تو رو میخوام  ((منظورش خانم *گ*  هست آخه به اون حواله اش دادم  ))  در جوابش این شعر رو میخونم و گوشی رو خاموش میکنم :
افسوس که آنچه بُرده ام  ، باختنی نیست
بشناخته ها ؛ تما م  نشناختنی است
برداشته ام ؛ هرآنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام ؛ هرآنچه برداشتنی است .......................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

تلفن(چهارشنبه 89 فروردین 25 ساعت 7:52 عصر )

 

 


امروز از ظهر کاری نداشتم که انجام بدم . نشسته بودم پای کامپیوتر و داشتم نوشته هایی رو که توی فلاشم داشتم رو میخوندم و دوتا آهنگ رو بطور تکراری گذاشته بودم و با هدفون گوش میکردم . آهنگهائی که بیشتر از همه دوست داشتم. مضمونش اینطوری بود
به سوی تو ,به شوق روی تو, به طرف کوی ...
... ... تو سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی
نشان تـــو گه از زمین.......

 و  اون یکی دیگه هم این بود که :
 باور نکن تنهاییت را
من در تو پنهانم تو در من
ازمن به من نزدیکتر تو
ازتو به تو نزدیکتر من
باور نکن تنهاییت را
تا یک دل و..................
که تلفن روی میزم به صدا در اومد داشت خودشو میکشت که منو بردار شماره ناشناس بود بهرحال گوشی رو برداشتم . اونطرف خط یکی بود که با احتیاط خاصی سلام و علیک کرد. شماره اتاقم رو ازکجا آورده بود؟!! خلاصه اینکه شروع شد صحبت : و دو سه ساعت با کسی حرف زدم که نمیخواستم حرف بزنم کسیکه مدعی عشق بود و از دلش بارها و بارها گفته بود اما با سکوت یا کلامی سنگین رانده شده بود ؛ امروز بازهم از دل و دوست داشتن گفت : انگار منتظر بودم تمام عصبانیتمو سریکی خالی کنم ؛ گفتم بس کن مردک ؛ چرا اینهمه دروغ میگی چرا شما مردها عادت کردین تا کسی رو تنها گیر میارین بخاطر هوسهای آنی و زود گذرتون شروع میکنین با احساساتش بازی کردن و هزار دوز و کلک که بتونین باهاش معاشقه کنین و یه معشوقه برای ساعات مرده زندگیتون بسازین و بعدش یه تی پا و یکی دیگه ؟ تا گرسنه اید همه جور غدائی براتون خوشمزه بنظر میرسه و تا سیر میشین جفتک می اندازین ؟ بسه دیگه حالم از هرچی مرد ِ نامرده ِ بهم میخوره من به جنس شما اعتماد ندارم . یه روزی یکی از همین جنس شماها برای من بُت بود؛ دوستش نداشتم می پرستیدمش ؛ بنظرم توی دنیا هیچکس بعد از خدا نبود که دوست داشتنی باشه یه گوشه دلم خدا بود یه گوشه دیگه شم اون .هرگز باور نمیکردم این خدای زمینی دروغ تو کارش باشه هرچی هم که میگفتن و میدیدم ندیده و نشنیده میگرفتم چون اصلا" باور نمیکردم اینا در مورد او صحت داشته باشه ... دیگه به هیچکس اعتماد ندارم باورهام فرو ریخته برو گمشو دست از سرم بردار همه اتون اولش داغ داغ میاین و بعد نگاه میکنین ببینین آیا بازم براتون سودی داره که باشین یا نه ؟ بعدش اگه سودی نداشت خلاص ... همه چیز رو زیر پاتون له میکنین . گورتو گم کن ؛ گم شو ؛ دیگه هم به من زنگ نزن من از احساس و عشق و دوست داشتن بیزارم ؛ حالم بهم میخوره ... خوب که به بدو بیراهام گوش داد گفت بخدا نه هوسبازم نه قصد جسارت دارم و نه میخوام با احساساتت بازی کنم اصلا" نمیدونم چطورشد که بهت علاقمند شدم و بعد از راهنمائیهات بهت اعتماد کردم و بعد این شد که هرروز بیشتر دلتنگت میشدم هرچی هم بگی بازم ... بعد گفت بگو چرا چی شد که اینطوری شدی چرا با روح و روان خودت بازی میکنی چرا نمیخوای از زندگیت لذت ببری ؟ خواهش میکنم حرفای منو نشنیده بگیر مثل یه دوست باهام درددل کن تا سبک بشی نوشتن تنها فایده نداره منم مثل تو بودم یادته ؟ بگو شاید منم به سهم خودم بتونم کمکت کنم . تسلیم تسلیم میشم دیگه اگه حرفی از احساسم زدم بزن تو دهنم .باشه ؟ بخدا قسم نگرانت هستم. به حجی که رفتم قسم میخورم که ... تا این جمله رو شنیدم شدم یه گلوله آتیش ؛‌گفتم به حجی که رفتی ؟ تو اصلا" فلسفه حج رو میدونی چیه ؟ تو اسم خودتو حاجی میزاری ؟ اونم  اونم عین این جمله رو میگفت اونم ازاین حرفا میزد اونم از این قسمها خورد برای من اونم به جون بچه ای قسم میخورد که میدونست من عاشقشم حتی با قسم دروغ با جون ِ بچه ام بازی میکرد و براش گفتم گفتم گفتم ؛ گفتم و گریه کردم از بریدن ها و وصل شدنها گفتم . از شکستن قول و قرارها گفتم از شکستن قسمها گفتم . از اینکه چه برسرم آمد حتی بهش گفتم وقتی اون اینطوری عشقمو نادیده گرفت و به همه چیز پشت پا زد منم که غرورمو برای بار چندم له شده دیم شروع کردم به پرخاش کردن و حرفائی گفتن تا بهم یه چیزی بگه که دیگه نتونم تحمل کنم و ازش بتونم متنفر بشم و فراموشش کنم ؛ اما ...نتونستم هنوز باتمام حرفایی که زد با کارائی که به سرم آورد چه کنم که دلم راضی نمیشه به ترکش هنوز ته دلم جاخوش کرده و بعد براش این شعر رو خوندم :
به هر تارِ جانم ،صد آواز هست
دریغا؛ دستی به مضراب نیست
چو رویا به حسرت گذشتم
که شب هم فرو خُفت  و کس را سَرِ خواب نیست
....
و باز گریه کردم و از ... با ضجه حرف میزدم میگفتم و اشک میریختم .گفتم چه آرزوها یم که بر باد داد گفتم تمام عشق و محبت و پاکی و صداقتمو به آنی پاره کرد و دور ریخت  گفتم تازه بعد از این سالها فهمیدم که همه چیز بازی بود و من بازیچه گفتم زندگی من شده بود براش یه فیلمنامه که کارگردان و نویسنده اشو نمی شناختم اما او بازیگرش بود . فیلمی که توسط اون رئیس گذایی و همکارای کذائیش به اکران درآمده بود و من احمق یه همسر یه هم بالین یه ... نبودم . من بازیچه بودم و ...
داشتم خفه میشدم دیگه نفسم بالا نمی اومد تازه بخودم اومدم و که ای وای من با کی حرف زدم با یه گوشی ِ بی مخاطب ؟ با یه غریبه که ازش عصبانی هم بودم ؟ با... وای ...یهو صداش که حالا خیلی خفه و ضعیف شده بود و میگفت تو این لحظه دیگه نمیتونم گوشی رو نگه دارم چند دقیقه دیگه زنگ میزنم و صدای بوقی ممتد ... حس عجیبی داشتم ، گُر گرفته بودم مثل همه روزای تبدارم اما حالا بیشتر داغ بودم انگاری یه ذره از بار ِ دلتنگیهای این سالها کم شده بود ...دوباره زنگ زد و اینبار باصدائی گرفته و بغض آلود گفت حلالم کن حالا میفهمم که چه دردی را تحمل میکنی و چه حالی بودی وقتی از احساسم میگفتم تو میشدی اسپند روی آتیش حالا فهمیدم که چقدر سختی کشیدی هرچند فقط یک جلد از هفتاد جلد کتابِ زندگیتو خوندی برام و بغضش ترکید در همون حال گفت قول مید م که به احساست به عشقت احترام بگذارم هرچند که حسودیم میشه که چطور هنوز عاشق مردی هستی که اینهمه آزارت داده راستش اولش فکر کردم تو به خود آزاری علاقه داری ولی وقتی صدای گریه ات با دلت و لبت عجین میشد و حرفاتو میشنیدم کم کم متوجه شدم که چه دوست داشتن عمیقیه و فکر کردم اون شخص که اسم خودشو مرد گذاشته باید دارای چه خصوصیاتی بوده باشه که بازهم درمقابل مظالمش زنی میتونه دوستش داشته باشه ؟ انگار که تو مال این جهان و این دنیا نیستی بیخود نبود که فکر میکردم با زنهای دیگه خیلی فرق داری ... گفتم نه ؛ اشتباه نکنید منم یه آدم معمولی هستم اما در عشق و صداقت و در حرف و عمل یک کلام و صادق هستم . توقع من از زندگی با او نیاز مادی یا جسمی نبود . من اورا مثل خدا دوست داشتم . نه در حد ِ‌خدا یه چیزی تو همین مایه ها ... برای همین نمیتونستم فراموشش کنم همینطور که خدا در ذات انسانهاست این اولین و آخرین عشق هم در تک تک سلولهای من متولد شد و رشد کرد و بامن نیز خواهد مُرد . شاید بتوانم به یک زندگی غمگین وخسته کننده و یا اجتماعی ادامه بدهم شاید بتوانم با مردمان زمانه دوستی داشته باشم اما آن کسی نیستم که در کنارِ او بود م و او و خودم را باور داشتم . دیگر زندگی برایم یک حرکت مثل طی کردن روز و شبه و نه چیزی بیشتر ... دیگه آسمون همیشه برای من ابریه ؛ دیگه آواز هیچ پرنده ای منو شادنمیکنه ؛ هیچ جشن و هیچ سفری برام لذتبخش نیست دیگه فقط میگذرونم روزگارم رو با خوب و بدش که بدهاش بیشتره ..گفت : خاک بر سرش کنن که قدرتو ندونست چقدر احمق بود . گفتم هی هی هی نزار بی ادب بشم . تو حق توهین به اون رو نداری نه تو نه هیچکس دیگه .. این مربوط به من و دل ِ منه اما اجازه نمیدم حتی الانم حتی هنوز هم کسی بهش بی احترامی کنه ... گفت ببخشید که من از مَرد بودن ِ خودم خجالت کشیدم ؛ شرمم اومد اسم احساس خودمو نسبت به تو عشق بزارم و عشق و دوست داشتن تو نه اندازه ای داره نه میشه مقیاسش کرد اصلا" به عقل من و امثال منم نمیگنجه که این نوع دوست داشتن یعنی چه ؟‌فقط احترامم به تو صدبرابر شد و سر تعظیم در مقابل خواسته و حرف و عشقت فرو می آورم . و بعد گفت : خدایا منهم چنین عشقی را میخواهم و قول میدهم حفظش کنم تا زنده ام . گفتم از چه کس میخواهی ؟ عشق خدائی یا انسانی ؟ گفت عشقی زمینی که دلی خدائی دارد کسی مثل تو که اینگونه مرا بخواهد نه تو شخصی شبیه به تو ... سراغ داری ؟ گفتم : خداحافظ دیگه حوصله حرف زدن ندارم .و گوشی را گذاشتم ... آخ  دستم چقدر دردگرفته ، گوشم سوت میکشه ...  و آدرس این وبلاگ رو بهش دادم تا از سالهای قبل تر رو بخونه از خاطرات دفترچه های خاطراتی که سوزونده شدن و دفتری که خاک گرفته بود و توش در مورد ه و دیگران نوشته بودم ... و ازش خواهش کردم تا کار مهمی نداشته باشه بهم زنگ نزنه چون ...... بیخیال بابا چقدر وراجی کردم ها؟ خسته شدی دفتر خاطرات زنده ی من ؟‏ ببخشید .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

قیل و قال عشق(چهارشنبه 89 فروردین 25 ساعت 7:0 صبح )

 

 

 

آغاز عشق، قیل و قال دل، دروغ بود

عشقت دروغ، کل حقایق دروغ بود

دستت نوشت: عاشق تو، تنها و هر کجا

دست ظریف و خط شقایق دروغ بود

افسانه بود؟! مهر تو بر دل چه سان نشست؟

آن لحظه ها، کل دقایق دروغ بود

حالا عبور می کنم از هرچه بود و هست

از هرچه چشم های مرا بر دل تو بست

روزی دلت برای دلم تنگ میشود

صدها دریغ، قلب منم سنگ می شود

شاید به سنگ بودن خود شرم می کنی

از سرد بودن قلب خودت شرم می کنی!

احسان ِ روزهای قدیمی ِ مرا ببخش

ای آرزوی آن دل صمیمی، مرا ببخش

بعد از تو باز خاطره تکرار می شود

مثل طناب بر تن من دار می شود

یادش بخیر عشق تو تنها امید بود

دیگر گذشت، عشق تو انکار می شود

آن زن که رفت، پیش خودش کم کسی نبود

دلدادگی رسم ِ زمان است، تکرار می شود

اینجا دو جفت خط موازی و یک نگاه

غیر از تو نیز بر همه اجبار می شود

چشمان مست، خواب کسی را به هم نزد

وقتی که رفت، چشم تو بیدار می شود...

*************************************

وقتی شروع میکنم از زندگی خودم گفتن و نوشتن ؛ خیره  خیره نگاهم میکنه (حسش میکنم )و تو مغزش میگذره که دیگه چه دروغی بسازم و تحویلش بدم ؟ آخه دروغگو کم حافظه هم میشه چیزائی رو میگه که فکر میکنه به من گفته که هرگز نگفته یا بار اوله که میشنومش . ولی شاید یه جور دیگه به یکی دیگه گفته مثل قضیه ی اون ا................... میدونه من حافظه ام خیلی قویه و هیچیو فراموش نمیکنم ها؟! میدونه که من کلمات تو مغزم ضبط میشن و پاک شدنی نیستن اونم حرفا و حرکات کسی که برام مهم بوده باشه . یه حرفائی گاهی میزنه که برام خیلی عجیبه ؛ اینم میدونه که در مورد بعضیاش حتی نمیخوام ازش سئوال کنم همینطوری میگه و میره ... باشه ؛ من میمونم تو همین افکار تا اونقدر بزرگ بشن که یه پیله درست کنن دور هیکلم و قلبم و بعدش یه شکل دیگه بزنن بیرون ... اما نمیخوام شکلش ؛ شکل ِ نفرت و انزجار بشه  خودم نمیخوام نه اینکه نتونم خودم اینو نمیخوام . چقدر دلم براش میسوزه که حتی میترسه به منم راستشو بگه و خودشو مجبور میکنه که دروغ بگه و تظاهر کنه واسه چی ؟! منکه گفتم حرف راست اگر تلخ هم باشه قابل پذیرش و هضمه و چیزی رو که تحمل ندارم دروغه و اینکه بفهمم حرفای زده شده دروغ بودن و چند منظوره .... دروغ تو شکم ِ ترسه .......... از چی میترسه تا خدا هست ازکی میترسه ؟! مگه ایمان راسخ به خدا نداره ؟!

یه روز یکی بمن گفت : تو که آبجو میخوری ؛‏جو  ِ خالی بخور که عَرعَر هم بکنی (( اینو بعنوان یه ضرب المثل برام گفت )) و این حرف زمانی بود که پُر از بغض بودم و حرف ؛ ولی نمیتونستم گریه کنم  ؛ اشکم پایین نمی اومد.دلم واسه یکی خیلی میسوزه ...........................................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

فیلم مکث :)(دوشنبه 89 فروردین 23 ساعت 4:8 عصر )

 

دیدی گفتم چیزائی  تو مغزت میمونه که دوست داری بمونه ؟ بد نبود دقیق تر جمله ها رو میخوندی تا مفهوم خائن رو بفهمی کجا و چگونه بکار برده شده .

آقا رئیس !؟((میشه شماره اشو بدی یا معرفیش کنی تا چهارتا کلام باهاش حرف بزنم ؟)) همکارا ؟ (( جدا‏ ؟! یعنی منو میشناسن ؟ من چقده معروف بودم و خودم نمی دونستم :) کی و کجا منو دیدن ؟! یا حرفامونو شنیدن ؟ تازشم مگه زنا کردیم یا دزدی کردیم ؟‏ زن و شوهر حق حرف زدن با همو نداشتن؟!! )) دونستن احوالات شخصی !؟ اوائل بهمن !؟‏ نکنه تو دهات کار و زندگی میکنی که همه همدیگه رو میشناسن و بکار هم کار دارن؟  پُست و مقام چه ربطی به همسر داری داره و اینا دیگه !!!!!!!!!!!!!

مهمتر اینکه :

یه پیشنهاد دارم برات : برو فیلم ِ  ( کتاب ِ قانون ) به بازیگری پرویز پرستوئی ،  رو بخر و با رئیس و همکارت بشین تماشا کن نمیدونی چقدر با وضعیت شما ها مصداق داره

 

.......................................
آهای  دیشب تی وی رو دیدی ؟ داشت نشون میداد ((فیلم مکث رو میگم )) که

جادوگرا و رمالها رو گرفتن  حالا خانم "ه"‌چطوری میخواد زندگی کنه و چیا میخواد

به خورد شوهربیچاره اش  بده ؟

‌نکنه برای هزاران سال پس انداز داره از این رمالها و دعا نویسا
:))

و دیگه  دیگه اینکه .... جائی برای جواب نیست ؛ هست ؟ ..........
 ج:


هوم مممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم م
هرجا نفعی نداشت گفتن حرفها تکراری بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 
من برای خودم تکرار میکنم تا هرگز یادم نره بامن چه کرد آن خائن به عشق  ؛‌خائن به دین و

دیانتش خائن به زندگی خودش نه به من ... از من میگذرد . برای او چه خواهد

ماند ؟ برای  من خاطره ای از صداقتهایم میماند  ؛  او چه دارد که حتی به وجدان خویش بگوید

تکرار میکنم تا یادم نرود .... آنقدر که دل و فکرم با هم یکی بشه و اون ته مونده محبت هم تموم بشه و بره کاری که باهام کرد . هرچند از اولشم محبتش محبت نبود و هوسهای زود گذر زندگی بود که یخورده بال و پر باز کرده بود وگرنه کار به اینجاها نمیکشید و هیچ قطاری نمیتونست له اش کنه و از بینش ببره و هیچکس تخمشو نداشت بتونه بگه چرا یه زن و شوهر عاشق همن ؟ نه ؛ بگه چرا یه زن اینقده عاشق شوهرشه که نمیتونه جای خالیشو ببینه ........
تکرار میکنم  تا همیشه به یاد داشته باشم اولین عشقی که بر دل و زندگیم وارد شد از بیخ و بن دروغ

بود و هوس  ،  دروغ بود و فیلم سینمائی بنام "مردی که بازیگر حرفه ی خود بود "      و دستمزدش ؟! .... فزون از حد انتظار ..... 

شعرشو بعد مینویسم  یه روز یه جا یه وقت

حتما‏ بعضی از این علامتها رو به یاد میاره که برام میذاشت و میگفت  اووَه ه ه ه ه ه چقدر هنر میخواد اینطور طبیعی بازی کردن عجب هنرمندی !! قابل ستایشه این هنرپیشه ... کارگردانها بشتابید که بزرگترین هنرمند رو از دست دادید ............

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خزان اومد دوباره همه اش تقصیر توئه(چهارشنبه 89 فروردین 18 ساعت 1:0 عصر )

 

 

 

اولای زمستون بود که تو اومدی توی دل و زندگیم و خزان دلمو معطر کردی و گلباران ؛ با خودت بهار آورده بودی و عطر شکوفه . اونروز صبحش بارون باریده بود و من که همیشه بارون رو دوست داشتم به فال نیک گرفتمش . دیگه روزام رنگ غم نداشت چون رنگ زندگی در تک تک سلولهام برق میزد و شاد و سرخوشم میکرد بدترین چیزا هم نمی تونست منو بهم بریزه چون تو بود و من و دل و یه دنیا محبت .

همیشه از دوری تو نگران و وحشتزده میشدم ....چه روزایی بود اون روزا عشق هر روز پررنگ تر میشد اولین بهاری که با پیوند من و تو مقارن شده بود یادت میاد؟ اونروز گفتی که تا ابد باهم می مانیم و کنار هم هستیم . ...

امروز هم بهاره و تو نیستی ، خزان آمد دوباره و سلام داد به من و زندگیم . شاید از اولشم حسم دروغ نگفته بود که تو موندگار نیستی و منو پُر از بی تو بودنم میکنی . نشانه ها بودند من نمی دیدمشون . میگفتند من نمی شنیدم میدیدم ندیده میگرفتمشون .......

حالا دیگه دلتنگی ندیدن و نشنیدنت رو هم نمیتونم ببرم پیش خدا ؛ نمی تونم زبون دلمو پیشش باز کنم و دعا کنم یا حتی نفرین و یا حرفی و کلامی ؛ دیگه حرفی  برای گفتن به او رو ندارم ؛ یعنی حرفامو گم کردم دیگه نمیدونم باید بهش چی بگم یا چی بخوام نمیدونم نمیدونم نمیدوننننننننننننننننننننننننننننننننننننم

توقع من از تو فقط بودن راستینت بود و بس ؛ شاید همین کم توقع بودنهام بود که تو رو از من جدا کرد !!! شاید اگه منم مثل ز یا مثل ه یا مثل  م .... بودم قضیه فرق میکرد.

اینروزا خیلی غمگینم غمگین تر از سه سال پیش و دوسال پیش  که ........

دیگه نمیتونم یه حرفائی رو با تو درمیون بزارم ومشورت کنم و بگم چه و چه و چه ... حتی دستم به صفحه کلید ایمیل هم نمیره که یه مورد مهم و بدرد بخور رو واست  بفرستم . انگار اون لحظه دستم و مغزم با هم  هنگ میکنه .

خیلی نا باور شدم این آشغاله ببخشید آقاهه هم که با بغض و خیلی آروم حرف میزنه یا ایمیل میده که دوستت دارم خیلی دوستت دارم  یه پوزخند روی لبام میاد و با خودم فکر میکنم دروغ میگی دروغ ؛ همه اتون مثل همین ... وقتی میگه این حرفا رو  و من در جوابش بعد از یه سکوت طولانی اونم واسه اینکه دلشو نشکنم میگم مرسی ؛ میگه بی انصاف اقلا" توهم بگو دوستم داری یا دوست داشتنمو میپذیری که دلم خوش بشه ؛ حرف رو عوض میکنم یا یه چیزی میگم که بهش بر بخوره و دیگه باهام حرف نزنه توی اون لحظه خیلی دلم براش میسوزه چون میدونم چه حالی داره بیچاره اونقدر نرم و با احتیاط و روراست حرف دلشو میگه که بدجور دلم واسش میسوزه .... اما چی بگم دست خودم که نیست مگه میشه دل رو تقسیم کرد یا گنجینه داخلشو خالی کرد تا جا باز بشه واسه یکی دیگه ؟!

میدونم که نیاز دارم با اینکه زندگیم خالی از احساسه و خیلی دلم میخواد یه تغییری به حال و هوام بدم تا ذره ذره  ذوب نشم ؛ نمیتونم انگار جادوی تو تموم نشدنیه .

هردوشون منو دوست دارن . مستر میم خیلی عاقلانه رفتار میکنه  و مستر الف داغ داغه و داره منفجر میشه ولی نرم رفتار میکنه .

اما شاید یه روز از این مستر الف هم بپرسم چرا من ؟ چرا منو دوست داری ؟ نه اونقدر خوشگلم و خوش تیپ که جلب توجه کنم نه اونقد جوان که جذب کنم نه میلیاردر که بخاطر پولم طرفدار داشته باشم  تازه اینروزا هرکی چهره امو ببینه میفهمه که یه دنیا مشکل و غم زیر پوستم در حرکته ؛‌چطوریه ؟‌ چرا ؟ اینایی که من میشناسم دور و برشون بخاطر موقعیت شغلی و مالیشون پُره از بیوه و مجرد های خوشگل مشگل و رها از هر غم و وابستگی ؛ چرا طرف اونا نمیرن ؟ و اینقدر اصرار در بدست آوردن دلِ من دارن و خواهان ؟ موضوع چیه ؟ اگه سکسه که دارن کسائیو اگه جوانی و شادابیه که هست واسشون اگه رها و آزاد و بی دردسر میخوان که بازم میدونم واسشون پُره ؛ پس چرا اینقدر اصرار در داشتنم دارن ؟

 

 

و اما می ترسم ، از خودم میترسم از افکارم از دلم و دلسوزیهام میترسم ، می ترسم که بخاطر تمامی غمها و دردهام ، بخاطر تمامی بی محبتی ها ، بخاطر تمام تنهائیام ،‌  وا  بدم ... آخه منم آدمم . اونم آدمی که پُر از احساسه و نیازمند نوازش ....

بدجوری دارم با احساس و زندگیم مبارزه میکنم ؛ نمیدونم میتونم برنده بشم ؟

همه اش تقصیر توئه که توی دلم بدنیا اومدی و بزرگ شدی . همه اش تقصیر توئه که نمیذاری انتخاب کنم . زندگی کنم . نفس بکشم .  تقصیر توئه که خوشی و لذت زندگیمو ازم گرفتی و حق انتخاب رو از من سلب کردی همه اش تقصیر توئه که نمیتونم هنوزم با تمام کارائی که بسرم آوردی فراموشت کنم و عشقتو تو دلم نداشته باشم . همه اش تقصییر توئه که واسه خودت توی تک تک سلولهام جا خوش کردی و نمیتونم به هیچ ترفندی بیرونت بندازم . نمیتونم جایگزینت کنم تقصیر توئه که زندگیمو به تاراج بردی و رفتی پی کار خودت و خوشی هات و منو توی تنهائیام رها کردی . من و ........... آره همه اش تقصیر توئه . دلم میخواد بمیر ی.

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

سالهای درازیست که بهار را ندیده ام(یکشنبه 89 فروردین 15 ساعت 3:36 عصر )

 

درباره  گذشته هایی می نویسم  که احساسم را از فصلهای پریشانی پُر میکند.از نگاهی مینویسم که معنای زندگی میبخشید و باور صداقتت را نوید میدادبه خیالم میرسید که این هدیه ی الهی تامرگ با من است و من لبریز از محبت و عشق خواهم بود .

....................

 

و هنوز پر از حرفم

حرف حرف حرف  



آره ..................................................

  هرسال بی حضورت آغاز شد علتش هم کاملا" مشخص بود قبل از سال نو بحثی و جدلی و پایان بخشیدن به توقعاتی که وجود نداشتند هرسالی که گذشت تصور میکردم سال  بعدی  این نخواهد بود و خوب میشود همه چیز خوب میگذرد افسوس تو بفکر لذتها و خوشی ها و گردشهای خود  بودی و من در بغض فرو خورده خویش غرق در اندیشه ی چون ها و چرا ها ..؟‌و این سالها همینطور آمدند و رفتند...................

امسال نیز روبروی یک دیوار خالی ایستادم حوصله شمردن آجرهایش را هم نداشتم و تنها به این می اندیشیدم که :
زمانی چقدر ابلهانه  اسیر نگاه های تو بودم ، همان نگاه های پر از اضطراب ِ عشق (بخیال خام خویش). همان نگاه هایی که به من امید زندگی میبخشید و لحظاتم را غرق حسرت و آرزو میساخت.


درباره  گذشته هایی می نویسم  که احساسم را از فصلهای پریشانی پُر میکند.از نگاهی مینویسم که معنای زندگی میبخشید و باور صداقتت را نوید میدادبه خیالم میرسید که این هدیه ی الهی تامرگ با من است و من لبریز از محبت و عشق تو خواهم بود .

  به جرم روزهایی که تو را می خواستم،  زخم عشق را به جان  خریدم (با خودم میگفتم درست میشود درست میشود ) اما بجای شهد شیرین عشق و محبت و بجای نوازش ؛جام زهر را به دستانم دادی و گفتی سر بکش واین تمام هدیه عشق تو بود به من ...روزهای با تو بودن از تمام زندگیم  فرصت عمر ی بود که با ارزش میدانستمش و باورش داشتم. من به احساس زیبای بودنت زنده بودم  و باورجدائیت باورنکردنی بود..

اینک با  حقیقتی ازجنس زشتی و تلخی ِ ریا؛  دشت ِ وجودم را سیقل میدهم و موج موجِ محبتم را در تار پود ِ پوسیده زمانه ای پر از دروغ میچرخانم شاید که صداقتی بیابم از جنس بلور ....که آنهم میشکندو خرده های آن جمع میشوند و بسان دشنه ای در می آیند تا دُمل چرکین نا باوری را شکافته و حریری از ابریشم ِ صداقت برایم به ارمغان بیاورند ؛ نه از فروشگاه عیاران ِ زمانه  که از فروشگاهی بهشتی ؛ آنجا که  فروشندگانش فرو تنان ِ راستین ِالهی هستند و بس ...

این فروشندگان کالای تقلبی نمی فروشند!!!!چشمانم میسوزند  چشمانم میسوزند از گریه نه ..که از خواب ....رویاها درخواب واقعیند  

89/1/7

*************************************************************


می بینی ؟ زمین چقدر سرد و بیروح شده ؟ انگاری که هیچوقت ؛ سبزینه ای نداشته و بی بار و بر بوده .آسمون هم دلش گرفته حتی نمیتونه بباره ؛ درختا هم خُشک ِ خُشک ِ خُشکن ؛ پرنده ها هم شاید بال پروازشون سوخته یا پراشون ریخته و یه گوشه کِز کردن ؛ آسمون ِ دلا هم پنداری غروب کرده ؛  مثلا"  بهاره ؟!! عجب بهار ِ خیره سَریه ها !! .

آره  یه شبی بود و دلداری ؛ دل از دیدن دلبر شاد ... دلبری که ریشه در دل داشت ؛ اصیل و سالم
و پر بار ؛ همون پاکی که با یُمن ِ عشق می بست هردری را جز عشق ...

یه جائی خوندم که : خُتُک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش و نماند هیچش اِلا هوس‌ِ قُمار ِ دیگر
!!! ولی این خوندن کجا و تصور انجامش چگونه ؟‌شاید اون قمار بازی که منو توی تاس ریزیهاش باخت به بهائی از جنس ِ تاراج ؛  هوس ِ قُمار بازی تا آخر عمرش باهاش همراه باشه ولی من ؟ من کجای قصه بودم ؟ وسط ِ تاسها یا ورقها ی بازی ؟ میون دریدگی یک نگاه ِ هوسباز یا سینه ای  تُهی از محبت و پُر از ...........

کجای کارم ؟ کجای زندگیم ؟ کجای بودنی از جنس نبودنم ؟ شکل مُرده ای هستم که در دنیای نامردی 
غرق شده ام ....

89/1/15


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

یادگاریی دارم از تو که خود نمیدانی چیست(چهارشنبه 88 اسفند 12 ساعت 12:20 عصر )

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود     هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

***********************************************

به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد


عجب از محبت من که در او اثر ندارد

***********************************************

رازی نهفته در دل مدفون است .

با اینکه تمام چیزهائی رو که داشتم از من گرفتی اما یک یادگار را هرگز نتونستی ازمن بگیری با اینکه خودت دادی ولی نه میدانی چیست نه من میگویم ... حیف که این یادگاری را بنا به دلائلی نزد کسی به امانت گذاشته ام . دو دوست همیشگی از این یادگار مطلعند فقط آنها میدانند و بس . با اینکه تصمیم گرفته ام که تو را فراموش کنم و دلتنگت نشوم \ اما گاه این دلتنگی عارض میشود آنگاه به خودم نهیب میزنم که مگر ندیدی با تو چه کرد ؟ مگر نه اینکه همه گونه سر و سری با دیگران دارد و برای تو فیلم بازی میکند که من پاکم \ درستم \ سالمم و ... ؟ اما آثار این پاکی و سلامت و بی ریایی را در جای جای مختلف دوستان مشترک می بینی و ........ پس آن یادگار را هرگز نگو یادگاری که مربوط میشود به قبل از غیبت یکسال و اندی او / و آوارگی تو در شهرهای مختلف ایران .... خیلی سخت تر از همه ی بدیها بود اما شیرینی اون یادگار از تلخی حوادثی که بر من راندی میکاهد ....... کامم تلخ است از اینکه نمیتوانم یادگار را پیش خود محفوظ کنم.

یه دوست خیلی خوب داستانی برایم فرستاده که کما بیش مرتبط است با من و زندگی من و قطعه شعری نیز که وصف حال من است .

بخوانید.....................................................


یکی بود یکی نبود... زیر گنبد کبود هیچکی نبود...

آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدندآن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...و عاشق هم شدند!کرم ، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد.و بچه قورباغه ، مروارید سیاه درخشان کرم.بچه قورباغه گفت: من عاشق سر تا پای تو هستم کرم گفت: من هم عاشق سر تا پای تو هستم، قول بده که هیچ وقت تغییر نمیکنیبچه قورباغه گفت: قول می دهم...ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرددرست مثل هوا که تغییر می کند.
  دفعه  بعد که آنها همدیگر را دیدند ، بچه قورباغه دو تا پا در آورده بود...کرم گفت: تو زیر قولت زدیبچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش دست خودم نبود،من این پاها را نمی خواهم …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.کرم گفت: من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .

قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنیبچه قورباغه گفت: قول می دهم...ولی مثل عوض شدن فصل ها ،دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند ،

بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست در آورده بود!کرم گریه کرد: این دفعه دوم است که زیر قولت زدی

 
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش، دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.

کرم گفت: من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم، این دفعه آخر است که می بخشمت ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند، او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند...دفعه  بعد که آنها همدیگر را دیدند او دم نداشت! کرم گفت: تو، سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی بچه قورباغه گفت: ولی تو، رنگین کمان زیبای من هستی!  آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ...
 
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آن قد به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد یک شب گرم و مهتابی ، کرم از خواب بیدار شدآسمان عوض شده بود ،درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود …اما علاقه او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود!  با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت که ببخشدش بال هایش را خشک کرد،  و بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند...       آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک قورباغه ، روی یک برگ گل سوسن ، نشسته بود  پروانه گفت: ببخشید ، شما مروارید ...ولی قبل از این که بتواند بگوید: « سیاه و درخشانم را ندیدین »؟ قورباغه جهید بالا و او را بلعید،

و درسته قورتش داد!  و حالا قورباغه ، آن جا منتظر است...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند. نمی داند که کجا رفته!!!!

(پایان)
 
**********************************************


مثل من هرگز کسی عاشق نبوده
سوختن از عشق را لایق نبوده
از توام بر آتش و خاموشم از تو
تا نگویی بر وفا صادق نبوده
هر چه میسوزم تو میگویی کم است
قصه ام ورد تمام عالم است
پس چرا آزردنم را دوست داری
حسرت و غم خوردنم را دوست داری ؟
هر چه را میخواستی از من بدست آورده ای
مرگه ( غرورم ) بس نبود که قصد ( جانم ) کرده ای
منکه دنیا را به پایت ریختم
زندگیها را به پایت ریختم
من که با خوب و بد تو ساختم
آبرویم را به خاک انداختم
دیگر چه خواهی ؟
من که همچون بت پرستیدم ترا
هرکجا رفتم فقط دیدم تورا
با تمام گریه ها از دست تو
می شکستم بغض و خندیدم تورا
پس چرا آزردنم را دوست داری
حسرت و غم خوردنم را دوست داری ؟

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

تسلیت میگم به قلب صبورم(چهارشنبه 88 اسفند 5 ساعت 3:0 عصر )

آنگاه که حُکم رعب و وحشت را در دلت امضاء کردی و از سوی سرنوشت جرئت ریسک نداشتی ؛ جُرمت چه بود ؟‌عاشقی ؟
اگر عاشقی جُرم تو بود که حُکم قلبت را امضاء نمیکردی و به اجرا نمیگذاشتی ! نمیدانم از خدا
میترسیدی یا از بنده هایش؟! کدامین دولت ِعشق را پرسه میزدی ؟ عشقِ الهی و زمینی یا عشق ِ  نفسانی و زمینی را ؟‌تو که نفس ِزمینی را بیشتر از خدا میخواستی پس چرا بنام عشق مُهر بر یک دل‌ِ بهشتی زدی ؟! این که نامش هوس بود زیرا اگر جُرمت عاشقی بود و بس ؛ امروز نه از کسی میترسیدی نه میرمیدی و نه آرزوی مرگ داشتی ... دوست داشتن جسارت میدهد به دل ِ عاشق ،

محبت : شجاعت میدهد به چشمهای عاشق ...

و این شجاعت و جسارت فقط در پاکی و زلالی یک عشق الهی معنا می یابد نه در بازیهای نفسانی ِ زمانه . برای دوست داشتن ، سَر ِ دار رفتن حلال است و از عشق مُردن شیرین .و اگر این در حیطه دلی الهی باشد هیچ مجُرمی نمی یابی و حکم جدائی بردلی

زده نمیشود ... حالا بگو جُرم تو چیست ؟‌چه فرقی میکند چه نیتی داشتی ؟ چگونه میتوانی در مقابل قبله بایستی و با خدای عشق راز و نیاز کنی و با دل شکسته از او و فرستادگانش نیکبختی ِ‌فرزندان و نزدیکان را بخواهی و دعا کنی که عاقبتشان را ختم بخیر گرداند در حالیکه حق الناس کرده ای و زندگی ِ بنده های او را به تاراج برده ای ؟ چگونه میتوانی روح ِ ترک خورده و دل شکسته ای را جوابگو باشی به وقت مُردن آنگاه که از آدمیان حلالیت میطلبی ؟ چگونه به خانه خدا رفته ای آنگاه که حُرمت ِ‌میهمان زمینش را نگه نداشته ای ؟!!! تو مُجرم هستی ؛‌ جُرم تو از شکستن شاخه های درختی که باردار بوده ،‌بیشتر است ؛ تو بال پروانه ای را سوزاندی که گِردِ‌شمع وجوت میچرخید و برایت آواز شیرین زندگی میخواند ؛ تو شقایقی را پَر پَر کردی که از خون ِ‌دل ساخته شده بود ؛‌تو ستونهای خانه ای را خراب کردی که عاشقی با جانش لب پیجره تکیه زده

بود .................
آری گوش بسپار به آواز باد ...
گوش کن ؟‌! نمیشنوی ؟‌نه نمیتوانی ... چرا ؟‌!
گوش کن ... دیگر صدای ترکیدن بغضم را نخواهی شنید
دیگر برای شاخه های شکسته ام گریه نکن
دیگر برای این شقایق پرپر شده فریاد نکن
بادیدن بال ِ سوخته ی پروانه ات اشکی نریز
پنجره خالیست از چشم انتظاری عاشق
آخر محبت مُرده است و تیشه ی جبر ستون ِخانه ی عشق را ویران کرده است
آواربرسرش ریخته و خورشید پنهان شده است .......

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

نقابت خیلی طبیعی بود(دوشنبه 88 اسفند 3 ساعت 10:0 صبح )

 نازی جان سلام منو ببخش که بخاطر او ، دل ِتو رو شکستم و سرت داد کشیدم . آره تو راست میگفتی همه حرفات درست از آب در اومد . همین چند وقت پیش بود که وقتی بهت گفتم که : به او گفته ام  چرا تو این چندساله حلقه امو نخریده  و دستم نکرده ؟  و اونم با انگشترش اندازه گرفته تا برام بخره !!! تو خندیدی و گفتی : فیلمت کرده تو چقده ساده ای !!! حالا ببین مثل همیشه ... دمِ عیده یه بهونه میاره و یه بده بستون لفظی میکنه و خداحافظ ... یادمه گفتی تو هنوز آدم نشدی با اینهمه دروغ و دغلی که به نافت بسته ؟! کی میخوای بفهمی اون داره باهات بازی میکنه ؟ و من بازهم با تو دعوا کردم اینهمه در مورد اون بدگوئی نکن ... منو ببخش بخاطر توهینهام که همه اش بخاطر او بود چقدر تو رو ناراحت کردم . حالا که دیگه چشمامو وا کردم می بینم یکی یکی پیش بینی های تو درست از کار در اومدن . حتی وقتی گفتی ....چقدر فحش خوردی  ... بیچاره تو که بخاطر دل ِ عاشق ِ من و باور او از دستم عذاب کشیدی . چقدر گفتی که از خدا خواستم چشماتو باز کنه و یه روزی بفهمی داره باهات چیکار میکنه ... چقدر دیر فهمیدم .... یعنی همه نداهای قلب من  خواب و خیال بود و خوش خیالی ؟ یعنی اینهمه .... آه نازی ....

 

 

آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

دَرِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت


 وقتی بود م نمی دیدی  ، وقتی می خواندم  نمی شنیدی  ...
یه روز  آمد ؛ که دیدم اوئی که باید باشد نیست  ...
سخته زلال باشی و تشنه ؛ ناگهان طوفانی گل آلوده ات کنه و لبهای خشکت رو خشک تر
دردناکه در لحظه ناب عاشقی بفهمی همه چیز دروغ بود ه و ریائی برای لحظه گذرونی
 

 غم انگیزه  وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت میخروشه و میره یدفه می بینی سنگهای مذاب حرکت میکنن و قاطی اون زلالی و خنکی میشن و همه چیز رو میسوزونن و میبرن ،
درد آوره تشنه باشی و گرم همچو  آتش اما ببینی چشمه خُنَکی  رو که بهش رسیدی  ؛خشکش کردن ؛  چشمه ای که با آتش درونت بخار شد ه و ابر شده  و بارید ه تا  کویر دل ِ من و تو رو سیراب کنه اما آتش سوزانی از ریا احاطه اش کنه و  درخودم بسوزونه و اینکه عمری گداختم تا تو سیراب بشی ... و تو هرگزدلم رو نشناختی چون هیچوقت تشنه نموندی چون هرگز نذاشتم تشنگی رو حتی احساس کنی ... 
 .............

دیگه دارم بالا میارم از اینهمه دروغهای شنیده ؛ دارم بالا میارم از اینهمه کثافتکاری های ناتموم و آزار دهنده ؛ اونقد ر بالا آوردم از هرچی دلبستگیه !!! 

 و خوب دیگه ؛ نمیشه قورتش داد ...

میشه ؟!

ثابت کن که افکارم بیخودیه ثابت کن که دارم تهمت میزنم ، ثابت کن که حرفای نازی و ماری و...بیخودیه ؛ دیدی اونا راست میگفتن ؟ همه حرفائی که گفتن یکی یکی ثابت شد و اتفاق افتاد ... تازه خبر نداری که یکی از ...........           

                                                


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 27  بازدید
بازدیدهای دیروز: 9  بازدید
مجموع بازدیدها: 714406  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
ناصر ناصری
علی علی اکبری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین